رمان شوگار پارت 78
دخترک لب میجنباند و باز هم داریوش را صدا میزند…تبش بالاست…
خیلی بالا و مرد حتی هنوز نمیداند قضیه از چه قرار است که سر و کله ی مادرش میرسد:
_باید پاشویه ش کنم…دخترم داره از دستم درمیاد…
داریوش عمیق پلک میزند و با بیمیلی از آن منبع گرما فاصله میگیرد…
مادر شیرین همراه با تشت آب نمک و پارچه کنار مینشیند و اول پیشانی اش را خیس میکند…
پلک شیرین که از خنکای آب تکان میخورد ، دستان داریوش مشت میشوند:
_این چه وضعیه خانم…؟حتما باید دختره بمیره تا طبیب خبر کنید…؟اون چوب خشکی که بزرگ کردی برات دِرو کنه و پای پسر مردم را چلاق کنه عرضه ی طبیب آوردن نداشت…؟
مروارید خانم آب پارچه را میچلاند و یقه ی شیرین را باز میکند تا گردن و قفسه ی سینه اش را خیس کند:
_ترسیدم…خوف ورم داشت بازم بیاید دخترمو به زور ببرید…!
داریوش میبیند قفسه ی سینه ای که آهسته بالا و پایین میشد و گردن سفیدی که وحشیانه و بدموقع دل میبرد…
اما عصبانی بود…
ر از خشم و مگر قرار بود شیرین اینجا بماند…؟
مگر قرار بود برنگردد که این زن از ترس هایش میگوید و…
_اول موهاشو بزن کنار ، پتو رو از سرش بردار….ضمنا ، جای زن پیش شوهرشه…معلومه که نمیتونه اینجا بمونه…!
مروارید پتو را کنار میزند و نگاه متوقع و خواهشی اش را به داریوش میدوزد…
به خاطر فرزندش ، میتوانست خواهش کند….غرور زنانه اش را کنار بگذارد…
اما داریوش تا نگاه زن را میبیند ، بدون اینکه اجازه دهد بحثی را باز کند ، پلک میبندد :
_احدی نمیتونه اونو جایی به غیر اونجا که من میگم نگه داره…!
دامن شیرین بالا میرود و دستمال تا ساق پاهایش کشیده میشود…
چرا هیچ چیز زیر آن دامن نپوشیده است…؟
مگر هر کی هرکی شده که زیر دامنش شلوار نمیپوشد…؟
تیز پشت سرش را نگاه میکند و به سرعت در هال را میبندد:
_چرا چیزی زیر دامنش نیست…؟عادت داره اینجوری بگرده…؟
_برگردونید که چی بشه….بچه مو ببری اون عمارت مخوف که همسر مرحومت اونجا تموم کرد…؟شیرین میدونه اونجا خونه ای بود که نصرالله خان بعد از ازدواجتون براتون گذاشت…؟
فک داریوش قفل میشود و مردمک هایش به سرعت روی چشمان خواب آلود شیرین مینشینند:
_بدونه یا ندونه چه توفیری تو اصل ماجرا داره…؟شیرین اشتباه کرده و من هستم که تعیین میکنم تا کی اونجا بمونه یا حتی کی برگرده کاخ…!
زن پارچه را روی پاهای کوچک شیرین قرار میدهد و با نگاه خواهشی اش ، کاملا به طرف داریوشی که دست به کمر ، و عصبی سر پا ایستاده بود برمیگردد…
_اگر واقعا دخترمو میخوای اذیتش نکن…اجازه بده یه چند وقت خونه ی آقاش بمونه…اینجا باشه یا تو اون عمارت نحس چه فرقی داره…؟
نفس پرشتاب و حرصی ای از گلوی داریوش پرت میشود و با حیرت ، لحظه ای رو میگیرد…
شیرین بماند اینجا…؟
خانه ی پدری اش…؟
اگر دیگر نخواهد برگردد…؟
اگر ماندگار شود و یا…
_پسرتون که آزاد شد به فکر افتادین شیرین رو هم فراری بدین…؟
نیم قدم دیگر نزدیک میشود و با همان مردمکهای گشاد شده از خشم ، رو به آن زن چشم سیاه خم میشود:
_اگر بفهمم خواستین فراریش بدین…اگر بفهمم عمدی توی کار بوده…
مروارید پارچه ی داغ شده را از روی پاهای شیرین برمیدارد و باز هم در آب فرو میکند:
_کسی شیرین رو فراری نداده…بچه م از دست اون همه آدم ذلّه شده پشت و پناهی هم نداره..همش زور…همه ش اجبار…
نگاه داریوش ناخودآگاه روی صورت غرق در خواب شیرین میلغزد…حالا گویی آرام تر از قبل به نظر میرسد …
_یعنی چی…؟خودش خواسته بیاد اینجا…؟
و داریوش باز هم خودش را بابت گفتن آن جمله لعنت میکند…
از آزادی ات لذت ببر…؟
یک مُهمل بزرگ که به شدت از گفتنش پشیمان بود..
میخواهد جلوتر برود…
کنار تن شیرین زانو بزند و بپرسد…
نکند شیرین از چم سی خسته شده باشد…؟
نکند این فکر به سرش زده باشد که داریوش ، دیگر او را نمیخواهد….؟
سیب گلویش بد تکان میخورد و همان لحظه ، کسی روی در هال ضربه میزند….
داریوش به سرعت سر برمیگرداند و وضعیت شیرین را نگاه میکند:
_پتو رو بزن روی پاهاش…دکمه هاشو هم ببند…!
قند در دل مروارید آب میشود…
این مرد اگر دیوانه ی دخترش نبود ، این همه مالکیت رویش نداشت که….
دیر دست میجنباند و تا صدای یالله گفتن جاهد به گوش میرسد ، سمت آن پتوی بدون ملافه خیز میگیرد…
رو اندازی که با خشونت بالا کشیده میشود و انگشتانی که برای بستن دکمه های یقه اش ، سرعت میگیرند:
_یه لچک بیار…چه میدونم…یه روسری…
_فعلا بهش سرم وصل کردم خوب میشه تا یک ساعت آینده…فقط سعی کنید داروهاشو به موقع بدید …!
داریوش نگاهش را از روی طبیب ، به صورت نگران مادر شیرین میدهد…
چه کسی جز مادرش میتوانست از او پرستاری کند…؟
درد عمیقی در سینه اش حس میکند…
یک ترس مزحرف که حتی لحظه ای اجازه نمیدهد فکر اینجا ماندن شیرین را در سرش جا دهد…
_مشکلش چیه…؟چرا تبش اینقدر بالاست…؟
مادر شیرین نگاهش روی دهان ها دو دو میزند و طبیب جعبه ی وسایل فوریتهای پزشکی اش را دست به دست میکند:
_زکام شدن…سرما و تب شدیدی که طی یه فشار بالا شخص رو از پا درمیاره و حتی ممکنه منجر به از دست دادن بینایی و یا اندام های داخلیشون بشه…
مردمک های داریوش تکان میخورند…
رنگ از رخش میپرد و لحظه ای به عقب نگاه میکند…
به آن صورت آرام گرفته که گونه هایش از تب ، به رنگ سرخ درآمده بود…
_یه کاری کن…همین الان تبش رو بیار پایین…
طبیب لحن پر از خشونت و زور داریوش را میشنود و پا به پا میشود:
_متاسفانه مدت طولانی توی هوای سرد بودن ، لرز و سرما تا مغز استخونشون رفته…براشون دارو تو سرم تزریق کردم اما همه چی موقته…ممکنه بعد از رفتن اثر دارو ، تب باز هم برگرده…امشب باید بیدار بمونید که خدایی نکرده تشنج نکنن…!
_میخوام ببرمش …یه پرستار بفرست این دم و دستگاه کوفتی سوزن سرنگو راه بندازه…
طبیب عینک ته استکانی فوق ذره بینی اش را عقب تر میفرستد و سرش هنوز در مقابل داریوش پایین است:
_صلاح نیست با این حال جایی برن…هوای اون بیرون خیلی سرده…حتی همون چند لحظه ی کوتاهی که سوار ماشینش میکنید ممکنه لرز و تبشون رو بیشتر کنه…و صد البته نیاز به یه پرستار دلسوز دارن و کی بهتر از مادرشون….؟
فک داریوش قفل میشود…
چه اتفاقی افتاده است مگر…؟
این دختر تا نیمه شب ، آن بیرون چه غلطی میکرد که اینگونه از پا درآمده است….؟
دکتر با اشاره ی سر داریوش میرود و حالا مرد با افکار به هم ریخته…با خشم…با بی قراری برمیگردد..
جاهد به دنبال طبیب از خانه خارج میشود و داریوش کنار شیرین میرسد:
_یه رو انداز نو بیار….
زن به اتاق آخری میرود…همانجایی که ماشته های نوی مخصوص مهمان را نگه میداشت…
و داریوش ، کنار جسم خوابیده و آرام شیرین ، به متکی تکیه میدهد…
کجا بوده است که با این وضعیت به خانه رسیده است…؟
حتی لباس های صبح را به تن ندارد…
_من مواظبشم…شما برید استراحت کنید…!
نگاه داریوش از گونه های رنگ گرفته ی شیرین ، تا دستی که لحاف تمیز و گلدوزی شده را روی تن دخترک می اندازد ، بالا می آید…
_بیرونم میکنید….؟
مروارید با دیدن چشمان عجیب خان ، کمر راست میکند و همان لحظه جاهد سر میرسد:
_داا براشون چای آوردی…؟دهن خشک نشستن و …
داریوش حتی صورت جاهد را نگاه نمیکند و به جایش ، آرنجش را روی متکی قرار میدهد تا به آنها بفهماند امشب ، داریوش هیچ جایی به جز اینجا ندارد:
_هیچی نمیخوام…برید بخوابید…!
مروارید چشم گرد میکند و نگاه میچرخاند:
_اون گُماشته ها منتظرن شما از این خونه بیرون بزنی…دیر کنی این کلبه خرابه ی ما رو با تفنگ، به رگبار میبندن…
اخم در صورت داریوش میدود و جاهد متعجب است…
این مرد مگر شیرین را به بهای ناموسش نبرد…؟
مگر شیرین از چنگش فرار نکرده…؟
پس چرا دارد برای این حال دخترک زبان دراز دیوانه میشود…؟
_کِی تا حالا کسی بی اذن من تو این شهر تیر اندازی کرده به جز پسر شما…؟
نیم نگاه بدی به طرف جاهد می اندازد و اصلا از این پسر خوشش نمی آید:
_برید زودتر…!
جاهد کم مانده تعارف پی جامه کند ، اما مروارید با یک اشاره ی چشم ، او را خفه میکند:
_اینجوری هم نمیشه…الان تب دخترم پایین اومده ولی طبیب گفت بازم میره بالا…من بیدار میمونم ، جا براتون میندازم شما برو استراحت کن …
اصلا حوصله ی این پافشاری ها را ندارد…حوصله ی جواب دادن ندارد…فقط میخواهد با شیرین تنها شود:
_برای استراحت و خواب اینجا نیومدم…تعارف تکلیف رو بذارید کنار و بی زحمت منو با زنم تنها بذارید…!
جاهد پا به پا میشود…
زنش…؟
مگر شیرین را به عنوان کنیزش نبرد…؟
_خلاصه پا سر چشم ما گذاشتین آقا…چیزی احتیاج بود صدا کنید پس…
مروارید چپ نگاه به جاهد میکند و بعد ، قدمی به شیرین نزدیک میشود…
دست روی گونه اش میگذارد و دستان این زن ، پر از پینه هستند…
پینه هایی که نشان از زحمت هایش داشت…
نگاهش را تا صورت جدی داریوش بالا می آورد و چگونه دخترش را در این اتاق ، در حالی که بیمار است تنها بگذارد؟
_خیالم راحت باشه…؟من تو خواب مرگ نباشم وقتی جگر گوشه م مریضه…؟
داریوش اکنون بی حوصله ترین است و دستانش ،کمی فشردن تن این دختر به خود را میخواهند….
کمی در هوای موهایش نفس کشیدن…
چرا این زن یک دنده نمیرود و پسر بی خاصیتش را نمیبرد…؟
دست به صورتش میکشد وبی آنکه نگاهشان کند ، شمرده شمرده لب میزند:
_وقتی میگم هستم یعنی هستم…تاموقعی که بیدار شه همینجا میمونم شما برو…