رمان طلایه دار پارت ۴۲
عصاب کش مکش کردن نداشت.
به قدری ضعف اعصاب پیدا کرده بود که تنها یک جمله گفت و بحث را به پایان رساند؛
– چشم میام!
– چشمت تو خالی نباشه ها، بیا پایین!
عمه راضی حرفش را زده و درب را بست.
به محض خارج شدنش از اتاق شاداب پر از حرص کتابش را بسته و زیر لب غر زد:
– مار از پونه بدش میاد در لونش سبز میشه همین روایتِ زندگی منه دیگه!
و بعد زیر لب برای باز هزارم رسام را به فحش کشیده و بدونِ اینکه شالی به سر کند از اتاق خارج شد.
تمام زورش را زد تا اخم از پیشانیاش پاک شود که جلوهی بدی به میهمان دست ندهد!
اما باز با این حال هنوز اخمی کمرنگ روی پیشانیاش نشسته بود و به محض پایین امدنش از پله ها عمه راضی با چشم و ابرو به او فهماند که کمی گشاده رو تر باشد.
از پله ها پایین رفته و بی توجه به رسامی کا نگاه خیرهاش را به او دوخته بود سلام کرد:
– سلام!
سر شیخ به سمتش چرخ خورد.
از دیدن شاداب تقریبا دهانش از تعجب باز مانده بود.
باور نمیکرد که دختری به این زیبایی، در این خانه مجرد باقی مانده باشد.
شیخ اب گلویش را سنگین پایین فرستاده و زیر لب طوری که کسی نشوند زمزمه کرد:
– فتبارک الله الاحسن الخالقین!
صدایش به قدری ارام بود که کسی متوجه نشود کلی رسام زرنگ تر و تیز تر از این حرفها!
تنها دیدن تکان خوردن لبهای شیخ کافی بود تا حرفش را متوجه شود و ابرو در هم بکشد!
شاداب بی انکه منتظرِ پاسخی بماند، روی دور ترین مبل یک نفره نشسته و سر پایین گرفت.
شیخ به سختی میتوانست نگاه خیرهاش را اط شاداب جدا کند و همین رسام را ازار میداد.
به طوری که حواسش نبود که با اخمهای گره کرده و فکی چفت شده به شیخ خیره شده است
فاطمه طبق اداب و رسوم لب به سخن گشوده و به احوال پرسی از شاداب مشغول شد:
– شاداب خانم خوبی عزیزم؟
شاداب سری تکان داده و به زور لبخندی روی لب نشاند و پاسخ فاطمه را داد:
– بله ممنون!
فاطمه تو گلو و بی هدف خندید.
میدانست که چیزی این وسط لنگ میزند و آن همه علاقهی رسام به شاداب بود.
بدش نمیآمد که این دخترک ترگل و ورگل و زیادی دلبر را کمی بچزاند:
– گلم تو که دیگه از خرید اومدن با ما انصراف دادی!
شاداب لبخندی بالاجبار روی لب نشانده و گفت:
– شرمنده من درگیر درسامم نمیتونم از خونه بیرون بیام، عذر میخوام واقعا!
تک به تک کلماتش پر از حرصی نهفته بود که تنها رسام متوجهی انها میشد.
کاش میشد شاداب را به گوشهای بکشاند تا برای یک لحظه هم که شده از زیرِ نیش زبان فاطمه رهایی یابد.
هر چند که نیش زبان فاطمه قابل تحمل بود ولی نگاه های خیرهی شیخ رویِ شاداب داشت بیش از حد اعصابش را بهم میریخت
صدای عمه راضی بلند شد:
– دیگه از فردا خودم میام، میخوایم خریدای اصلی رو کنیم، شاداب هنوز بچست شاید سلیقش با سلیقهی تو جور نباشه دورت بگردم!
قربان صدقههای تکراری و رو مخِ عمه راضی لب هایش را کج کرد.
طوری صحبت میکرد که انگار شاداب با میل و خواستهی قلبی خودش به دنبال فاطمه راه افتاده بود!
چند دقیقهای را به صحبتهای عادی در مورد عروسی و مراسم و چیزهایی که اصلا به شاداب مربوط نبود صحبت کردند.
ناخنهای تیزش را کف دستش فرو کرده بودم و با حرص به جانِ پوستِ لبش افتاده بود.
نگاه کردن به حالتهای شاداب هر بینندهای را قانع میکرد که او در حال حرص خوردن است!
– شام حاضره شیخ، برهی کبابی و بوقلمونِ تازه درست همون چیزی که مطابق میلِ شما!
ولی شیخ در این بادی ها نبود.
اکنون تحفهی دیگری مطابق میلش شده بود!
دختری که به فاصله از او سر به زیر روی مبل نشسته بود و با انگشتهایش مشغول کشیدن خطهایی فرضی روی دستهی چوبی مبل بود
آنقدر غرقِ تماشای شاداب بود که در نهایت رسام تمام حرصش را در صدایش ریخته و گفت:
– شیخ! عمم با شما بودن!
حرص صدایش به قدری مشهود بود که حتی شاداب هم سر بلند کرده و خیرهاش شد!
