رمان طلایه دار پارت۶۶
شاداب از گوشهی چشم به کوروش نگاه کرد.
– شما میگید رسام میشناسید بعد طوری با من رفتار میکنید…
حرفش را نتوانست بزند، نفسش را حبس کرد تا بغضش را قورت دهد.
کوروش کلافه پا بیشتر روی گاز فشرد و نفس عمیقی کشید، دخترک جمع شده روی صندلی ماشین غمگین بود.
– نیازی نیست بغض کنی!
شاداب چرخید و نگاهش کرد.
– بغض نمیکنم!
هردو از گوشه چشم یکدیگر را زیر نظر میگیرند درست نزدیک به خانه بیبیگل
ماشین ایستاد. اینبار شاداب آرام شده به روبه رو خیره شد، دستش که روی
دستگیرهی در نشست تازه صدایش درامد.
– نچ. بشین بیرون خطرناکه!
شاداب دست عقب کشید، انگشتانش از استرس لرزید. ثانیه ای بعد نگاهش مات
ماند، شیخ در حال کوبیدن در بود و بیبی در را باز کرده و شیخ را به داخل خانه
میکشد.
شاداب تند پیاده شد، کوروش هم پشت او میآمد.
چند خانه مانده برسند که کوروش جلویش را گرفته و سر به نفی تکان میدهد.
– نمیشه شاداب…
شاداب گیج نگاهش کرد و چشمش به در خانه مانده بود.
– یعنی چی نمیشه؟
کوروش به چهرهی بغ کرده اش نگاه کرد و بعد چرخاندش و به سمت ماشین
برگشتند.
– یعنی یه اتفاقایی افتاده که زیر سر رسام! نقطه ضعفشم تویی باید باهم بریم تهران!
شاداب فقط نگاهش کرد.
– نمیتونم با شما بیام، خودم میرم…
دخترک ترسیده بود و اعتماد نمیکرد. کوروش منتظر ایستاد تا شیخ از خانه بیرون بزند. چند دقیقه ای گذشت و گوشی را سمت شاداب گرفت.
– زنگ بزن بیبی.
شاداب نگاهش کرد و گوشی خودش را بیرون کشید. شماره خانه را گرفت و لرزان
بیبی را صدا زد.
فقط یک دقیقه تماس طول کشید و او همراه کوروش به سمت تهران رفت،
ترسیده بود بیبی هیچ صدای خوبی نداشت و رفتار شیخ هم وهم انگیز بود.
کنار کوروش وارد فرودگاه شد، بی حس به سمت هواپیما رفتند و کنار مردم عادی
نشستند.
چشمانش چرخید، کودکی دست در دهانش کرده بود و مک میزد. شاداب لبخندی
زد… کودک برایش صدا درآورد.
کمی آرام شده بود. چشمانش را بست تا ترس از ارتفاع را فراموش کند.
کوروش هم چشم بسته بود، شاداب به نیمرخش نگاه کرد.
– کجا میریم؟
– خونهی من!
میتوانست مخالفت کند؟
میتوانست مخالفت کند؟ نه! بیبی ترسیده بود و فقط از شاداب خواست که دور شود، ذهنش به سمت رسام کشیده شد آن بوسه در خواب آن پتوی کوچک که رویش کشیده شده بود.
– رسام اینجاست…
پلک کوروش بالا پرید.
– نه!
– دیشب یکی تو خونه بود من مطمئنم!
کوروش نفسش را تند بیرون فرستاد.
– توهم زدی!
شاداب حرصی غرید.
– پتو روم کشیده بود!
دیگر جوابی نیامد، هواپیما تکانی خورد و شاداب چشم باز کرد.
– رسیدیم!
***
درست روبهروی خانه کوروش ایستادند، مردد بود که داخل شود یا نه؟
میخواست عقب بکشد و خودش به فکر جا و مکانی باشد اما دختر تنها در تهران
شهر به این بزرگی کجا میماند.
منتظر ماند.
در خانه باز شد و بعد کوروش منتظر نگاهش کرد.
– بفرمایید.
متوجه ترسش شد.
– مهگل بیا مهمون داریم!
دقیقهای بعد یک دختر که تقریبا از خودش بزرگ تر بود در چهارچوب خانه پیدا شد
و لبخند شیرینی زد.
خب ادامه اش چی میشه؟
کی پارت گذاری میشه