رمان طلایه دار پارت ۳۹
سرسام آور میراند.
آنقدر که به چراغهای قرمز هم توجهای نمیکرد و تنها پایش را محکم تر روی پدالِ گاز میفشرد!
سر انجام به واحدش رسید و بی آنکه ماشین را داخل پارکینگ پارک کند، وارد اپارتمان مجهزش شد!
تنها چیزی که در این شرایط تنها کمی حالش را بهتر میکرد دوشِ آب خنک و پشت بند آن سیگارِ برگ بود!
این دو مورد تنها کمی به او کمک میکردند که از این حالِ بد و افسرده بیرون بیاید!
_♡__
– خب قربونت تو که داری میخونی بیا واست مشاور بگیرم دخترم! اینطوری بهتر میتونی بخونی؟
بی توجه به حرف بی بی گل با تکه مرغی که جلویش قرار داده شده بود بازی کرد:
– ممنون خودم بلدم برنامه ریزی کنم!
تنها صدایی که از جانب بی بی گل به گوشش رسید، صدای نفسِ کلافهاش بود!
بی میل تکهای از ران مرغ را جدا کرده و داخل دهانش قرار داد و همان لحظه صدای راضیه بلند شد:
– بی بی خبر داری رسام امشب مهمون خونهی شیخ بوده؟
لقمه را جوییده و نجویده پایین فرستاد.
سرش را تا جای ممکن پایین گرفت و سعی کرد به حرفهای راضیه واکنشی نشان ندهد!
صدایی از بی بی گل بلند نشد و همین نشان میداد که طبق معمول مشغول چشم و ابرو امدن به راضیه است!
نمیخواست دخترکِ غمگین و افسردهی کنار دستش با شنیدن نامِ رسام به حال و روزِ بدی بیفتد!
اما راضیه انگار بیخیال ماجرا نمیشد که گفت:
– واسه شام اونجا دعوت بوده!
عمه قربونش بره، ایشالله نمیرم و چند وقت دیگه تو رخت دامادی ببینمش!
دستهی طلا کوب شدهی قاشق را محکم تر در دست فشرد و تمام زورش را زد تا حرفی به زبان نیاورد.
راضیه زیر چشمی مشغول دیدن زدنِ شاداب شده بود و از روی بدجنسی پوزخندی کنج لبش شکل گرفته بود:
– فاطمه جان زنگ زد، مثل اینکه قراره برن و بند و بساط عروسی رو بخرن!
ای خدا!
خداروشکر که ما تونستیم سر و سامون گرفتن این بچه با یه دختر اصل و نسب دارو ببینیم!
یک دختر اصل و نسب دار به حتم شاداب نبود!
اصلا شاداب کسی را نداشت!
نه مادری و نه پدری!
از دار دنیا دل به مهر مرد بی عاطفهاش بسته بود که آن هم به بدترین شکل ممکن جواب خوبی هایش را داد!
زبان روی لب زیرینش کشیده و قاشق را سر جایش برگرداند و سر بالا گرفت.
نگاهی به عمه راضیه و سپس به بی بی گل انداخت و گفت:
– میشه…راضیه خانم میشه جلوی من در مورد اینده و عاقب بخیری بچهی برادرتون حرف نزنید؟
راضیه هم متقابلا قاشقش را داخل ظرف بگردانده و گفت:
– وا چرا؟
پشت چشمی نازک کرد و با بدجنسی ادامه داد:
– البته که معلومه خیلیا چشم ندارن خوشبختی و خوشحالی برادر زادهی منو ببینن!
بی بی گل از زیر میز پای تپلش را به ساق پای راضیه کوبید و چشم و ابرویی آمد:
– بسه راضی!
– دروغ میگم مگه؟
به سیم آخر زده بود!
هر دو دستش را به ارامی روی میز کوبید و گفت:
– چیو میخواین ثابت کنید؟
میخواین ثابت کنید با این حرفا دلِ منِ بی اصل و نسب و بی خانواده میسوزه نه؟
هر چند که قصد راضیه در اصل همین بود ولی با این حال خودش را به در ندانستن زد و گفت:
– حس نمیکنی داری گستاخی میکنی دختر؟
ابرو بالا انداخت و تمام زورش را زد تا موقع حرف زدن صدایش به لرزه در نیاید و گفت:
– نه! ولی شما داری منو میچزونی!
شما با حرفات میخوای منو سنگ کنی نه؟
میخوای دل منو اتیش بزنی و یه کاری کنه که گریه کنم درسته؟
کف هر دو دستش را روی میز گذاشته و کمی به سمتِ راضیه مایل شد و ادامه داد:
– ولی نه!
من اجازه نمیدم شما از دیدن اشکای من خوشحال شین.
برادرزادتون داره زن میگیره؟ خب…خوشبحالتون، منم واسش ارزوی خوشبختی میکنم، پس دیگه درد شما چیه؟
دود از سر راضیه بیرون میزد.
بی توجه به بی بی گل که سعی داشت پادرمیانی کند از سر جا بلند شده و گفت:
– حد خودتو بدون!
جای تشکرته که بهت اجازه دادیم تو این خونه بمونی؟ بلبل زبونی میکنه واسه من!
پوزخندی کنج لبش نشانده و کف دستش را محکم به تخا سینهاش کوباند و گفت:
– من این قلبو چال کردم راضیه خانم!
با این کارا نمیتونی منو بسوزونیم!
حرفش را زده و سرش را به سمت بی بی گل چرخاند که از غصه و حرص سرخ شده بود.
لبخندی مصنوعی روی لب نشانده و اهسته پچ زد؛
– ممنونم واسه غذا، خیلی خوشمزه بود!
حرفش را زده و بی توجه به نگاه پر از غضبِ راضیه از پله ها بالا رفت.
وارد اتاق شد و از سرِ حرص کتابهایی که روی میزش تلنبار شده بود را روی زمین ریخت.
رسام به دیدنِ فاطمه رفته بود
این یعنی حتی یک ذره هم در برابر او احساس عذاب وجدان نداشت!
حتی به اندازهی نوک یک سوزن!
این ضعف و ناتوانی و چشم به راه بودنش حالش را بهم میزد.
اینکه هنوز منتظر بود تا رسام حرکتی کند حرصش را در میاورد!
انگار همچنان برایش سخت بود باور اینکه رسام دیگر نیست!
رسام تمام شده و زین پس تنها باید با یادِ خاطرههای ریز و درشتشان سپری کند!
از آن بدتر راضیه بود که مدام رویِ زخمِ سر بازش نمک میپاشید و به دردی که متحمل شده بود توجهای نمیکرد!
نفس عمیقی کشید و جسم خستهاش را روی تخت انداخت و خیره به سقف زیر لب پچ زد
– خدا لعنتت کنه رسام!
خدا تک به تکتونو لعنت کنه که اینطوری با یه دختر یتیم دارین رفتار میکنید!
قطرهی اشکی که روی گونهاش سر خورده بود را با نوک انگشت پاک کرد و ادامه داد:
– حق نداری گریه کنی.
حق نداری ضعیف باشی. حق نداری خودتو بخاطر ادمی که یک ذره هم واست ارزش قائل نشده ناراحت کنی!
قصد دلداری دادن خودش را داشت و با این حال هر کاری که میکرد ارام نمیشد!
زورش حتی به خودش نمیچربید و این بدترین حسی بود که میتوانست تجربه کند!
از آخرین باری که رسام را دیده بود قریب به دوازده روز میگذشت.
تا به امروز نه خبری از او شده بود و نه زنگی، حتی خبرِ فسخ صیغه هم به گوشش نرسیده بود.
بیشتر روزهایش را با بی برنامگی از صبح تا شب پای درس سپری می کرد.
بی آنکه حتی یک کلمه هم متوجه شود!
باعث و بانی حال و روز پریشان و عدم تمرکز حواسش هم تنها یک چیز بود!
رسام و هر بندی که به او متصل میشد!
راضیه از صبح عجیب و غریب تر از هر روز دیگری رفتار می کرد.
زیر میزی میخندید و مدام برایش پشت چشم نازک می کرد.
از شبی که پای میز شام به او توپیده بود تا به امروز راضیه مدام مشغول تیکه انداختن بود.
حتی چند باری هم دیده بود که بخاطر در اوردنِ لج او، بافاطمه تلفنی صحبت میکند!
کتاب زیستش را بسته و روی میز قرار داد.
کش و قوسی به تنش داده و به پارچ خالی از آب خیره شد.
کلافه نوچی کرد و به منظورِ خوردن یک لیوان آب از اتاق خارج شد.
سرکی به اطراف کشید و چشمش به بی بی گل افتاد که مشغول بافتنِ ژاکتی آبی رنگ بود.
طرح لبخند روی لبش نشانده و همانطور که از پله ها پایین میرفت گفت:
– سلام!
بی بی گل با شنیدن صدایش سر بالا گرفته و با مهربانی پاسخ داد:
– سلام به روی ماهت گل دختر، خستهی درس نباشی!