رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۳۰

4.7
(7)

اشک پشتِ چشم‌های بسته‌اش حلقه زد و رسام خیره به صورتِ جمع شده‌ی شاداب ادامه داد:

– از هم جدا باشیم بهتره!

میخواست داد بزند نه!
دنیا زمانی برایش قشنگ میشد که رسام کنارش باشد.

دقیقا شانه به شانه! پهلو به پهلو!
پلک‌هایش را به سختی از هم فاصله داد.

برقِ اشک ‌هایش نیش شد و در چشم‌های رسام فرو رفت و در همان حال، تیر آخر را زد:

– صیغه رو فسخ میکنم!

**

یک ساعت، دو ساعت، یا حتی سه ساعت می‌شد که بهت زده خیره به دیوارِ اتاقش مانده بود.

مات و مبهوت و حتی بی آنکه ذره‌ای پلک بزند!

نگاهش را از روی دیوار به چمدانِ صورتی رنگش که وسط اتاق افتاده بود کشاند.

قرار بود برود؟
از پیشِ رسام برود؟
از پیشِ مردی که قلبش را به زنجیر کشیده بود؟

حس می‌کرد توده‌ای سنگین در گلویش سنگ شده و راه نفس کشیدن را برایش بسته!

بعد از حرف‌های رسام حتی یک قطره اشکم نریخته بود.
حتی یک بار هم صدایش نزده بود!
حتی کمی گله نکرده بود!

تمامِ حرف هایش را در گلویش خفه کرده بود که اکنون داشت خفه می‌شد!

دستِ لرزانش را به زور بالا اورد و روی گلویش کشید!
باید می‌رفت!

انگار انتهای داستانش همینجا بود!
درست در همین اتاق!

درست همینجایی که با دست‌های لرزان مشغول بستنِ چمدانش بود و رسام بیرونِ در با کلافگی راه می‌رفت!

_♡__

لباس‌هایش را بی حوصله داخل چمدان چپاند و از اتاق خارج شد.
همچنان کور سویی امید در دلش روشن بود.

شاید رسام شوخی می‌کرد.
شاید این هم یکی از شوخی‌های خرکی او بود!

امیدوارانه از اتاق بیرون زد و چشمش به رسام افتاد که دست به جیب روبرویِ دربِ باز خانه ایستاده بود.

لب‌هایش به سمتِ پایین کشیده شد.
انگار پاهایش را میخ کرده بودند که نمی‌توانست تکان بخورد!

رسام که حال و روزِ پریشانش را دید، به سمتش قدم برداشت و گفت:

– بریم؟

آهسته سر تکان داد و شال از روی موهایش تا روی شانه‌اش سر خورد.

قبل از اینکه فرصتِ درست کردنِ شالش را پیدا کند، دستِ رسام به سمتِ موهایش کشیده شد و آهسته لب زد:

– نبستی موهاتو!

چرا با دین و ایمانش بازی میکرد؟
چرا زمانی که حرف از فسخِ صیغه زده بود اینگونه دلش را به بازی می‌گرفت؟

این مردِ نامسلمان چه از جانش می‌خواست؟
مگر نمیدانست که قلبِ شاداب ضعیف است؟

رسام آهسته موهایش را لمس کرد!
میدانست که از این به بعد در حسرتِ تار به تار این موها می‌ماند!

می‌دانست که دیگر قرار نیست عطرِ خوش این موها در مشامش پخش شود!

به سمت دخترک خم شد و خواست با ناشی بازی روی موهایش را ببوسد که صدایِ خسته و بی رمقِ شاداب در گوشش پیچیده شد:

– برو‌…کنار!

تمامِ زورش را زد که موقعِ ادا کردنِ کلمات، صدایش نلرزد و موفق نبود!
او اصلا در تمامِ طول زندگی‌اش موفق نبود!

موفق نبود که رسام را پابندِ خود کند!
موفق نبود که چهارچوب های زندگی‌اش را محکم نگه دارد!

دستِ رسام در هوا خشک شد و شاداب تنِ مچاله شده‌اش را از جلوی نگاهِ مات و مبهوت رسام عبور داد.

باید می‌رفت!
باید همین الان می‌رفت!
باید تا وقت برای نگه داشتنِ بغضش داشت می‌رفت!

چمدان به دست جلوی در ایستاد و نفسش را لرزان بیرون فرستاده و لب زد:

– یه آژانس بگیر واسم!

صدایش آنقدر ضعیف بود که به زور به گوشِ رسام رسید!
خودش را جمع و جور کرده و لب زد:

– میرسونمت خودم!

خواست بگوید نه!
خواست مخالفت کند اماِ دلش ساز مخالفت را کوک کرد!

عیب نداشت که این لحظاتِ آخر را کنار رسام بگذراند.
میخواست این لحظات را در ذهنش ثبت کند.

میخواست روز به روزی را که در کنار رسام گذرانده بود را در خدطرش نگه دارد تا هر وقت دلِ عاشقش برای رسام تنگ شد، با یادِ خاطراتشان، ارام بگیرد!

هر چند که مطمئن نبود موفق باشد و با این حال خودش را قانع میکرد که همه چیز درست می‌شود!

از درِ خانه خارج شده و کفش‌هایش را پوشید.
بند‌های کفشش را داخل کفشش انداخت و جلوی درب اسانسور ایستاد.

قامتِ رسام از پشتِ سر روی تنش سایه انداخته بود و کاش می‌شد میانِ آغوشش فرو رود!

کنار دستِ رسام روی صندلی شاگرد نشسته بود و از شیشه به بیرون نگاه میکرد.

هر دو سکوت کرده بودند و تنها صدای نفس‌های بلند و یکی در میانِ شاداب سکوتِ بینشان را می‌شکست.

چندین بار می‌خواست سر صحبت را باز کند.
می‌خواست بپرسد چرا؟

چرا نظرِ رسام به یک باره عوض شده بود!
کاش میشد سوالش را بپرسد و حیف که مهرِ خاموشی روی لب‌هایش کوبیده شده بود.

رسام پشتِ چراغِ قرمز ایستاده و از گوشه‌ی چشم به دخترک خیره شد.

سکوتِ سرد و سنگینش ته دلش را خالی می‌کرد!
چند باری تا نوکِ زبانش آمد که بگوید تارِ موهای دلبرش را بپوشاند تا چشمِ کسی به آنها نیفتد ولی خموش ماند!

درست مانند همین چند لحظه پیش که صدایش را در گلو خفه کرده بود و هیچ نگفته بود!

شاداب نفسی سنگین کشید و کف دست لرزانش را روی تخت سینه‌اش جابه‌جا کرد.

سمتِ چپ سینه‌اش کمی تیر می کشید!
انگار قلبش هم از این دوری بی طاقت شده بود!

– چیشده؟

صدای نسبتا نگران رسام باعث چرخاندن سرش به همان سمت شد.

نگاهش نگران بود!
برای او نگران شده بود یا میترسید که مبادا شاداب بمیرد و نعشِ بی صاحبش روی دستش بماند!

پوزخندی روی لب نشاند و کف دستش را محکم به تخت سینه‌اش فشرد و لب زد:

– نترس چیزیم نیست!

کلامِ تلخش تا انتهای جانِ رسام را سوزاند و اخم‌هایش را در هم کشید.
دندان روی هم سابانده و گفت:

– چته الان؟ تیکه میندازی چرا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا