رمان طلایه دارپارت ۹۱
رسام با لحن کنترل شدهای گفت:
– عمه احترامت واجب اما لطفا دیگه اسم اون مردیکه رو نیار.
عمه مرضیه در جلد تندخوی خودش فرو رفت و گفت:
– وقتی رفتی و یادِ این دختر و نکردی نگفتی با خودت که یه مرد لازم داره بالا سرش باشه؟
نگفتی اون شوهر عمهی نامردش پیداش بشه؟
نگفتی ممکنه شیخ و فاطمه بلائی سرش بیارن؟ با خودت فکر نکردی منو بیبی دست تنها چطور مراقبش باشیم؟ اصلا شاداب هیچ طایفه جدیری ها رو گذاشتی به امان خدا نگفتی دشمنهامون چه بلائی سرمون میارن؟
بیبی گل با شنیدن این حرفها چنگی به گونههایش زد و نالید:
– زبون به دهن بگیر زن… بس کن!
مرضیه خواست حرفی بزند که خدمتکار با سینی چای وارد پذیرایی شد.
سکوت دوباره حاکم شد و غیر از صدای نفسهای تند و پر شتاب رسام، آوایی به گوش نمیرسید.
شاداب میدانست عمه حقیقت را میگوید اما نگران به رسام که رگ گردنش برجسته شده بود و نبض میزد نگاه کرد.
چشمهای مرد مثله دو کاسه خون سرخ شده بود!
دست خودش نبود اما دلش برای رسام سوخت!
با رفتن خدمتکار بیبیگل مداخله کرد و گفت:
– بعد از مدت طولانیای دور هم جمع شدیم… به خاطر این بچه طفل معصوم فعلا بحثی پیش نیارین.
عمه مرضیه طبق عادت گوش نداد و تند گفت:
– من حقو گفتم… تازه باید بره پیش شیخ و تکلیف فاطمه رو مشخص کنه که چرا از عروسی فرار کرده.
شاداب اینبار دلواپس شد… یادِ آن روزها برایش سخت تر از هر چیزی بود.
دیگر حتی نمیخواست نام فاطمه و رسام را کنار هم بشنود. برخورد آن دو با هم دوباره قرار مدارها را زنده میکرد.
رسام با شنیدن اسم شیخ و فاطمه با اعصاب خوردی و صدای بلند گفت:
– عمه تمومش کن!
معین ترسیده به گریه افتاد.
نگاه همه شان به کودک میخ شد… بلافاصله رسام پشیمان چنگی به موهایش زد و کراواتِ گردنش را شل کرد.
شاداب با بغض معین را تکان داد و کنار گوشش لب زد:
– جان؟ جانم پسرم… هیش!
رسام بی حرف و با قدمهای تند از عمارت بیرون زد…
شاداب با چانهای لرزان به مسیر رفتنش خیره ماند که مرضیه گفت:
– گریه نکنیها شاداب… رسام هر جا رفته برمیگرده.
بیبیگل با حرص و پریشانی رو به مرضیه گفت:
– زبونت رو مار بزنه زن…
بعد از عمری دیدم چشمهای رسامَم غرقِ آرامش شده… تو چرا نمک رو زخم میپاشی؟
– مگه دروغ گفتم؟ شاداب تو بگو… رسام بهت توضیح داده کجا بوده؟ اگه آره که من اسمم رو عوض میکنم.
شاداب جوابی نداشت که بدهد…
بیطاقت بلند شد و بچه به بغل به سمت اتاق سابقش رفت.
نفهمید چقدر گذشت…
رسام نیامد و شاداب حتی موقع شام هم از اتاقش خارج نشد. معین را با غصه خواباند و خودش هم خسته روی تخت دراز کشید و نفهمید کی خوابش برد…
***
خمار دست روی تخت به دنبال معین تکان داد، خوابش پرید و سریع نیم خیز شد.
اثری از پسرش نبود.
یک لحظه با فکر به این که معین از تخت افتاده باشد ترسیده از تخت پایین آمد و به سمت چراغ خواب هجوم برد و روشنش کرد.
– خدایا بچم!
تخت را دور زد و با ندیدن معین هم خیالش راحت شد و هم نگران تر…
از اتاق خارج شد و قبل از این که کسی را صدا بزند. در راهرو تاریک روشن عمارت، چشمش به قامت رسام افتاد که معین را بغل کرده بود و تکان میداد.
بغضی که تا این لحظه نگه داشته بود.
بی صدا شکست…
رسام پشتش به شاداب بود و غرقِ حرف زدن با کودکش شده بود.
– بابا رو ببخش… ببخشم پسرم!
خدایا رسام بغض داشت؟
شیخ رسام جدیری بزرگ اینگونه برای پسرش غصه میخورد؟
شاداب چطور فراموش کرده بود که رسام در نقش پدر چه فرشتهای میشد؟
رسام عاشق بود…
عاشق پدر شدن و پدر بودن!
پدر پسرش بود… هر چقدر از او دوری کند باز هم نمیتوانست این موضوع رو انکار کند.