رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۳۵

4.8
(6)

قبل از اینکه فرصت حرف زدن پیدا کند، شاداب با غیض و ترش رویی گفت:

– برو پیش زنت! من نیاز به اقا بالا سر ندارم.
خودم بلدم از پس کارای خودم بر بیام در ضمن…

تمام دلخوری‌اش را درون چشم‌هایش ریخت و با سنگ دلی گفت:

– صیغه رو هم باطل کن!
هیچ دلم نمیخواد نفر سوم یه رابطه‌ی دو نفره و عاشقونه بشم آقا رسام!

حرفش دلِ خودش را هم به درد آورده بود، رسام که دیگر جای خود را داشت!

در واقع او نفر سوم نبود!
فاطمه بود که جفت پا و بر اساس تصمیم دیگران وسط زندگی رسام پریده بود!

اما چه فایده؟
انگار کسی که باید عقب نشینی میکرد او بود!

رسام سعی کرد به اعصابش مسلط باشد و با لحنی آرام اما جدی پچ زد:

– حالت خوب نیست، خوب شدی حرف میزنیم باشه؟

نیشخندی از روی حرص روی لب‌هایش نشست و عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد:

– اتفاقا از همیشه بهترم الان!
اونقدر خوبم که حس می‌کنم تا الان هیچ وقت اینقدر خوب نبودم!

به در اشاره زد و ادامه داد:

– حالا برو بیرون!

خواست پافشاری کند.
اصلا خواست بهانه و توجیح‌های بیخودش را سر هم کند و تحویل شاداب دهد!
اما نشد!

همین که نگاهش به نگاه شاکی و غم انگیز شاداب می‌خورد پشیمان می‌شد!

کاش می‌شد تن به این اجبار نمی‌داد.
کاش افسار زندگی‌اش دست خودش بود تا این سنتِ مسخره را از بیخ و بن قیچی کند!

دست‌هایش را مشت کرد و خیره به نگاه تخس و سرزنش گر شاداب پچ زد:

– بیرونم، کاری داشتی صدام بزن.

روی پاشنه‌ی پا چرخید و قبل از اینکه از اتاق خارج شود، صدای شاداب بلند شد:

– کاری دیگه دست تو ندارم رسام جدیری!

مکثی کرد و سپس تیر آخرش را محکم تر از قبلی کوبید:

– میتونی بری و…دیگه هم برنگردی!

هر چند جلوی خودش را گرفته بود تا صدایش نلرزد ولی باز هم موفق نبود!

اصلا شاداب استادِ بازنده شدن مقابل احساساتِ سرکشی بود که در مواقعِ اینچنینی بیخِ گلویش را می‌فشرد!

صدای ترک خوردن قلبش را شنید و سر زیر پتو فرو فرستاد تا عجز چشم‌های رسام خامش نکند!

نمی‌خواست…
این حال و روزِ پریشان که مسببش رسام بود را نمی‌خواست!

قدم‌های سستش را به سمت در برداشته و با حال و روزی پریشان از اتاق خارج شد!

چه کسی حالِ این روز‌هایشان را پیش بینی میکرد؟

از اتاق بیرون آمده و روبروی بی بی گل ایستاد، پیرزن تسبیحِ سبز یاقوتی‌اش را در دست می‌چرخاند و زیر لب ذکر می‌گفت.

– رسام جان عمه بیا ما رو برسون خونه!

سر چرخاند و به راضیه که چادرش را زیرِ بغلش جمع زده بود نگاه کرد و سر تکان داد:

– باشه ا…

قبل از اینکه جمله‌اش به پایان برسد، بی بی گل از روی صندلی بلند شده و رو به رسام گفت:

– ما خودمون با تاکسی میریم تو باش اینجا!

– وا یعنی چی بی بی؟ تو هوا به این گرمی باز دو ساعت منتظر تاکسی باشیم؟ خب چی میشه یه توک پا ما رو برسونه بعد بیاد…

سر چشمه‌ی نفرتی که این زن به شادابِ بیچاره داشت معلوم نبود!
احترامِ بزرگ تر بودنش را به جای آورد که حرفی نزده و تنها آن‌ها را تا جلوی در بدرقه کرد.

دل توی دلش نبود برای دیدن فلفل جانش!
برای لمسِ موهای ابریشمی و نگاه کردن به تیله‌های خوشرنگش که حالا حسابی شاکی بودند!

هیچ توجیح و بهانه‌ای نمی‌توانست بیاورد آن هم درست زمانی که خودش مقصر بود!

روی صندلی نشسته و با استیصال هر دو دستش را روی زانوهایش تنظیم کرد.
سرش را به دیوارِ پشت سر تکیه زد و سعی کرد چند دقیقه‌ای را استراحت کند!

_♡__

– عزیزم چکاب دادی دکتر چک کرده آزمایشتو، هیچ مشکلی نداری خداروشکر، من این سِرمو می‌کشم بعدم خودم کمکت میکنم آماده شی باشه؟

با نارضایتی سر تکان داد.
بودن در این بیمارستان را به بدون در خانه‌ی بی بی گل ترجیح میداد و با این حال مجبور به کوچ کردن بود!

رسام هزینه‌ی بیمارستان را پرداخت کرد و با اصرار زیاد شاداب بیرون از در منتظرش بود.

شاداب حتی حاضر به نگاه کردن در چشم‌هایش نبود!
بس بود هر چقدر خودش را برای این مرد کوچک کرده بود!

با کمک پرستار مانتو و شالش را تن کرده و از درِ اتاق خارج شد، همچنان ابروهای دخترانه‌اش در هم فرو رفته بودند.

رسام با دیدنِ فلفل جانش سریع از روی صندلی بلند شده و به سمتش گام برداشت.

اینبار بی توجه به اصرار های شاداب، دست دورِ بازویش پیچانده و از پرستار تشکر کرد.

کنارِ گوش شاداب به آرامی پچ زد:

– بیا بریم لجباز! بیا بریم تا همینجا بی حیثیتم نکردی!

مخالفت را کنار زده و به ارامی و دوش به دوش رسام از بیمارستان خارج شدند.

برای راحتیِ شاداب ماشین را دقیقا داخلِ محوطه‌ی بیمارستان پارک کرده بود که مبادا فلفل جانش بخاطرِ زیاد راه رفتن از پا بیفتد.

سوار ماشین شده و حرکت کردند.
از گوشه‌ی چشم خیره‌ی شاداب شد.

در همین چند روزی که از هم جدا بودند به وضوح ضعیف تر شده بود.

زیرِ چشمانش را هاله‌ای تیره رنگ فرا گرفته بود و بیخوابی در چشم‌هایش موج ‌می‌زد.

سعی کرد خودش را جمع و جور کند و گفت:

– شام و ناهار بهت ندادن که اینطوری اب رفتی؟

خودش را به نشنیدن زد و از شیشه‌ی ماشین به بیرون خیره شد.
حقیقتا در نبودِ رسام، هیچ چیز از گلویش پایین نمی‌رفت!

_♡__

لرزی کوتاه هنوز در تنش بود.
هر دو دستش را زیرِ بغل زده و همین که رسام پشت چراغ قرمز ایستاد، گفت:

– فردا تموم اداره جاتا بازن دیگه دست دست کردن جایز نیست…

به نیم رخِ جدی و در عین حال رنگ پریده‌ی شاداب نگاه کرد و گفت:

– خب؟

– خب که خب! فردا پا میشیم میریم مدت زمان باقی مونده‌ی صیغه رو بهم میبخشی.
همه چیزو تمومش میکنیم!

با کنایه ادامه داد:

– به هر حال شما داری ازدواج میکنی خوب نیست زن صیغه‌ای داشته باشی.

از روی حرص دندان روی هم فشرد.
خدا لعنت کند فاطمه و خاندانش را که اورا به این حال و روز انداخته بودند.

دست‌هایش را محکم دورِ فرمان پیچید و گفت:

– هنوز معلوم نیست چیزی!

سر به سمت رسام چرخاند و از پرویی این بشر دهانش باز ماند!

– معلوم نیست؟
چهار روز دیگه پای سفره‌ی عقد فاطمه میشینی، پنج روز دیگه بچت به دنیا میاد اونوقت…

باقی جمله‌اش را خورده و نفسش را کلافه و پر از حرص بیرون فرستاد.

اگر قادر بود سر رسام را از تنش جدا می‌کرد که این چنین پروو بازی در نیاورد!

_♡__

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا