رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۱۳

3.5
(8)

در کافه نشسته بود و تعداد آدم های سر هر میز را می شمرد. یک ساعت از زمانی که قرار گذاشته بودند خودش را زودتر رساند.

دلش بوی خانه و یاد رسام را نمی خواست. حالا که دست رد به سینه اش زده بود جایی برای دویدن و تلاش نمی دید!

با آه نگاهش را از آدم ها بر می دارد و به لباس های تنش می دهد.

یک مانتو چهارخانه ی بنفش پوشیده بود همراه با شال یاسی رنگ زیبایش ، همانی که رسام برای قبولی زبانش هدیه داد!

نیشخندش هم زمان می شود با صدای سلام نیما :

_سلام، فکر نمی کردم زودتر از من برسید!

میز رو به روی شاداب را بیرون می کشد و شاخه گل رز هلندی را به سمتش می گیرد:

_قابلت رو نداره!

شاداب حیرت زده به شاخه گل زل می زند و با هیجان از دستش می گیرد:

_وای ممنونم، آخه چرا زحمت کشیدید!

نیما می خندد و شانه بالا می اندازد:

_یه چیزی رک‌ بگم؟ خدایی من اصلا کارهای رمانتیک بلد نیستم همینم خواهرزاده ام بهم آموزش داده.

شاداب ریز ریز می خندد و سر خم می کند:

_بازم ممنونم، من عاشق گل های رزم!

نیما کف دستانش را بهم می کوبد و با برقی که در چشمانش می درخشد می گوید:

_خیلی خوبه پس.

به سمت منو سر می چرخاند:

_چیزی سفارش دادی؟

شاداب انگشتانش را درهم پیچک وارانه می پیچاند و لب می گزد:

_بله، واقعا متاسفم باید اول از شما نظر می خواستم!

در کافه نشسته بود و تعداد آدم های سر هر میز را می شمرد. یک ساعت از زمانی که قرار گذاشته بودند خودش را زودتر رساند.

دلش بوی خانه و یاد رسام را نمی خواست. حالا که دست رد به سینه اش زده بود جایی برای دویدن و تلاش نمی دید!

با آه نگاهش را از آدم ها بر می دارد و به لباس های تنش می دهد.

یک مانتو چهارخانه ی بنفش پوشیده بود همراه با شال یاسی رنگ زیبایش ، همانی که رسام برای قبولی زبانش هدیه داد!

نیشخندش هم زمان می شود با صدای سلام نیما :

_سلام، فکر نمی کردم زودتر از من برسید!

میز رو به روی شاداب را بیرون می کشد و شاخه گل رز هلندی را به سمتش می گیرد:

_قابلت رو نداره!

شاداب حیرت زده به شاخه گل زل می زند و با هیجان از دستش می گیرد:

_وای ممنونم، آخه چرا زحمت کشیدید!

نیما می خندد و شانه بالا می اندازد:

_یه چیزی رک‌ بگم؟ خدایی من اصلا کارهای رمانتیک بلد نیستم همینم خواهرزاده ام بهم آموزش داده.

شاداب ریز ریز می خندد و سر خم می کند:

_بازم ممنونم، من عاشق گل های رزم!

نیما کف دستانش را بهم می کوبد و با برقی که در چشمانش می درخشد می گوید:

_خیلی خوبه پس.

به سمت منو سر می چرخاند:

_چیزی سفارش دادی؟

شاداب انگشتانش را درهم پیچک وارانه می پیچاند و لب می گزد:

_بله، واقعا متاسفم باید اول از شما نظر می خواستم!

نیما با پاچه خواری اَبرو بالا می اندازد:

_این چه حرفیه، شما صاحب اختیارید.

شاداب کمی خجالت می کشد. تا به حال کسی با او رسمی حرف نزده بود و به او بها نداد. ته حرف های رسام به او فلفل خانم و توله ختم می شد.

_شما برای همیشه با رسام زندگی میکنید؟

شاداب دستان درهم پیچانده اش را از روی میز بر می دارد و روی ران پایش مشت می کند.

دلش نمی خواست امروز هم از رسام بشنود.
حرف او که می شد دلتنگی همانند موادی مخدر در تمام پی و رگ هایش تزریق می شد.

نگاه منتظر نیما او را مجبور میکند بر خلاف خواسته قلبیش حرف بزند:

_بله، رسام همه کسِ منه!

نیما اخم می کند انگار چیزی از او طلب داشت!

_یعنی بدون هیچ آشنایی کنار هم زندگی میکنید؟

شاداب لب روی هم می فشرد. واقعا در توان و‌تحملش نبود که جواب سوال هایش را دهد:

_نه مادر رسام همسر پدرم بودن.

نیما لبخند دلگرمی می زند:

_پس رسام برادرت حساب می شه، من‌اون روز شوخیش رو جدی گرفته بودم!

دلش می خواست فریاد بزند شوخی نبود، اون زن شیخ رسام جدیری بود. حتی به صیغه، حتی موقت او زنش بود!

_می دونستی که رسام نشون کرده ی دختر شیخ عبدالله س؟ باید با هم ازدواج کنن وگرنه تمام قرار داد این دو قبیله تموم میشه و افتضاح به بار میاد.

قلب شاداب از ارتفاع سقوط می کند. انگشتان دستش شروع به لرزیدن میکنند همانند صدایش که کم‌ داشت او را لو بدهد:

_جدی ؟ نمی دونستم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا