رمان طلایه دار پارت ۱۲۷
صیغه رو فسخ کن!
بوم!… وَ تمام!
عین کسی که انگار آتش گرفته بود و به جای “سوختم سوختم”
فریاد زد:
– خفه شو شاداب… خفه شو خفه شو…
با دست دیگرش چانه ظریف دخترک را گرفت و صورتش را محکم تکان داد.
– اینطوری نگام نکن… حق نداری سرد باشی… حق نداری حرف رفتن و جدایی بزنی…
صدایش تحلیل رفت و گفت:
– تو نمیدونی… تو خبر نداری… دارم جون میکَنم تا نگهت دارم شاداب… داره پوستم کنده میشه که بمونی برام.
نگاهِ شاداب تغییر نکرد.
آخ که دلش میخواست تا جان دارد نعره بزند!
– اینطوری نگام نکن دختر… بس کن!
بغض در گلوی شاداب مرده بود.
صورتش را از حصار دستان رسام آزاد کرد و لب زد:
– منو نگه داری؟ با نزدیک شدن به فاطمه؟ با دروغ گفتن و مخفیکاری؟
– تو هیچی نمیدونی!
انگار حالا نوبت شاداب بود که بسوزد و آتش بگیرد!
جیغ زد:
– پس حرف بزن که بدونم… بهم بگو رسام بهم بگو چرا باید یه زن صیغهای باشم؟ چرا تو زندگیت جایی ندارم؟ چرا بهم دروغ میگی؟
بدون بغض گریههایش به راه افتاد و نالهوار ادامه داد:
– خسته شدم ازت… از عشقت خسته شدم رسام!
سیبک گلویش سخت بالا و پایین رفت.
خفه گفت:
– آروم باش!
– من اول عاشقت شدم.
خشکش زد… در سکوت و با شانههای افتاده نگاهش کرد.
شاداب دردناک ادامه داد:
– یادته؟ من اول عاشق شدم… من اول اعتراف کردم و با اون سن کم همه دردسر ها رو به جون خریدم… تو رسام…
مشتی به سینهاش زد زجه زد:
– پشیمونم کردی!
دندان روی هم فشرد و با آزردگی و حالی خراب فقط گوش داد.
– گذشته رو دوباره داری تکرار میکنی… دوباره من پشتِ صحنهام و فاطمه روی صحنه… این دفعه کدوممون رها میشیم؟…
یادته تو لباس عروس ولش کردی؟ یادته منو با شکم حامله ول کردی؟ حتی دلیلش رو بهم نگفتی من باز بخشیدمت.
– شاد؟
با حرص ادامه داد:
– دیگه نمیبخشم… دیگه عاصی شدم… ولم کن!
رسام جوری توی صورتش نعره زد که قالب تهی کرد!
نفس کشیدن یادش رفت و با چشمهای گرد شده فقط نگاهش کرد.
– بس کن! بس کن!
آنقدر شوکه بود که نفهمید روی تخت پرتش کرد.
– نمیبینی… منو نمیبینی… دارم واست تلاش میکنم واسه تو و معین… نمیفهمی… نمیذاری تمرکز کنم… هزار تا دشمن دارم که دارن نابودم میکنن من نمیتونم ریشهشون رو پیدا کنم.
دست انداخت و دکمههای پیراهنش را از هم درید و به چشمهای وحشت زده شاداب خیره شد.
– آخ شاداب… آخ دلم میخواد پا تو از این عمارت بیرون بذاری تا من شاسی این بمب رو بِکِشَم همه با هم بریم هوا.
چشمهایش را گرد تر کرد و ادامه داد:
– شاسی این بمب تویی شاداب… دست از پا خطا نکن بد میبینی.
دخترک به گلوی بی نفسش چنگ انداخت و نالید:
– مگه… مگه تا الان داشتم… خوشی میدیدم؟
رسام با چهرهای سرخ شده انگشت اشاره اش را به معنای سکوت جلوی بینیاش گرفت و روی تخت خزید.
شاداب با ترس عقب رفت…
به موقعیتشان فکر کرد… نکند که رسام بخواهد…
با صدای عصبیاش فکرش را خط زد.
– ساکت… الان هیچی نگو.
گوش نداد و نالید:
– می… میخوای چی… چی کار کنی؟
رسام با دیدن نگاه شاداب که پر از حس بد بود… نفس تیزی کشید
گله کرد:
– اون فکرای کثیف رو از مغز کوچیکت دور کن دختر.
قبل از این که منتظر واکنشی از جانب او بماند او را سخت در آغوش گرفت و با صدای خماری گفت:
– آرومم کن!
روی اشک های خیس دخترک بوسه زد و ادامه داد:
– باورم کن!
آغوشش را تنگ تر کرد و نجوا کرد:
– بمون برام…
شاداب با نفس نفس لب زد:
– چی رو باور کنم رسام؟ این رسام رو… یا اون رسامِ دروغگو و مخفیکاری که به من خیانت میکنه؟
با گازی که از گلویش گرفت بیاختیار آخی گفت و به بازویش چنگ انداخت.
رسام با تب داغی غرید:
– من بهت خیانت نکردم!
سرش را عقب کشید و جدی نگاهش کرد