رمان شوگار پارت 91
دربان در را برایشان باز میکند و داریوش انگشتان ظریف دلبرک را در پنجه اش فشار میدهد…
همگی سر پایین انداخته اند…
دیگر حتی از بلند کردن سرشان وحشت دارند…
_تا ده دقیقه ی دیگه میخوام میز صبحانه آماده باشه…قبل از اون ، همه برای شنیدن حرفام ، تو حیاط جمع بشن.
یکی از خدمتگزار ها فورا عقب عقب میرود و همه میدانند داریوش برای بیرون آمدنش از اتاق ، یک دلیل محکم دارد…
قدم برمیدارند و دخترکی مونارنجی ، از پس یکی از اتاق ها آن ها را دست در دست میبیند…
میبیند و لبه ی در را فشار میدهد.
صدای جیرینگ جیرینگ خلخال دخترک که به گوش میرسد ، داریوش برای ثانیه ای ایست میکند.
یک ایست ناگهانی ، که شیرین را یک وجب جلوتر از او نگه میدارد…
دخترک برمیگردد و هنوز سوالی نپرسیده که داریوش ، روی زانوهایش مینشیند.
خدمتکاری که از انتهای راهرو رد میشود ، آن صحنه را میبیند و با چشمان گرد شده ، فورا خودش را پشت دیوار پنهان میکند.
مونارنجی پشت در ، با صورتی برانگیخته ، حرص روی حرصش تلنبار میشود و شیرین متعجب است:
_داریوووش…؟
زیر لب نامش را میجود و اینجا مگر قانون این نیست که همه او را به آقا و سرور خطاب کنند…؟
دستان بزرگ مرد ، بدون اینکه دامنش را از روی پاهایش کنار بزنند ، زیر آن میخزند و در یک حرکت قفل آن خلخال لعنتی را باز میکنند.
شیرین شگفت زده ، مردی را نگاه میکند که با رگ پیشانی برآمده ، از جا بلند میشود و نگاه تیزش را به اطراف میدهد.
اگر آن دربان های بیچاره ، حتی سرشان را یک سانتی متر جا به جا کنند ، با یک گلوله کارشان را تمام میکند و خدا بهشان عمر دوباره میدهد که حتی یک دم ، نگاهشان را بالا نمیکشند.
داریوش چشمانش را به صورت دلبر شیطانش میدوزد و خلخال را در یک حرکت آهسته ، به جیبش میفرستد:
_به خاطر این کارت…تنبیه میشی کبوتر…!
شیرین ناباور میخندد و داریوش برای اینکه صدای خنده ی لعنتی اش به گوش کسی نرسد ، به ناگهان دستش را محکم میگیرد:
_هیــــش…راه بیفت تا برت نگردوندم تو اون چار دیواری بی صاحاب…!
حدودا به اندازه ی یک متر ، بالا تر از همه ی اعضای کاخش ایستاده…..
زن و مرد هایی که داریوش دستشان را گرفته بود و تک تکشان به او وفا دار بودند….
شیرین آن بالا ، از هیجان در حال فرو پاشی است…
_همــــه باشن…تا تک تکتون اینجا نباشین ، سخنرانی رو شروع نمیکنم…!
یکی از سربازها شروع میکند به شمردن اعضای جمعه شده…
و در آخر ، انگار خودش اضافه میماند..
_همتوووون خوب گوش کنید….تا سه روز آینده ، من جشن عروسی دارم….بساط هلهله و ولیمه به شما واگذار میشه…
خبر کردن مردم با شماست…
عروسی که من انتخاب کردم ، شیرینه…
شیرین فتاح ، دختر صید محمد فتاح….!
این را که میگوید ، نگاهی پر ازشیفتگی به صورت دخترک میدوزد….
خلخال در جیبش صدا میدهد و صورت شیرین ازشدت هیجان سرخ میشود…
دستش را که محکم میگیرد ، بالاخره جمعی که در یک سکوت عجیب فرو رفته بود ، شروع به پچ پچ کردن میکنند…
_این همونه که آقامو با خنجر زد…؟
_خودشه…ورپریده خوب بلد بوده آقامو دعا خور کنه ….!
داریوش همهمه را میشنود….
شیرین هم…با گوشهایش میشنود و انگشتانش لا به لای انگشتان داریوش فشرده میشوند:
_از ایــــن روز به بعد….سکووووت…ازاین روز به بعد ، شیرین همسر منه….کسی از حرفش سرپیچی کنه از حرف من سرپیچی کرده….کسی بخواد اذیتش کنه ، با مَــــن طرفه…..اون از امروز خانوم این عمارته و شما به جز اطاعت ،هیـــــچ وظیفه ی دیگه ای بر عهده ندارید….!
کامران از گوشه ای صحنه ی مقابلش را نگاه میکند….
دایه….
و حتی شیفته….
پدرش مادر جدید برایش انتخاب کرد…..؟
عروسی میکند….؟
آن هم با شیرین…؟
مگر نگفته بودند شیرین کار بدی انجام داده ….؟
_آقا مبارکه….!
اولین تبریک که می آید ، پشت بندش تبریک های دیگر….احدی جرأت اعتراض به خودش نمیدهد…
احدی در این مورد حق اعتراض ندارد….
کبریا از بالا ، پرده ی اتاق را کنار میزند و صحنه ی روبه رویش را نگاه میکند…
فرار کردنش با جواد ، برای هر کسی که خیر نداشت ، برای داریوش پر از منفعت بود….!
داریوش غرق لذت است….
یک حس قدرت لذت بخش که با هیچ چیز قابل قیاس نیست….!
بالاخره به دستش آورد….
مَلِکی که رؤیاهایش را قروق کرده بود ، به دست آورد….
نگهبانی که یک شب تا صبح ، شکنجه و فلک داریوش را به خاطر لمس کردن بازوی شیرین تحمل کرده بود ، از دور دستانش مشت میشوند و مردمک هایش ریز و ریزتر….
انگار هیچکدام دل خوشی از این دختر ندارند…
به خاطر خنجری که به آقایشان زد…
به خاطر دزدیدن هوش و حواس داریوش…
به خاطر به هم خوردن نظم کاخ….
_ کلام آخر…تو این شهر….تو این شهرستان…تو این کاخ ، دیگه چیزی به نام حرمسرای خان نداریم….!
همهمه بالا میگیرد….
صدای هیـن بلند دخترانی که امید داشتند و اکنون….
در آستانه ی خروج از این کاخ بزرگ بودند….
قلب شیرین شروع به نواختن میکند و خودش را به بازوی مرد میچسباند…
حرکتی که داریوش را دیوانه میکند و…دستش را محکم فشار میدهد تا نزدیک تر نشود…
نه جلوی چشمان این همه مرد…
مردانی که جرأت ندارند جایی که دخترک روی پاهایش ایستاده را نگاه کنند…
شاید در گوش همه شان پیچیده باشد که شیرین در شب گذشته ، چه طوفانی به پا کرده است و…
اینکه حتی یک نفرشان بخواهند دخترک را در حال رقصیدن تصور کنند ، مرد را تا سر حد مرگ عصبانی میکرد…
سر میچرخاند و دایه را میبیند …با همان لباس های سیاهش…
اخم هایش را میبیند و بلندتر دستور میدهد:
_دایه خاتون….؟؟کنیز ها رو با پرداخت پاداش و هزینه ای برای امرار معاششون ، به خونه ی پدرهاشون میفرستی…کسانی که میخوان اینجا بمونن ، حتما باید همسر و یا فرزندی داشته باشن و اینجا برای خدمتگزاری حضور داشته باشن….!
یکی از دخترها با اشک هایی که از گوشه ی چشمانش شر میگرفت ، دست جلوی دهانش میگذارد…یکی قلبش در حال ایست کردن است و یکی برای شیرین نفرین میفرستد….
اما هیچکدامشان حق ترک کردن صحنه را ندارند…
نه تا وقتی که حرف های داریوش تمام شوند….
_و اما مراسم ولیمه و جشن بزرگی که کل شهر تا آخر عمرشون ازش یاد کنن…
برای برپایی این جشن ، یکی یکی بسیج میشید…هیچ کمی و کسری نباشه…
کل شهر رو ولیمه میدید…
گوشه گوشه ی شهر ، ساز و دهل بزارید…
مردم برقصن ، شادی کنن…و شیرین رو با عنوان همسر رسمی من ، بشناسن…!
سکوت مطلقی که حاکم میشود ، از عجایبیست که داریوش را شگفت زده نمیکند…
او شاید از واکنش تک تک آن ها خبر داشت…
او میدانست و اعتراض هیچکدامشان تأثیری در انتخاب او نداشت….
دستش را بالا می آورد و به نشانه ی آزاد باش ، تکان میدهد… خدمتگزارهای وفادار و محبوب داریوش ، تا ختم کلام را دریافت میکنند ، یکی یکی تفنگ هایشان را بالا میگیرند…
تیر اندازی هوایی شروع میشود…
اولی…دومی…سومی….
مبارک باد گفتن های مردانی که فقط و فقط رضایت آقایشان را میخواستند….
و مشت های گره کرده ی گروه مخالف دختر آصید…
گلوله های پر سر و صدا از کاخ داریوش ، مردم شهر را پیشاپیش برای یک بزم بزرگ ، خبردار میکنند و داریوش با یک لبخند پر از پیروزی ، دستی برایشان تکان میدهد….به نشانه ی تشکر…
دایه به طرف اتاق خواب داریوش قدم برمیدارد و همه ی کنیز ها میدانند ، تا رسیدن دایه…
هیچکس حق بازرسی ملافه ی روی تخت را ندارد….