از چه چیزی اینقدر حرص میخورد را نمیدانست و همین باعث بالا پریدن ابروهایش شد!
شیخ دستی به ریش بلند و سفیدش کشید و از روی مبل بلند شده و گفت:
– راضی به زحمت نبودیم!
به دنبالِ او، بی بی گل، عمه راضی، رسام و فاطمه هم بلند شدند.
شاداب بالاجبار از جایش بلند شده و خودش را به سمت بی بی گل کشانده و زیر لبی کنار گوشش گفت:
– میشه من نیام؟
– وا چرا مادر؟ مگه گرسنه نیستی؟
با لبخندی که مصنوعی بودنش حسابی توی چشم میزد سری به نشانهی منفی تکان داده و گفت:
– نه، میخوام برم تو اتاقم اگر بشه!
بی بی گل کمی این پا و آن پا کرد و سپس گفت:
– توهین به حضور مهمانه ولی باشه ب…
اجازه نداد ادامهی جملهی بی بی گل کامل شود، لبخند به لب فاصله گرفت و بی آنکه جلب توجه کند به سمت پله ها رفت.
به قدر کافی حرص خورده بود که سیر شده باشد!
وارد اتاقش شده و درب را با حرص بست، تمام رفتارهای فاطمه پیش چشمانش ظهور پیدا کرد.
زمانی که بی توجه به دور و بر به قولِ عمه راضی پردهی حیا را پاره کرده و دست دورِ بازوی رسام پیچیانده بود!
روی تخت نشسته و برای اینکه تنها کمی افکارش را سامان ببخشد، هدفونش را برداشت و روی گوش هایش تنظیم کرد.
توانِ گریه کردن انگار از او صلب شده بود که نه بغضی پسِ گلویش چسبیده بود و نه اشکی به چشمهایش نیش زده بود!
روی تخت به پهلو دراز کشید، یک دستش را زیرِ سرش فرستاده و به دیوار خیره شد.
صدای آهنگ به قدری بلند بود که خندههای بلند فاطمه به گوشش نرسد.
همین خوب بود!
همین که نمیشنید، همین که نمیدید خوب بود!
پلکهایش را آرام روی هم فشرد و به صدای خواننده گوش سپرد:
– گفتم این آغاز، پایان ندارد!
عشق اگر عشق است آسان ندارد!
گفتی از پاییز باید گذر کرد.
گرچه گل تابِ طوفان ندارد!
پلکهایش کم کم داشت گرم میشد.
خواننده به قدری جانسوز میخواند که برای یک لحظه هم که شده تمام بدبختیهایش پیشِ چشمش نقش بست.
نفسش را فرو برده و قبل از اینکه روی تخت غلت بخورد، دستی روی پیشانیاش نشست!
شوکه شده در همان حالت باقی ماند.
گرمایی که از نوکِ انگشتانِ فردی که حتی نمیدانست کیست، به پیشانیاش وارد میشد مطبوع و دلپذیر بود!
لابد بی بی گل به حالش دل سوزانده و جدا از باقی افراد حاضر در آن میمهمانی متوجهی پریشان حالیاش شده!
لبخند کج از محبت این پیرزن روی لبش جا خوش کرد و به امید دیدنِ بی بی گل به آرامی پلک وا کرد ولی تصویرِ روبرویش برای یک لحظه شوکهاش کرد!
گیج به تصویرِ رسام که روبرویش شکل گرفته بود نگاه کرد!
او اینجا چه میخواست؟
مگر نباید پیشِ نامزدِ دردانه و عزیز تر از جانش، مینشست و نازش را میخرید؟
پس اینجا…کنارِ او…در حالی که گوشهی لبش به سمت بالا کج شده بود و انگشتهایش با مهارت روی گونهی شاداب تاب بازی میکردند چه میخواست؟
گیج روی تخت نیم خیز شده و برای چند ثانیه جز به جز صورتِ مردش را از نظر گذراند.
چرا به چشمش رسام جذاب ترین مردِ دنیا مینمود؟
رسام هر دو دستش را به آرامی دراز کرده و هدفون را از روی گوشِ دخترک پایین کشید.
شاداب تکان نمیخورد.
میانِ دوراهی عقلِ زایل شده و قلبی که خودش را به در و دیوار میکوبید گیر افتاده بود.
دلش این مرد و اغوشِ گرم و پهنش را طلب می کرد و عقلش گریههایش را یادآور میشد!
بی حرف خیرهی هم بودند.
نه رسام حرفی میزد و نه شاداب، انگار حرفهایشان را از نگاهِ هم میخواندند!
دستِ رسام به آرامی پیشروی کرده و تارِ مویِ بلندی که روی پیشانیِ دخترک سایه انداخته بود را کنار زد، بالاخره لب جنبانده و لب زد:
– خوبی؟
نفسِ گرمش روی صورتِ شاداب پخش شد و پلک بست.
جنبهی این همه نزدیکی از جانبِ مردی که نامزدش، پایین چشم به راهش ایستاده بود را نداشت.
لبهای کوچکش تکانی ریز خورد و چشمِ رسام را خیرهی خودش کرد:
– چرا اومدی بالا؟