رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۱۲

4
(5)

تکه ای از نان را می کَند و پنیر و گردو در آن جا می دهد:

_نترس جای سیلی‌ت نمونده، دفعه ی دیگه محکم تر بزن!

رسام دستی به ته ریشش می کشد و گوشی در دستش را محکم روی میز پرت می کند. از این که دقیقا دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود خودش را لعنت می کند:

_من‌‌ عصبانی بودم، معذرت می خوام.

شاداب فنجان چایش را به لبش نزدیک می کند و قلپی از محتوایش را نوشیده می خندد:

_بیخیال بابا، مهم نبود.

لقمه ی در دستش را به سمت رسام می گیرد و لبانش را غنچه می کند:

_بیا این سهم تو!

رسام با تردید لقمه را از دستش می گیرد و در دهانش می گذارد‌ نمی توانست باور کند که شاداب آنقدر سریع تغییر رفتار داده باشد، آن هم شادابی که دیشب یک گوله آتش بود!

_امروز خونه ام کلاس ندارم، شب بر می گردی؟

رسام سر تکان می دهد و از پشت صندلی بر می خیزد. راهش را به بیرون کج می کند اما پشیمان شده دوباره عقب گرد می کند و به سمت شاداب می رود.

شاداب دست از خوردن بر می دارد و سرش را بالا می گیرد:

_چیزی شده؟

رسام آهسته خم می شود و لبانش را نرم و ملایم روی پوست صورت شاداب می گذارد و جای سیلی اش را می بوسد.

شاداب بغض می کند، اما با خنده ایی که هزاران درد در آن نهفته بود می گوید:

_این قبول نبود، محکم‌تر ببوس آقای پدر!

انگار چیزی قلب رسام را در چنگ می گیرد.

چرا هر چیزی با صراحت از زبان شاداب درد داشت؟ انگار جانش را می گرفتند.

با لبخندی که فثط انحنائی به لبانش داده بود، بینی شاداب را بین انگشت اشاره و سبابه اش می فشارد و با چشمک می گوید:

_شب می بینمت فلفل خانم.

روی موهای لختش را محکم می بوسد و از آشپزخانه بیرون می رود. شاداب با تلاش لقمه‌ی سنگ شده در دهانش را قورت می دهد. اشک هایش چکه چکه شروع به باریدن می کنند و او تمام تلاشش را می کند که اشک هایش ادامه نیابند.

در این مسیر به اشک نیاز نداشت، نیاز به قلب سنگی داشت که این گونه برای هر حرکت این مرد نلرزد و بیچاره اش نکند!

رسام برای رفتن به شرکت آماده می شود.
اینبار لباس اسپرت پوشیده بود، همان هایی که همیشه انتخاب و سلیقه ی شاداب بود.

نمی دانست چرا این کارا می کند، اما انگار می دانست! دلش دلخوری و غم لانه کرده در چشمان زیبایش را نمی خواست!

آنقدر در این موارد بی دست و پا بود که حتی بلد نبود چگونه از دلش در بیاورد.

شاداب با ماگ در دستش از آشپزخانه بیرون می آید. با دیدن رسام در آن لباس ها تمامش چشم می شود و دلش قنج می رود.

ولی فوری چشم از او می دزد و با پوزخند می گوید:

_چه لباس مسخره ایی پوشیدی، اصلا بهت نمیاد!

رسام خشکش می زند. نمی توانست باور کند که این حرف شاداب باشد، آن هم در مورد لباسی که با سلیقه ی او خریده بودند!

_ولی من دوسش دارم، چون‌سلیقه ی یه خانم زیباست که از قضا فلفل خونه مونه!

شاداب یک تای اَبروی‌خوش فرمش‌ را بالا می گیرد و سر تکان می دهد. حتی به خودش زحمت نمی دهد که جوابی به رسام بدهد.

رسام دلخور و مات نگاهش می کند. دلش می خواست شاداب مثل همیشه قبل از رفتن از گردنش آویزان شود:

_من دارم میرم، بیرون چیزی نمیخوای؟

شاداب نوچ کشداری می گوید و بی خیال نگاه خیره ی رسام گوشی تلفنش را جلوی صورتش می گیرد و غش غش می خندد‌.

باید رسام می فهمید دیگر او شاداب ساده ی گذشته نیست. از دیشب بزرگ شده بود، یعنی بزرگش کرده بود.

دیگر آزادش گذاشت به نقش پدری‌اش بپردازد، او هم همان دختر خوانده اش.

دوست داشتن و عشقی دیگر برایش وجود نداشت، خسته شده بود از ندیدن هایی که اصلا حقش نبود.

همین که رسام پا به بیرون می گذارد ، شاداب از حالت تدافعی خودش بیرون می آید. سرش را مابین دستانش می گیرد و لبانش را محکم روی هم می فشرد تا دیگر اشکی نریزد.

با صدای بلند شدن زنگ گوشی‌اش سرش را بلند می کند، با دیدن شماره ی ناشناس بی حوصله ریجکت می کند و از جایش بر می خیزد.

حوصله و عصاب صحبت کردن با هیچکس را نداشت. ماگ‌اش را از روی میز بر می دارد و وارد آشپزخانه می شود.

به جای خالی رسام چشم می دوزد و به روی همان صندلی می نشیند. انگار می خواست گرمای باقی مانده ی تنش به روی صندلی او را نوازش کند.

دقیقا یادش نمی آید که چه زمانی دچار این حس شد، نزدیک به چهار ماه بود که رسام جای همه کس‌اش را برایش پُر کرد.

اما خودش بود که از ته قلبش خواست این حس عاشقانه ریشه یابد تا حس مزخرف دختری به پدر که حتی یه گلبول قرمز بهم ربطی نداشتند.

رسام همانند مادرش لعیا بود، همان گونه مهربان و مسئولیت پذیر، چرا همان موقع ها لعیا او را نشانش نداده بود؟

حتما می دانست شاداب دیوانه یک دل نه صد دل عاشقش می شود!

با صدای پیامک گوشی دست از فکر کردن بر می دارد و وسایل صبحانه را در سینگ ظرفشویی ریخته به سمت گوشی می رود.

صفحه گوشی را با اثر انگشتش باز می کند و به سمت باکس پیامک می رود.

همان شماره ی ناشناس بود!

با کنجکاوی به روی صفحه می زند و پیامک نمایان می شود:

_«سلام نیما مجد هستم، تمایل دیدن دوباره تون رو دارم؛ اگه امروز وقت دارید به همین شماره موافق تون‌رو اعلام کنید تا آدرس بفرستم برای دیدن. !»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا