رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۳۶

4.4
(7)

از روی حرص مشتش را روی رانِ پایش کوباند و از میان دندان‌های کلید شده‌اش گفت:

– عمه راضی از روی حرصش و نفرتی که نمیدونم از کجا نسبت به من بدبخت داره، منو میکشونه سر سفره‌ی عقدت قند بسابونم میدونی…

پوزخندی کنج لبش نشاند و با تلخی گفت:

– درست نیست زنِ مطلقه و دو بخته بالای سفره‌ی عقد یه عروس و داماد قند بسابونه…

با لحنی که تلخی را در دل رسام می‌ریخت ادامه داد:

– براشون بدبختی میاره!
منم اصلا دلم نمیخواد بخاطرِ من‌ِ سیاه بخت، بخت و اقبال فاطمه هم تیره و تار شه!

پلک‌هایش را پر از درد روی هم کوبید..
حرف‌های شاداب زیادی تلخ بود!

رسام حرفی نزد و دخترک با تلخی گفت:

– بگو قبوله رسام جدیری!
بگو بیشتر از این منو نجزون! من…واسه تحمل این دردا سن و سالم خیلی کمه!

خواست مخالف کند ولی به یاد آورد که خودش این جمله‌ی نفرین شده را سرِ زبان شاداب انداخته بود.

درست همان روزی که برای اولین بار به علت فشار عصبی بستری شده بود!

لب‌های خشکش را روی هم فشرد و پچ زد:

– باشه!

صدایش هر چند ارام اما به گوشِ شاداب رسید!
به همین زودی موافقت کرده بود!

چرا هیچکس در این دنیا، تنها کمی برای بودنش پافشاری نمی کرد؟!
حس پس زده شدن به قدری در وجودش جوانه کرده بود که ناخودآگاه گفت:

– من واست یه وسیله بودم نه؟

زمزمه‌اش هر چند آرام بود ولی به گوش رسام رسید، سر به سمتِ شاداب چرخاند و گفت:

– چی؟

لب جنباند و با درد پچ زد:

– یه وسیله بودم که برسونمت به فاطمه نه؟

اشک به چشم‌هایش نیش زد و پیشِ چشمانش کمی تار شد و با بی فکری ادامه داد:

– اصلاً از کجا معلوم از همون اولش یه نقشه‌ای چیزی نریختی باشی که منو ص..

جمله‌اش به پایان نرسیده بود که با دیدنِ چشم‌های به خون نشسته‌ی رسام صدایش در دَم خفه شد!

فکِ رسام سفت شده بود و انگشت‌هایش با خشم به جانِ فرمانِ بیچاره افتادند!

سکوت شاداب را که شنید پر از حرص پچ زد:

– خب؟ داشتی میگفتی؟
ادامه بده چرت و پرتاتو تا بخوابونم تو دهنت!

بی فکر گفت:

– از همون روز اول که صیغم کردی بخاطر خودت بود نه بخاطر لعیا!
نه بخاطر بی بی گل.
فقط و فقط نفع خودت تو این کار بود نه؟
منو کردی یه وسلیه که از پشتِ من به چی برسی رسام جدیری؟
نکنه من ارث و میراثی چیزی دارم که خودم نمیدونم!

شقیقه‌های مرد نبض می زد!
زیادی با خودش کلنجار رفته بود تا دندان‌های فلفلش را خورد نکند.

کف دستش را به ارامی روی دهان دخترک کوبید و با نگاهی سرخ براندازش کرد:

– میبندی دهنتو یا نه؟

پره‌های بینی‌اش از حرص و عصبانیت گشاد شده بود!
لب‌هایش را محکم به هم فشرد و گفت:

– مغزت تاب برداشته چرت و پرت داری سر هم میکنی! تقصیر خودتم نیستا!

دستش را از روی دهان شاداب پایین اورده و روی دنده قرار داد با حرصی که ناشی از عصبانیت زیادش بود گفت:

– سن و سالت قد نمیده! به هر کیم که رو بدی پررو میشه!

انگشت‌های کوچکش را روی لبش کشید و سری به دو طرف تکان داد و با تمسخر گفت:

– خیلیم که بهم رو دادی!

جفتشان عصبانی بودند.
شاداب از دستِ رسام و رسام از دست اجبارب که بال و پرش را بسته بود و اجازه‌ی حرکت به او نمیداد.

جلوی درب خانه‌ی بی بی گل ایستاد.
شاداب سری به سمتِ درِ چوبی خانه‌ی بی بی گل انداخت و به ارامی لب زد:

– من اینجا نمیخوام بمونم!

ابرو بالا فرستاد و تمسخر را چاشنی لحنش کرده و گفت:

– کجا میخوای بمونی بعد؟ خونه‌ی عمت نکنه!

براق خیره اش شد!
پس رسام هم بلد بود تیکه و کنایه به نافش ببند و تا کنون خفه مانده بود.
از روی حرص هم که شده گفت:

– بودن کنار عمم و با اون شوهر کثافتش پیش ادمای نامرد و دورویی مثل شما، ترجیح میدم.

برق از سر رسام پرید و نگاهش رنگ بهت و تعجب به خود گرفت و پچ زد:

– چی؟ تو حاضری پیش مجید باشی، پیش من نه؟

بی فکر سری به نشانه‌ی تایید‌ِ حرفش تکان داد
لبخندی از روی بهت و ناباوری و حرص روی لبِ رسام نشست و حلقه‌ی دستش دورِ فرمان به قدری محکم شد که پشتِ دستش به سفیدی می زد!

دستِ شاداب روی دستگیره‌ی در نشسته و قبل از اینکه پیاده شود، بازویش توسطِ رسام کشیده شد:

– وایستا، حرف زدی وایستا جوابشم بشنو!

بی حوصله دستش را زیر دست رسام کوبید و با کنایه گفت:

– میخوام برم تو، عمه راضی سریع تر نیش حرفاشو به جونم بزنه!

پلک‌هایش را از روی حرص محکم روی هم فشار داد.
بازوی شاداب را ناخواسته فشار داد و بی توجه به‌ صدای ناله‌اش گفت:

– گفتم بشین سر جات! نذار یه جور دیگه باهات حرف بزنم شاداب!

جدیت کلامش بالاجبار اورا مجبور به نشستن کرد، بی آنکه نگاهش کند گفت:

– بگو!

دستی میان موهای پریشانش کشید و گفت:

– ببین دختر جون! تنها دلیلی که از تو اون گه دونی اوردمت بیرون بخاطر عمه بیچارت بود!
زنگ زد التماسمو کرد که کمکت کنم تا زیر دست و پای شوهر بی ناموست له نشی…

بی اراده لحنش بوی تحقیر گرفته و نگاهی به جسمِ کوچک و مچاله شده‌ی کنار دستش انداخت و گفت:

– وگرنه منو چه بچه‌ی یحیی؟ الانم اگه میبینی حرفی بهت نمیزنم چون…

مکث کرد و همزمان سر شاداب به سمتش چرخید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا