رمان طلایه دار پارت ۱۹
بی بی به حمایت از او حرفش را تایید می کند و متعجب می گوید:
_دیگه چقدر میخوای بخوری مادر؟ یه ظرف لازانیا رو خودت تنها خوردی!
رسام دستی بین موهای معجدش می کشد:
_خب خوشمزه س بی بی ، نخورم؟
شاداب ظرف لازانیا را از جلویش می گیرد و با چشمانی تنگ شده در صورتش خم می شود و آهسته پچ می زند:
_دستپخت مامان فاطمه بهتره، بگو اون برات درست کنه.
رسام چشم می بندد و دعا می کند هر چه زودتر بروند. نه می توانست در جمع چیزی بگوید نه رفتار ناشایستی انجام دهد. به شیخ عبدالله خیلی چیزها بدهکار بود و مدیونش نمی شد که در حضور دخترش بی احترامی کند.
ظرف های باقی مانده را جمع می کند و برای کمک شاداب به آشپزخانه می رود. اما او حتی نیم نگاهی هم به سمتش روانه نمی کند.
موهای لختش فر شده بودند و بوی خوبی می دادند، مثل بوی کاج!
خودش را نزدیک تر می کند جوری که شاداب در آغوشش بود، بینی اش را نامحسوس لای موهایش فرو می کند و عمیق بو می کشد.
_معلومه داری چیکار می کنی؟
قلبش دیوانه بازی راه انداخته بود. جنگی بین عقل و قلبش در جریان بود که نمی دانست آخر کدام پیروز میدان می شوند.
خدا کند شرمنده ی لعیا و یحیی نشود!
_از هدیه ت خوشت اومد؟
شاداب تابی به موهایش می دهد و رسام دم عمیقی از هوا می گیرد. کاش موهایش را مثل همیشه بالای سرش می بست.
_با شما بودم شاداب خانم!
شاداب چینی به بینی اش می دهد و به دروغ می گوید:
_نه خیلیم زشت بود!
رسام دستانش چلیپا در آغوش می گیرد و به میز تکیه می دهد. شک نداشت که از روی لجبازی می گوید، وگرنه از علاقه ی وافرش به این ساز را خبر داشت.
_باشه حالا که خوشت نیومد پسش می دم.
شاداب از حرکت می ایستد و به سمتش برگشته اَخم کمرنگی میان اَبروهایش جا خوش می کند:
_اصلا هدیه خودمه به تو ربطی نداره!
رسام با لبخند دندان نمایی به سمتش می رود و موهایش را بهم می ریزد:
_برام رجز نخون جوجه، مگه دیشب قرار نذاشتیم قهر نکنیم هوم!
شاداب تنه ای به شانه اش می زند:
_قرار بود، اما با اومدن زنت خراب شد!
رسام او را میان بازووانش می گیرد و لبش را به گوشش چسبانده می گوید:
_من که جز تو کسی رو ندیدم، فعلا هم که زنم، دخترم، همه کسم تویی، بیخ ریشم یه شاداب نامیه که جرعت ندارم خطا کنم!
قند کیلو کیلو در دلش آب می شوند. لب های رژ خورده اش را روی هم می فشارد و رسام سریع نگاه می دزد:
_نظرت چیه دکشون کنیم هوم! بعدش بشینیم فیلم ببینم…
شاداب از خوشحالی دلش جیغ کشیدن می خواست، تنها خوشحالی اش از این بود که رسام رغبتی به بودن این دختر نداشت:
_اما بی بی گل آخه اون گناه داره.
رسام شانه بالا می اندازد:
_به من ربطی نداره، خودت دعوت کردی خودتم یه کلکی سوار کن.
شاداب مشت به بازوی عضلانی اش می کوبد:
_ای بدجنس مارمولک!
رسام جلوتر از او به راه می افتد و با چشمکی می گوید:
_منتظرما
رسام که پا به بیرون می گذارد شاداب در هوا می پرد و با جیغ خفه ای می گوید:
_خدایا شکرت ، خدا جونم مرسی که جوابم رو دادی…
اما انقدر عمر خوشبختی های کوچکش کم بود که سرنوشت هم برایش اشک می ریخت. پا که به بیرون آشپزخانه می گذارد حرف بی بی گل گوش هایش را تیز می کند:
_مادر باید زودتر بری با شیخ عبدالله حرف بزنی، می دونی که اسم تو روی این دختره به والله قباحت داره مادر.
مضطرب منتظر جواب رسام می ماند، اما سکوتش بیشتر می ترساندتش:
_مادر من تو هم سنی ازت گذشته، فاطمه دختر خوب و خانمیه با رسم و رسومات ما هم که آشناس نذار من تو حسرت دیدن بچه ی تو بمیرم.
همانجا کنار در سُر می خورد. رسام با فاطمه ازدواج می کرد و بچه هایشان؟ یعنی او را می بوسید، تنش را نوازش می کرد، موهایش موهایش را هم می بافت؟ آخ که چقدر فکرش دردناک بود!
_بی بی من فعلا اصلا به ازدواج….
بی بی میان حرفش می پرد و مصمم می گوید:
_شاداب رو صیغه کردی که توی خونه ت راحت بگرده و تو براش پدری کنی، اما من امشب تو نگاه اون چیز دیگه ایی دیدم رسام، نذار اونبچه هم به تو وابسته شه!
بچه؟ همه او را بچه می دیدند. مگر عشق و عاشقی به سن بود، یعنی قلبش دوست داشتن را بلد نبود.
اشک هایش تا مرز آمدن بودند که بی بی گل صدایش می زند:
_مادر شاداب بیا که ما باید رفع زحمت کنیم.
به زور و زحمت از جایش بر می خیزد و وارد پذیرایی می شود. بی بی گل و راضی چادر به سر منتظر ایستاده بودند.
به سمتشان می رود و می پرسد:
_چقدر زود!
اما در دل دعا دعا می کرد که هر چه زودتر بروند:
_من دارو دارم مادر، باید بخورمشون.
شاداب دیگر اصرار نمی کند و تنها با لبخند ساختگی می گوید:
_خیلی خوشحالم کردین که اومدین…
رسام تصمیم می گیرد که آنها را برساند. خداحافظی که می کنند به داخل خانه بر می گردد و تصمیم می گیرد لباسش را تعویض کند .