رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت۶۳

4.3
(8)

خانواده شیخ دورتادور نشسته بودند و به لب های بی‌بی چشم دوخته بودند. بی‌بی روترش کرد و به سمت راضی چرخید.

– رسام گفت برمی‌گرده الان از من دارید حساب پس می‌گیرید شیخ؟

شیخ دهان باز کرد تا چیزی بگوید که عمه راضی بهترین دفاع را حمله دید.

– ما این وصلت انجام می‌دیم که صلح باشه وگرنه دخترهای زیادی هستن که ما دوست داریم عروس جدیری ها باشه شیخ… وقتی پسر برادرم می‌گه میاد یعنی میاد!

انقدر محکم و با اقتدار حرفش را زد که حتی دل شاداب هم قرص شد. کم کم بحث ها بالا می‌گرفت که بی‌بی
با ضرب بلند شد و دست شاداب ترسیده را گرفت.

– هاشا به غیرتت شیخ! رسام بیاد ببینه با خانوادش چه رفتاری شده شاید عروسی به کل بهم بزنه…

بعد نگاه تندی به عمه راضی کرد.

– بریم راضی…

یکی از نوچه های شیخ دوان دوان از داخل حیاط فریاد می‌کشید و به سمت خانه می‌آمد انگار که خبر مهی
داشته باشد.

کیسه‌ی پلاستیکی در دست داشت و نفس نفس می‌زد. انگار که ترسیده است به لکنت افتاده. در آخر روی
زمین نشسته و با دو کف دستش روی سرش کوبید.

– بدبخت شدیم شیخ…

مرد کیسه را سمت شیخ گرفت.

شیخ دست انداخت و کیسه رو پاره کرد و خاکستر همراه با پارچه سیاه بیرون ریخت… کمی بیشتر که دقت کرد
شاداب بازوی عمه راضی را چنگ زد.

همگی بهت زده به وسط سالن خیره بودند شیخ با چشمانی عصبانی چرخید و به عمه راضی نگاه کرد.

کیسه را چندین بار تکان داد و ته مانده‌ی پارچه های کت و شلوار رسام بیرون ریخت.

بی‌بی چنگی به قلبش زد، شیون ها بالا گرفت و شاداب ماتم زده به کت شلوار خیره ماند. بی‌بی نزدیک خاکستر ها شد و چنگی به آنها زد.

– یا خدا…این…

شیخ مجال نداد.

– کت و شلوار پسرتونه…

شاداب نفس نمی‌کشید عمه راضی دست روی سرش گذاشت و روی زمین نشست. هیچکس باورش نمیشد.

فاطمه فین فین کنان لباس عروسی که با قیچی پاره‌اش کرده بود را جمع کرد و روی خاکستر ها انداخت.

به شانه‌ی پدرش تکیه زد.

زیر دست شیخ بهت زده نگاهشان کرد. در اخر طاقت نیاورد و حرفش را زد.

– شیخ شاید شیخ جدیری دزدیدن…

شیخ نگاهی خشمگین حواله اش کرد و بعد قهقه‌ای زد همانطور که شکمش بالا پایین می‌شد گفت:

– مرد به اون گندگی بدزدن؟

زیادی ریلکس بود از نظر شاداب، نگاه حریصی به شاداب کرد و روی صندلی نشست و پا روی پا انداخت و دستی
روی لب هایش کشید.

– ابروی من برده مردک…

دستانش را مشت کرد و روی دسته‌ی چوبی مبل های استیل گذاشت و چند ضربه ارام زد.

بی‌بی از حال رفته بود و شاداب مانند مجسمه مانده بود، اگر واقعا اتفاقی برای رسام افتاده بود و بی تفاوت از
این ماجرا می‌گذشتند چه؟

دستانش را مشت کرد. لباس دامادی خاکستر شده بدجور روانش را به هم زده بود.

سینه‌اش به خس خس افتاده بود خنکای لیوان اب به لب هایش از جا پراندش یکی از مهمان ها بود که با
چشمان نگران نگاهش می‌کرد چیزی به عربی گفت که شاداب گیج نگاهش کرد.

– من عربی بلد نیستم…

زن لبخندی زد و دست پشت کمر شاداب گذاشت و ارام ماساژ داد.

– اب بخور عزیزم رنگت پریده.

قلوپی آب را نوشید و لیوان را کنار زد، بی‌بی روبه‌روی شیخ ایستاده بود و تند تند حرف می‌زد. چادر را روی
سرش جلوتر کشید و یک قدم عقب رفت و به شاداب نگاهی کرد.

– شاداب مادر برو ببین راننده اومده یا نه؟

یعنی شاداب برو دنبال نخود سیاه، چشمی زمزمه کرد و از خانه خارج شد. نفس عمیقی کشید و هوای تازه را در
ریه هایش به جریان انداخت.

روی پله ها نشست. کت شلوار سوخته شده… قلبش به درد امد.

چه روز عجیبی بود کاش زودتر تمام می‌شد و فردا می‌رسید.

هراسان پله ها را پایین رفت عمه راضی در حال داد و بیداد پشت تلفن بود و بی‌بی تسبیح به دست نشسته و به او نگاه می‌کرد.

یک قدم نزدیک تر شد. عمه راضی عربی حرف می‌زد و از لحنش و اخم های درهمش مشخص بود که هیچ موضوع خوبی نیست!

آب دهانش را قورت داد و تیشرتش را مرتب کرد و سمت بی‌بی رفت و
خم شد.

– بی‌بی چی‌شده؟

بی‌بی سر چرخاند و همانطور که زیر لب ذکر می‌گفت سر تکان داد.
شاداب عقب کشید و به عمه راضی خیره شدکه یکی درمیان عربی
فارسی را باهم قاطی می‌کرد.

تلفن را قطع کرد و با حرص روی مبل کوبید.

خودش را روی مبل رها کرد و دست روی سرش گذاشت و زیر لب
گفت:

– شاداب یه لیوان آب بده من..

شاداب هول شده پا تند کرد و لیوانی آب برداشت، صدای پچ پچ های
بی‌بی و عمه راضی می‌آمد در این میان نام خودش را هم شنید.

کنار دیوار آشپزخانه ایستاد، فال گوش بودن را دوست نداشت اما
مجبور بود.

– شاداب باید بره.

بی‌بی که گفت و انگشتانش دور لیوان محکم شدند. نفس در
سینه‌اش حبس شد.

– از اولم اشتباه کردیم اوردیم پیش خودمون!

عمه راضی بود نظرش را گفت از جانب بی‌بی فقط سکوت بود
وسکوت. اگه او را تنها می‌گذاشتن چه می‌شد رنگ صورتش سفید
شده بود.

نفس هایش کوتاه شده و لیوان در دستش بالا پایین می‌شد.

جانش به سر امد تا لیوان را به عمه راضی رساند.

راضی از بی‌بی نگاه گرفت و به شاداب خیره شد و لیوان را گرفت. شاداب ترسیده مانند گنجشکی که راه خانه‌اش را گم کرده است روی زمین نشست.

بی‌بی نگاهش کرد.

– نشین زمین مادر.

شاداب بی اعتنا پاهایش را جمع کرد و به آغوش کشید و فک کوچک را روی زانوهایش گذاشت و منتظر به بی‌بی و راضی نگاه کرد.

چندین بار تا نوک زبانش امد که بپرسد ” من کجا برم؟ ” پشیمان شد
و زبانش را گاز گرفت.

بی‌بی و راضی با چشم و ابرو با یکدیگر صحبت می‌کردند. شاداب آهی کشید.

– من برم شما حرف بزنید؟

اولین نفر راضی مخالفت کرد.

– نه بشین عمه!

متعجب جای خود نشست و نگاهشان کرد لب هایش لرزید. راضی
آهی جانسوز کشید.

– جواب کنکور کی میاد؟

شاداب فقط نگاهش کرد.

– دو هفته دیگه.

راضی سرتکان داد و زیر لب زمزمه کرد ” خوبه ” بعد باز هم لب بست.
بی‌بی تسبیح را روی میز گذاشت و با دست روی زانویش زد.

– بیا اینجا مادر باید حرف بزیم.

شاداب بلند شد و سر روی زانوی بی‌بی گذاشت و دراز کشید. با نوک
انگشتش طرح هایی روی پای بی‌بی می‌کشد.

– می‌دونی رسام کجاست؟

کمی سکوت شد و در آخر صدای لرزان شاداب سکوت را شکست.

– آخرین بار توی خونمون دیدمش و بعد رفت پیش فاطمه بی‌بی با
من حتی خداحافظی نکرد.

عمه راضی پوف کلافه ای کشید برادرزاده‌اش حماقت کرده و فرار کرده
بود. شاداب هم سرگردان مانده بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه
داد و چشم بست. تمام مدت شاداب نگاهش می‌کرد سنگینی
نگاهش را حس کرد و لبخندی به شاداب زد.

شاداب فکر کرد که یک چیزی شده که عمه راضی لبخند می‌زند و
نگران است.

بی‌بی دستی بین موهای خرمایی رنگش کشید.

– حتی نمی‌دونی اگه بخواد تنها باشه کجا می‌ره؟

کلافه شده از سوال های بی‌بی سر بلند کرد و در چشمان بی‌بی با
اطمینان نگاه کرد.

– بی‌بی جدی می‌گم نمی‌دونم کجاست و چی‌کار می‌کنه چرا همه فکر
می‌کنن رفتن رسام تقصیر منه هان؟

قلبش لرزید! رفتن رسام تقصیر خودش بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا