رمان طلایه دار پارت ۳
بیشتر از یک ساعت خیره به در ماند.
سرمای هوا و بدن دردش طاقتش را طاق کرده بود.از فشاری که رویَش بود چانهاش لرزید و چشمهاش تَر شد.
بیچاره شاداب!
او همان گنجشکِ باران خورده بود!
بیپناه،هراسان،داغدار،دلشکسته و عاصی…
تکانی به خودش داد و خواست روی زمین بنشیند که در باز شد و علی، پسرِ محبوبه خانم، با دوچرخهاش بیرون آمد.
شاداب سرش را پایین انداخت تا صورتش از دید پسرک پنهان بماند.
صدای محبوبه خانم آمد:
-ده تا تخم مرغ بگیریا…یادت نره باقی پولت رو بگیری علی…
پسرک چَشم گویان سوار دوچرخهاش شد و رکاب زد.همین که از کوچه خارج شد شاداب همراه با نفسِ آسودهای تکیهاش را از ماشین گرفت و جلو رفت.
از لای در داخل را دید زد و زمانی که اوضاع را اَمن و اَمان دید در را به آرامی هُل داد و داخل شد.
کفشهاش را از پا در آورد تا بی سر و صدا بالا برود.
همین که به طبقۀ دوم رسید سراغ گلدان مورد نظرش رفت.
با غم به گلهای خشک شدهاش نگریست.
لعیا کجا بود که با حوصله به آنها برسد و سر وقت آبِشان دهد؟
انگار همه جا بوی مرگ میداد!
با ناله خم شد و گلدان را بلند کرد.چشمش که به کلید خورد لبخند غمگینی زد.
تنِ خستهاش را داخل خانه کشید و همانجا،چسبیده به در،سُر خورد و روی زمین نشست.
خانه خالی بود و جای خالی یحیی و لعیایش زیادی در ذوق میزد.
انگار خانۀشان دیگر رنگ نداشت…گرما نداشت…سرد بود و سرمایش قطب شمال را دور میزد!
نفسهای بلندی که میکشید خبر از یک بغض سِمِج و سنگین میدادند.
دلتنگی اَمانش را بریده بود!
دست روی دهانش گذاشت تا مبادای صدای گریهاش بیرون برود اما با صدایی که از اتاقش آمد دهانش به کُل بسته شد و آواها پشت لبهاش خفه شدند.
صدای روشن خاموش کردن فَندَک شنیده بود.
با چشمهایی گشاد شده از سر ترس و حیرت به درِ نیمه باز اتاقش نگریست.
اولین فکری که به سرش زد این بود که نکند مجید در خانهشان باشد؟!
چرا که او سیگار پشت سیگار میکشید و یک دَم آن فندک ارزان قیمتش از دستش نمیافتاد.
گوش شده بود برای شنیدن هر صدای اضافهای جز صدای نفسهای ترسیدۀ خودش و تیک تاک ساعت!
اصلاً نکند تَوَهُم زده باشد؟
نیاز به یک نیروی قوی داشت تا روی پا بایستد…آخر هر وقت که میترسید پاهای واماندهاش یاریاش نمیکردند!
همان صدا دوباره تکرار شد و او بسمالله گویان از جا بلند شد و گامهای سُستش را به سمت اتاقش برداشت.
بوی عطر مردانهای زیر بینیاش پیچید.
آن بوی خوشِ لعنتی کجا و بوی گند عرق مجید کجا؟!
قلبش را در دهانش حس میکرد!
نمیدانست به کدام جهنم درهای پناه ببرد!
مرد لبۀ تخت تک نفرۀ صورتیِ شاداب نشسته بود.
میان انگشتان زمخت و کشیدهاش یک سیگار برگ کوبایی جا خوش کرده بود.
فندک زیپو را کنارش پرت کرد و نگاه شاداب دنبالش کشیده شد.
چشمهاش را تنگ کرد و پُک عمیقی زد سپس سرش را عقب انداخت و دود غلیظش را به سمت سقف رها کرد.
آخ اَمان…اَمان از ژست دختر کُشش!
از گوشه چشم،آن موجود ظریف و ترسیده را میپایید.
با دست آزادش ضربۀ آرامی کنارش زد و مخاطب قرارش داد: بیا اینجا بچه…بیا یه کم بخواب!
دستهاش را مشت کرد و ناخنهاش را به کف دست فشرد تا مبادا از ترس جیغ بزند…از آن جیغهای بنفش و گوش خراشش!
عقب گرد که کرد مرد هشدار گونه گفت: بیرونِ این خونه کُلی آدم گردن کلفت هست که منتظرن فرار کنی تا کت بسته بیارنت پیشم!
حالت تهوع گرفت…نکند آن مرد دزد باشد؟
اگر در گونی بیندازدش و ببرد قلب و کلیهاش را بیرون بکشد چه؟
دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما ترسی که بر او غالب شده بود ناتوانش کرده بود در اَدای کلمات و او از این ناتوانی زیر گریه زد.
لامذهب به چشمهاش مَجال خشک شدن که نمیداد!
مرد نفس عمیقی کشید و با طمأنینه از جا بلند شد.
مقابل شاداب که ایستاد،شدند مَثَلِ فیل و فنجان!
گوشۀ لبهاش کمی کش آمد…دخترک برای اینکه بهتر ببیندش سرش را کمی عقب خم کرده بود و با وحشت و مظلومیت نگاهش میکرد.
دستهاش را در جیبهای شلوار پارچهای خوش دوخت مشکیاش فرو برد.
-شبیه لولو خورخورهام؟
اَبداً!
کمرش داشت از وسط نصف میشد.
دلش یک لیوان چای نبات و خوابیدن کنار بخاری را میخواست.
روان شدن مایعی را از لای پاهاش حس کرد…با چندش بینیاش را چین داد.
مردمکهای لرزانش یک جا بند نمیشد.
بُریده و ملتمس لب زد:بِ…بر…برم…
-نه بچه!…نمیخوای با هم آشنا بشیم؟
شاداب با بیزاری سرش را بالا انداخت و تکرار کرد: برم…
میدانست یتیم یحیی حال و روز خوبی ندارد…درماندگی را از نگاهش میخواند.
به شاداب نزدیک تر می شود. شاداب از وحشت قدمی به عقب بر می دارد. چهره ی مرد در تاریکی با هر قدم نزدیک شدنش واضح تر می شد و تپش قلبش را بالاتر می بُرد:
_نترس!
مگر می شد نترسد از آن هیبت ترسناک و هرکولش؟
شدت خیس شدن لباس زیرش را حس می کرد، از این همه وحشت و استرسی که دامنش را گرفته بودند بعید بود که هنوز نفس می کشید.
مرد از تاریکی در روشنایی می ایستد، حالا چهره اش بیشتر نمایان بود.
صورتی پر ابهت تر از هیکلش؛ چشمانی سیاه و مورب همراه با بینی قلمی که لبان کشیده اش را بیشتر نشان می داد.
زمخت نبود، اما آن اَخم ترسناک اَبروهایش از او مردی خشن ساخته بود.
_تموم شد؟
گیج به او زل می زند که مرد پوزخندش را به نمایش می گذارد:
_دید زدنت تموم شد؟
پاهایش را کنار هم جفت نگه می دارد، می ترسید رنگ خون از هودی یاسی رنگش درز پیدا کرده باشد و او بی آبرو شود:
_شم…شما کی هستین؟ اینجا، تو خونه ی من چیکار دارید؟
مرد از کنارش می گذرد و ثانیه ایی بعد خانه در روشنایی فرو می رود.
به سمتش بر می گردد، پوستش برنزه و قدش بلند بود انگار اصلا اهل اینجا نبود!
_اگه می خوای دوباره گیر اون شوهرعمه ی جذابت نیفتی بهتره یه ساک، تاکید می کنم یه ساک از وسایل ضروریت جمع می کنی و می آی با من بریم…
شاداب بزاق دهانش را با صدا قورت می دهد:
_چ…چرا نمی گین کی هستین، ب…بخدا من تازه پدر و مادرم رو از دست دادم اصلا چیزی ندارم که….
مرد با قدم های بلندی به او می رسد و در چشمانش زل می زند.
شاداب باقی حرف نگفته اش را می بلعد و با چشمان دو دوزنش به او خیره می شود:
_من بگم کی هستم مشکل حله دخترجون؟
شاداب سرتکان می دهد که مرد گفت:
_پسر لعیام، رسام!
چشمانش در کاسه گرد می شوند. او همان مرد بود، همانی که لعیا شب و روز بیقرارش بود و از قد رعنایش قصه می گفت!
_کم أنت مرتبک الفلفل (چقدر گیج می زنی فلفل!)
شاداب متعجب می پرسد:
_چی فلفل؟