رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۱۷

4.3
(7)

احساس می‌کند همین حالاست که نقش بر زمین شود. پس خودش بود، همانی که نیما حرفش را می زد.

بی بی گل وقتی از او حرف می زد چشمانش ستاره باران می شد و رسام…. و رسامی که انکارش می کرد!

لب های سرخش را به دندان می گیرد تا بغضش نشکند. دختر زیبایی بود، اصلا از همان تیپ هایی بود که به رسام و شیخ بودنش می آمد.

اصلا خودش را چه به شیخ رسام جدیری، رسام کسی مثل همین فاطمه را لایق خود می دانست. مگر او چه داشت که رسام بخواهدش؟
بی کس و بی خانه با عمه و شوهرعمه ایی که قصد تجاوزش را داشت!

بی بی گل وقتی هاج و واج بودنش را می بیند صدایش می زند:

_شاداب مادر حالت خوبه؟

سرش را بالا می گیرد و پلک می زند. مردمک هایش آنقدر به خودشان فشار آوردند تا خیس نشوند که رگه های قرمز رنگی در سفیدی چشمانش نقش زده بودند.

انگشتانش دستانش را از فشار در کف دستش فرو می کند. احساس می کرد یک تریلی هجده تنی از رویش رد شده بود:

_خوبم بی بی، من….من‌برم براتون چایی بریزم.

نگاه خیره ی بی بی معذبش میکند. به سمت آشپزخانه پا تند می کند و وقتی وارد می شود اشک‌های مبحوس شده ی پشت پلک هایش شروع به باریدن می کنند!

نگاه مغرورانه فاطمه از جلوی چشمانش کنار نمی رفت، انگار آمده بود جای پایش را برایش محکم کند و بفهمد دیر و زود باید از این خانه برود.

صدای بوق ماشین رسام او را دستپاچه می کند. به سرعت دستی به زیر چشمانش می کشد و به سمت کابینت رفته فنجان های چینی گل سرخی را پایین می آورد.

دلش می خواست امشب همه‌چیز قرمز باشد، اما نشد؛ حالا در نگاهش همه چیز جز مشکی رنگی نداشتند.

قوری چای را بر می دارد و در تک تک فنجان ها چای می ریزد. صدای احوال پرسی و لحن خندان رسام به گوش می رسید.

با بغض فنجان را بر می دارد و به زیر شیر سماور می برد.

_خوبین فاطمه خانم، شیخ عبدالله خوبن؟ چرا خودشون تشریف نیاوردند؟

دیگر نمیفهمد که چه می‌گویند تا داغی روی پوست دستش باعث می شود آخ نسبتا بلندی بگوید و فنجان را روی سرامیک رها کند.

بی بی گل با نگرانی صدایش می زند:

_شاداب مادر، حالت خوبه؟

فورا دستش را زیر شیر آب سرد می گیرد و با صدای بلند سعی می کند نگرانی اش را برطرف کند:

_خوبم خوبم‌ بی بی، فنجون افتاد از دستم.

صدای قدم های در آشپزخانه می پیچد .

_فلفل چیکار کردی؟

به سمتش می رود و دستش را با دلنگرانی در دست می گیرد:

_سوزوندی خودت رو؟

نمی توانست حرف بزند. می ترسید چیزی بگوید و اشک های ردیف شده اش‌ شره شره بریزند.

رسام دست زیر چانه اش می گذارد و سرش را بالا می گیرد. با دیدن زیبایی مقابلش ماتش می برد.

احساس می کند تمام تنش را در کوره ی داغی فرو برده اند.‌چشمانش، چشمانی که هیچگاه هیز نبودند روی قرمزی لبانش مکث می کنند، انگار یادش رفت که این‌ دختر سوخته بود!

شاداب تمام گلایه اش را در چشمانش می ریزد و از بغضی که گریبانش را گرفته بود چانه می لرزاند. رسام مسخ شده دستش را بلند می کند و به گوشه لبانش می رساند:

_من…. من….

کلمات را گم کرده بود. جادوی این زیبایی، این خانمانه شدن شاداب لالش کرد.

_رسام مادر کجا موندی؟

با شنیدن صدای بی بی گل هر دو به دنیای واقعی پرت می شوند. رسام دستپاچه کشوی پایینی را باز می کند و دنبال چیزی می گردد:

_اینجا یه پماد سوختی بود، وایستا الان پیدا می کنم.

شاداب دست روی بازویش می گذارد و رسام همانند آدمی که برق گرفته باشد عقب می کشد.

دست شاداب روی هوا معلق می ماند و رسام لب می زند:

_ببخشید!

برای چه عذر می خواست؟ برای بغضی که کم مانده بود او را خفه کند، یا حسی که می دانست و با آمدن فاطمه زیر پا لگدمال شده بود!

شاداب لب روی هم می فشرد و به سمت فنجان ها رفته اینبار با احتیاط پُرشان می کند:

_این دختر نشون کرده ته؟!

رسام دست مشت می کند و با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می رسید ، می گوید:

_آره!

شاداب لبخند می زند، لبخند بی جانی که هزاران حرف در آن نهفته بود:

_چه مامان کوچولوی خوشگلی! راستی خوبه ها، با هم کنار میایم‌، بعدش منم میشم مادر خونده بچه هات بزرگشون می کنم؛ نه نه خواهرشون می شم دیگه درسته؟

به سمت رسام بر می گردد و با بغضی که غوغا کرده بود نجوا می کند:

_آی من اون بچه هاتون رو می خورم!

رسام بزاق دهانش را با صدا قورت می دهد، جوری که سیبگ گلویش نمایان می شود:

_بسه شاداب!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا