رمان طلایه دار پارت ۳۴
سرش را طوری به سمت بی بی گل چرخاند که صدای مهرههای گردنش را شنید.
با چشمهایی که از تعجب و ترس گشاد شده بودند، بهت زده پرسید:
– چی؟ کی بهش گفت؟
اینبار راضیه خودش را میانِ بحثشان انداخت و با لحنی منزجر گفت:
– کسی بهش چیزی نگفته، خانم خودش فال گوش وایستاده!
و بعد نگاهش را به شاداب رساند و پچ زد:
– بی ادب!
شاداب فهمیده بود و چه چیز از این بدتر میشد؟
قطع به یقیین هیچ چیز!
پلکهایش را از روی حرص و عصبانیت بهم کوبید و گوشهی تختش را اشغال کرد.
دستِ کوچکش که حال چند کبودی کوچک و بزرگ رویش خودنمایی می کرد در دست گرفت و فشرد.
بی بی گل بازوی راضیه را محکم در دست گرفته و همانور که او را به بیرون میکشید تشر زد:
– نخود تو دهنت خیس نمیخوره!
در اتاق که بسته شد، رسام خم شده و بی مهابا روی پیشانیِ شاداب را بوسید.
محکم و پی در پی!
داغی پیشانیاش زیرِ لبهایش حس میشد.
موهای پخش شده روی پیشانیاش را با دست کنار زد و همانجا پچ زد:
– فلفلم؟ فلفل خانم؟!
تنها صدایی که از گلوی شاداب بیرون پرید، نالهای از سر درد بود!
_♡__
قفسهی سینهی ملتهبش تند تند بالا و پایین میشد.
نفسش از بی نفس بودنِ شاداب تنگ شده بود!
گویی سنگ در گلویش نشسته بود که این چنین راهِ تنفسش بند آمده بود.
پشتِ دست کبود شدهاش را محکم بوسید و همانجا به ارامی پچ زد:
– شاداب خانم؟ ریزه میزهی من؟ وا نمیکنی چشماتو!
ابروهای شاداب به هم نزدیک شده بود.
چند لحظهای می شد که کمی از حالا منگی بیرون امده بود و حال به وضوح حرف های رسام را میشنید.
با چشمهایش برای گریه نکردن جنگ داشت و اما در آخر موفق نشد.
قطرهای اشک روی گونهاش سر خورد که از دیدِ رسام پنهان ماند.
برای چه امده بود؟
برای اینکه داغِ دلش را دوباره تازه کند؟
– شاداب خانم با شمام! نمیگی من اینطوری تو رو رو تخت میبینم دلم میگیره!
دل شاداب هم گرفته بود.
البته گرفته که نه! شکسته بود!
انگار واقعا درمانش دست همان کسی بود که باعث این حال و روزش شده بود.
جوِ بینشان هر چند تلخ و ناراحت کننده بود اما، با این حال تنها کمی حال دخترک رو به التیام میرفت.
در تبِ خواستنِ همین مرد سوخته بود و حال که وجودش را درست در چند سانتی متریاش احساس می کرد، حالِ بهتری داشت!
_♡__
رسام لرزش پلکهایش را حس کرد و با امیدواری خیره به صورت مهتابی اش گفت:
– بیدار شدی؟ وا کن چشاتو!
دیگر توان مقابله با این لحن مستاصل را نداشت که پلک گشود و نگاهش کرد.
تمامِ صورتش رنگ نگرانی به خود گرفته بود!
آهسته پچ زد:
– کی بهت گفته بیای اینجا!
جا خورد و شوکه به دختری که حتی سر سوزنی در لحنش شوخی دیده نمیشد نگاه کرد!
لب پایینش را با زبان تر کرد و گفت:
– من…من نباید بدونم زنم کجاست؟
نیشخندی کمرنگ و بیجان روی لبهای شاداب نشست و گفت:
– زنت؟ زنت که خونه باباشه! اشتباه اومدی.
جا اینکه پیش اون زنت باشی پیش زنِ بچه سال و صیغهایته؟!
لحنش پر از کنایه بود.
اخمی روی پیشانیِ رسام نشست و با جدیت گفت:
– این چرت و پرتا چیه داری میگی برا خودت؟!
با تقلا دستِ کوچکش را از میان دست پهن و مردانهی رسام بیرون کشید.
هر چند که حالش رو به بهبودی می رفت اما…اما این لمسها را نمیخواست!
_♡__
به زور کمی روی تخت نیم خیز شد و دستِ کمکِ رسام را رد کرد و تو گلو غرید:
– خودم چلاغ نیستم میتونم بلند شم!
دستی میان موهای پریشانش کشید.
از لجبازی های شاداب به تنگنا آمده بود.
از لبهی تخت بلند شده و دست به کمر درست بالای سر شاداب ایستاد و گفت:
– حالا بگو کی این چرت و پرتا رو تو سر تو کرده؟
براق خیرهاش شد!
پروویی را به حد اعلایش رسانده بود واقعا!
آروارههای لرزانش را روی هم فشرد و آهسته و پر از دلخوری پچ زد:
– چرت و پرت؟
میخوام بدونم با چه رویی وایستادی اینجا و داری میگی من چرت و پرت میگم؟
باز یاد حرف های بی بی گل و عمه راضی افتاد و داغ دلش تازه شد!
– نه اتفاقا حس میکنم هر چی قبلا گفتم چرت و پرت بوده!
اون روز که فاطمه خانم اومد نشست روبروم و هی واست ناز میومد باید میفهمیدم.
رسام پلکهایش را مستاصل روی هم کوبید.
هر چه که میگفت حکمِ تفِ بالا سر را داشت!
حق با شاداب بود و هیچ چیز منکرِ این قضیه نمیشد!
_♡__