رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۴

4.8
(10)

رسام کلافه از این همه سوالات او بازویش را می کشد و او را به سمت همان اتاق خوابی می بَرد که دقایقی پیش روی تختش نشسته بود.
دخترک زیادی گیج می زد. البته سنی نداشت و هنوز عزادار بود، به او حق می داد:

_هر چی که لازمه رو جمع کن.

شاداب نگاهی به او می اندازد، نگاهی پُر از خجالت که کنجکاوی رسام را قلقلک می دهد:

_می شه شما برید بیرون؟

رسام چشم تنگ کرده سر تا پایش را برانداز می کند. این دختر چه فکری کرده بود؟‌ که می تواند فرار کند! البته برایش مهم نبود، اما خاک لعیا مادرش چرا.

_می خوای فرار کنی؟

شاداب آن مردمک های مظلوم و پُر آبش را در کاسه گرد می کند و سر می جنباند:

_نه‌ بخدا من فقط….

پاهایش را بیشتر کنار هم چفت می کند که از نگاه تیزبین رسام دور نمی ماند.
حالا می فهمد که چرا این دختر آنقدر رنگ پریده و بی جان به نظر می رسد!
دلش برای بی کسی اش می سوزد، دردانه ی یحیی به چه روز فلاکت باری رسیده بود:

_کجاست؟

شاداب لب روی هم می فشرد که رسام اینبار واضح تر می پرسد:

_پد بهداشتی کجاست که برات بیارم؟ خجالت نکش دخترجون تو جای دخترمی!

گونه های شاداب از خجالت گلگون می شوند و آهسته زیر لب زمزمه می کند:

_تو کشو پایینی روشویی.

رسام به همان سمت می رود که نگاهش به تابلوی بزرگ وان یکاد پذیرایی می افتد. همان تابلو بود، همانی که لعیا با دستان خودش طرح زده بود.
مردانه بغضش را پس می زند. لعیا او را رها کرده بود تا کنار پدربزرگش، کنار خاندان جدیری ها بزرگ شود و نمی دانست به او تنها چیزی که بعد از پدرش نیاز داشت محبت های او بود نه ثروتی که هیچی بزرگ برای او تداعی می کرد.

خودش را با تلاش از ماشین غول پیکرش بالا می کشد، همان ماشینی که محل زندگی شان رنگش را ندیده بودند.
کوله اش را که از لباس های مختصرش پُر شده بود را با احتیاط زیر پایش می گذارد.

_این گلدون چیه که با خودت آووردی؟

نگاه بغض دارش را به گلدان می دهد، گل پیچک؛ گل مورد علاقه ی لعیا بود که همانند بچه اش دوستش داشت:

_این بچه لعیاس، دلم نمی خواد بدون آب و نور بمیره!

رسام‌ یک تای اَبرویش را بالا می کشد و پوزخند می زند. لعیا او را نخواسته بود، پسری که از گوشت و خون خودش نشأت می گرفت و حال برای یک گل مادری می کرد!
ماشین را به راه می اندازد که شاداب می پرسد:

_الان کجا می ریم؟

حوصله ی سوال و پرسش هایش را نداشت، اما مجبور بود:

_میریم خوزستان.

شاداب در جایش نیم خیز می شود و نگاهی به پشت سرش می اندازد.
می ترسید، وحشت داشت از جای نامعلومی که‌قرار بود پناهگاهش شود:

_چرا اونجا، من خونه م اینجاست!

رسام عینک دودی اش‌ را بر چشمانش قاب می زند و سکوت می کند.
این دختر شباهت زیادی به لعیا پیدا کرده بود.
مادرش هم آنقدر در همه چیز کنجکاو بود که پدر عاشق پیشه اش را هم خسته می کرد.

_ببین خوب گوش کن دختر خوب، از این به بعد من قیم‌تم‌ یعنی سر پرست تو و توی تمام امور زندگیت پس من هر کجا که زندگی کنم توام باید همونجا باشی!

شاداب انگشت به دهان می برد و گوشه ی ناخنش را به دندان می گیرد:

_اخه فردا چهلم بابا و لعیاس، من…من حتی باهاشون خداحافظی نکردم!

اشک هایش روان می شوند و روی پوست صورتش سُر می خورند. رسام مشوش و پریشان سرعت ماشینش را زیاد می کند.
باید حتما خودش را تا شب به آنجا می رساند.

شاداب را تحویل عمه و بی بی گل می داد و خودش به سوئیت دوست داشتنی اش پناه می برد.
از هر چیزی که به یحیی مرتبط می شد متنفر بود اما این دختر کمی فقط کمی دلش را نرم کرده تا در مقابلش گارد نگیرد.

_اگه گرسنته بگو چیزی بگیرم.

شاداب لبان خشک و ترک خورده اش را روی هم میفشارد و به معنای نه سر تکان می دهد.
گرسنه اش بود، بعد از آن همه خونی که از او رفت معده اش به تلاطم افتاد، اما هیچ دلش نمی خواست از این مرد عبوس کنارش درخواستی کند.
ترجیح می داد تا مکان مورد نظر بخوابد، تنها چیزی که به شدت نیاز داشت.
****
با صدای بوق های پیاپی ماشین چشم‌ می گشود.
درِ سفید بزرگ آهنی رو به رویشان باز می شود.
ماشین روی سنگ فرش ها حرکت می کند و می رسد به عمارت بزرگی که دهان شاداب از بزرگی‌اش باز می ماند.
گلدان را محکم در آغوشش می فشارد.
رسام با دیدن چشمان بازش ماشین را از حرکت نگه می دارد:

_حالت خوبه؟

نگاهش را از عمارت رو‌ به رو‌ بر نمی دارد، آنقدر زیبا و چشم نواز بود که شباهت زیادی به رویاها داشت.

_پیاده شو.

همپای او از ماشین پیاده می شود. بی بی گل با دیدن‌ رسام به سمتش قدم تند می کند که عمه خانم معترض می شود:

_یواش تر بی بی، آخه با عصا که این طور قدم نمی گیرن قربونت برم.

رسام به سمتشان می رود و بی بی گل را محکم در آغوشش می گیرد. بی بی از پس سرشانه هایش متوجه شاداب می شود.
دختری لاغر و زیبا که چشمان عسلی رنگش از دور هم می درخشیدند.
متعجب می پرسد:

_این کیه مادر؟ نکنه آرزوی منه پیرزن برآورده شده!

عمه خانم با دیدنش متعجب می گوید:

_این شاداب نیست؟ دختر یحیی! اینجا چیکار می کنه؟!

رسام حیرت می کند و با اَبروهایی درهم گره خورده دست در جیب شلوار پارچه ایش فرو می‌کند:

_می شناسیش؟

عمه خانم ریش های آویزان شده ی شالش را از روی پیشانی با انگشت سبابه اش کنار می زند:

_مگه می شه دختر یحیی رو نشناسم؟ شبیه مادر خدا بیامرزشه.

رسام خمیازه ایی می کشد و چشمانش را ماساژ می دهد:

_خوبه که می‌شناسیش. من باید برم ، این دختر چند روز کنارتون بمونه تا تکلیفش رو مشخص کنم، بعد از مرگ لعیا و یحیی کسی رو نداره، کسی هم نمی خوادش مجبورم قیم‌ش شم.

بی بی گل غمگین و ناراحت صورت رنگ پریده ی شاداب را از نظر می گذراند. این دختر که در سرنوشت پسرش و عروسش نقشی نداشت. او هم قربانی گذشته ها و خودخواهی ها شده بود.
رسام به سمتش قدم بر می دارد و سر تا پایش را از نظر می گذراند. مطمئن بود این دختر از گرسنگی کاری نداشت که نقش بر زمین شود:

_تو برو بالا،من فردا بر می گردم.

شاداب لرزان و وحشت زده پشت سرش همچون جوجه اردک روان می شود:

_نه خواهش می کنم، من اصلا کسی رو نمی شناسم!

به لباس های محلی بی بی گل و عمه خانم نگاه می دوزد. حتی احساس غریبی و غربتی با پوششان داشت چطور ممکن بود کنارشان دوام بیاورد؟
رسام کلافه به سمتش رو بر می گرداند:

_ببین دخترجون من امشب واقعا خسته شدم، حوصله ی سر و کله زدن با تو رو دیگه ندارم.

شاداب بغض می کند و بینی پُر شده از آب بینی اش را بالا می کشد. چشمان براق عسلی رنگش دو دو می زدند.
لبانش می لرزیدند و تراژدی غمگینی به پا شده بود که رسام، شیخ بزرگ جدیری ها کوتاه بیاید و از رفتن منصرف شود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا