رمان شوگار

رمان شوگار پارت 88

4
(4)

 

 

 

 

 

تَبل های کوچک با همدیگر به صدا درمی آیند و آن ریتم کوبشی تند ، لرز زیبایی به تنم میدهد…

لرزی که تمام زینت های لباسم را تکان تکان میدهد و چشمان من ، حتی ثانیه ای دست از نگاه خیره شان ، روی مرد میخکوب شده ی روبه رویم برنمیدارند…

 

ویالون شروع به نواختن میکند و دستان من ، مانند دو مار تا بالای سرم خیلی نرم پیچ میخورند…

یک چرخش روی نوک پنجه ی پا…

موهایی که با خم شدنم ، روی صورتم میریزم و با یک حرکت تند ، پشت کمرم می اندازم…

 

لحظه ای میان چرخ خوردن های پر از لرزشم ، مشت شدن دستش را میبینم…

 

 

یکی از دخترها ، ناگهان شروع به رقصیدن میکند….

بعدی و بعدی….

 

تا همه گرداگرد من رقصشان را آغاز میکنند ، صدای غرش داریوش ، همه شان را میترساند:

 

 

_ عقب وایسین….!

 

 

نه من لحظه ای از رقصیدنم دست میکشم…و نه موزیسین ها از نواختن….

 

دختران با ترس گوشه ای می ایستند و چاک های دامن من ، کناره های پایی می افتند که جلوتر از پای عقبم ایستاده…

 

نگاه سُرخش ، روی آن قسمت برهنه ی پوست شکمم دو دو میزند…

مانند همیشه آن بالا باصلابت نشسته است و اینبار رقص دلبرانه ی من را تماشا میکند…

ریز به ریز حرکت اندام هایم را…

فقط من…

دختران دیگر دور ایستاده اند…

این دستور اوست…

اوست که حُکم میکند و من امشب پا روی تمام قوانینم میگذارم…

که برای یک مرد…برقصم…

من با آن نقاب زیبایی که روی صورتم کار گذاشته بودم ، در عمق چشمانش خیرگی میکردم و همراه با نواخته شدن ویالون و چنگ ، کمرم را پیچ و تاب میدادم…

 

نگین سُرخ رنگی که روی نافم کار گذاشته بودم جلا دهنده ی لباس رقصم بود…

نیم تنه ی سرخ….و دامنی که پر از چاک بود…

ساق پاها و ران تو پُرم را به خوبی نشانش میداد و میدانستم چگونه بی تابش کنم…

میدانستم چه چیزی او را دیوانه میکند…

 

من دیوانگی مردی را میخواستم که…سه ماه تمام من را در عمارت خودش اسیر کرده و…

تا کنون به کنیزش نزدیک نشده است…

 

 

 

 

 

 

 

من برای مَردی لَوَندی میکردم که تشنه ی یک نگاه از من بود…

حریص یک لَمس کوچک…

این مرد برای داشتن من دُنیا را به هم میریخت…

 

و چه چیز مهم تر از تَن یک دختر…؟

 

من مُفت باز نبودم…

هیچ وقت نمیخواستم باشم و …دخترانگی ام را مقابل او ، دو دستی چسبیده بودم…

 

شب…شوی رقص عربی من… میتوانست بهانه ی خوبی برای به کرسی نشاندن حرفم باشد…

 

من زن مغروری بودم…

با چشمانم غرورم را به رُخش میکشیدم و میتوانستم بی تابی دیوانه وارش را پُشت آن صلابت مردانه ببینم…

کمرم را نرم میچرخانم و زُل میزنم در چشمهای اَبَر مردی که داشت زندگی زنانه ی من را دستخوش تغییر میکرد..

 

 

به آرایشگر گفته بودم هرچقدر هنر دارد ، روی چشمانم پیاده کند…

یک سایه ی تیره رنگ عربی…

سرمه….

مژه هایی که فر خورده بودند و ناخن هایی که به رنگ سرخ درآمده بودند….

 

 

یک چرخ ریز….پشت میکنم به او و مانند وقت هایی که دور از چشم جواد و جاهد ، همراه با آهنگ های رادیو میرقصیدم ، سرم را رو به عقب خم میکنم و به تنم انعطاف میدهم….

دستانم بیکار نمیمانند….

نقابم سفت و محکم سر جایش مانده و او حالا چشمانم را…

تمام پستی و بلندی های تنم را جور دیگری میبیند….

 

 

 

پلک میبندد…

دارد دیوانه میشود و شاید دلش میخواهد آن موزیسین ها را همین الان ، سر به نیست کند

 

 

 

 

 

 

 

 

رقص هنوز جای ادامه دارد اما….او به ناگهان دستمال بنفش رنگ را روی زمین می اندازد…

نفسم بند میرود…

 

حُکم پیروزی من…همان دستمال بنفش بود…

 

حُکم پیروزی من ، دخترانی بودند که با سرخوردگی، عقب عقب از سالن مخصوص خارج میشدند…

حُکم پیروزی من ، قدم های پُر شتابی بودند که برای در بر گرفتن، تَن من جلو می آمدند….

 

رقصم را ادامه میدهم….

 

تنم را میلرزانم و در یک ثانیه ، کمر باریک و برهنه ام ، توسط دستهای داغ او به آتش گرفتار میشود…

 

تُند و تیز برمیگرداند تنم را و نقابم را کنار میزند…

 

چشم در چشم هم…با نفس های پُر شتاب…

 

او دیوانه ی من است و…امشب…

امشب بعد از مدت ها میخواهد مالک من باشد…

 

اویی که نفس به گوشم میچسباند و از آن لمس های بی پروا ، صدایش لرز میگیرد:

 

_واسه دیوونه کردن من…این رقص کُشنده نه…همین یه جُفت چشم سیاه کافیه…با من میای…یعنی مجبوری که بیای…امشب بالاخره به خلوت مَن راه پیدا میکنی….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کمرم را با لجبازی بین دستانش تکان میدهم و دستهای سرکش او از چاک دامن لباس رقصم بالا می آیند:

 

_ششش…وحشی نشو کبوتر…پات به اون تخت بزرگ باز میشه چون تاوان حسودی کردن همینه…کنار زدن بقیه یعنی جایگزین شدن…. تو روی اون تخت لعنتی میای چون جایگزین زنی شدی که احتمالا پاش به اتاق مَـــــن باز میشد….

 

 

چشمانم را بالا میکشم…مردمکهایش یک دم دست از دو دو زدن روی چشمانم برنمیدارند…

 

 

او دلتنگ و خراب است و من…

قلبم مانند تبل های ریز و درشت موزیسین ها ، تند و تند میکوبد:

 

 

_من نمیومدم کدومشون رو انتخاب میکردی…؟

 

صدایم به خاطر نفس بند رفته ام بالا پایین میشود و او با یک دست ، صورتم را از طریق چانه فشار میدهد:

 

 

-تو…توی بی شرف…

 

سر جلو می آورد که ببوسد…بی تاب است و من سرم را پس میکشم:

 

_ششش…من کنیزت نیست داریوش…اینجا نیومدم که مفت و مسلم خودمو تقدیم مردی کنم که زن ها از سر و کولش بالا میرن….!

 

 

قدم برمیدارد و من را به طرف دری که به اتاق خوابش منتهی میشد هدایت میکند:

 

_اون شوی مسخره فقط برای برگردوندن تو بود…اونقدری احمق نیستی که فکر کنی من با یکیشون میخوابیدم…!

 

اینکه چند زن برایش برقصند و تن نیمه برهنه شان را نشانش دهند…به خودی خود ، توهین بزرگی برای من محسوب میشد…

من عصبانی بودم…

پر از خشم و…او حق نداشت…

نباید این کار را میکرد…

به در اتاق میرسیم و قبل از اینکه بار دیگر ، بخواهد سرش را برای یک بوسه ی جنون وار جلو بیاورد ، انگشت روی لب های بی قرارش میگذارم….

پلک هایش با حرص بسته میشوند و انگشتانش ، پوست برهنه ی پهلویم را خیلی دردناک فشار میدهند…

 

_شیرین…

 

 

باور کنم این همه التماس را در صدای یک مرد…؟

مردی که یک دنیا از چشمانش وحشت داشتند…؟

صدایم میلرزد اما…باید بگویم…باید قبل از اینکه هر اتفاقی بینمان بیفتد ، شرطم را میگفتم…

میدانستم قول داریوش ، قول است….

 

_شرط دارم…!

 

 

 

 

 

 

_الان وقتشه…؟الان وقتشه آخه…؟

 

با غرش خفه ای دستانم را پشتم قفل میکند…

تن من رو به عقب خم میشود و لبهای او همراه با من ، تا روی پوست گردنم پایین کشیده میشوند…

 

_باید…داریوش صبر کن…

 

 

انگشتانش مشغول باز کردن گره های نیم تنه ام میشوند…

پشت کمرم سر میدهد دستش را و نفس میزند:

 

 

_داری دیوونه م میکنی لعنتی…هیچ میفهمی…؟؟

 

 

لباس روی تنم شل میشود و جریان خون در رگ هایم ، سرعت میگیرند تا گونه هایم…تمام پوستم از حرکت دستانش گُر بگیرند:

 

 

_باید گوش کنی…!

 

با حالتی عصبی چشم میبندد و مقابل آن تخت شاهانه توقف میکند:

 

_بگووو…زودتر فقط…!

 

_تا سه روز دیگه….

 

نمیتواند یک جا بند شود…بناگوشم را میبوسد…موهایم را بو میکند و من اجبارا ، همانگونه لب میزنم:

 

_تا سه روز دیگه باید عقد کنیم…رسمی…و قانونی….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چشمانش را تا مقابل چشمانم پیش میکشد….

چه حسی درونشان موج میزند…؟

شاید شگفتی…شاید دلتنگی…شاید عصبانیت…

نه…رنگ عصبانیت در آنها پیدا نمیشود…

 

_عقد میکنیم…رسمی…!

 

بدون وقفه …قبول کرد …

قلبم از یک سراشیبی تند ، سقوط میکند…

 

میخواهد هولم دهد که با لرزی که از آن همه هیجان به جانم افتاده بود ، ادامه میدهم:

 

_با یه جشن بزرگ…همه باید بدونن داریوش زند با کی ازدواج کرده…!

 

 

چشمهایش حالا پر از نور میشوند…

یک برق شفاف و رقصنده که قلبم را تکان تکان میدهد:

 

_نگو که باید تا فردا شب صبر کنم…!؟

 

نه…نه صبر لازم نبود اگر تک تک شرط های من را قبول میکرد…

 

_شیرین من دارم خُل میشم …منو نگاه کن‌…میدونی حسودی کردنات چقدر به دیوونگی من دامن میزنه…؟

 

دستش چانه ام را فشار میدهد…چرا هیچوقت این نگاه را در چشمان سیاوش ندیدم…؟چرا این همه سال…عمرم را تلف کردم…؟

 

 

_باید همه ی اون زنا رو بیرون کنی…تک به تکشون رو …

 

 

_امشب…از مردی که سه سال منتظرت بوده چه انتظاری داری…؟فکر نمیکنی با حرفات فقط جون خودتو بیشتر به خطر میندازی…؟

 

 

بینی ام را به بینی اش میچسبانم و او با خرناس آرامی پلک میبندد:

 

_قبوله یا نه…؟

 

قطع به یقین ، او هم میداند من اکنون همان شیرینی نیستم که بعد از بوسه هایش ، سیلی نثارش میکردم…

 

لعنت به من…شاید من هم به اندازه ی او ، همینقدر بی تاب شده بودم….

 

با یک هول کوچک او ، من روی تخت می افتم و همان لحظه ای که دستانش کنار سرم ستون میشوند ، صدای لعنتی اش چسبیده به گوشم شنیده میشود:

 

_قبوله…قبوله…قبوله….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا