رمان شوگار

رمان شوگار پارت 47

4.3
(4)

 

 

آزاد باشد تا هرجا که دلش خواست برود….؟

آزادی داشته باشد تا بیشتر ازقبل ازاین سوراخ به آن سوراخ دنبالش بگردد….؟

حتی ممکن بود برود خانه ی پدرش….

 

یا حتی آن سیاوش…

اگر با او روبه رو شود….؟

دیگر دارد مهمل به هم میبافد…

سیاوش رفت….

به فرنگ رفت…

 

باز هم نزدیکش میشود…چانه اش را در مشت میگیرد و کمی فشار انگشتانش با خشونت همراه است:

 

_میری تو اتاقت…بیرونم نمیای…تا موقعی که من بگم بیرون نمیای شیرین ، حالیته…؟

 

مردمکهای شیرین میلرزند …

از خشم…از بغض…از تنهایی…

 

و داریوش با دیدن حالتشان ، بدون اینکه به چیزی فکر کند…ناگهان خم میشود و لبهایش را پشت پلک دخترک میچسباند… عمیق میبوسد…

پلک بعدی و دلبر نمیداند علت سقوط ناگهانی قلبش چیست….

 

یک ضرب شدید…

عرق جای جای تنش را فرا میگیرد و چرا داریوش لبهای لعنتی اش را برنمیدارد…؟

 

 

لَب می سُرانَد روی گونه هایش…

نفس هایش تُند میشوند و این نگرانی…این اضطراب بیشتر و بیشتر میشود….

 

دست پشت سرش قفل میکند و تیغه ی بینی اش را به بینی کوچک او میمالد….

باید چاره ای برای جاهد بی اندیشد…

باید تک تک خدمه را حالی کند چیزی جلوی شیرین بروز ندهند:

 

_نمیخوام زندونیت کنم…

 

پلک های شیرین آهسته باز میشوند و در چشمان نیمه باز داریوش مینشینند….

او مانند یک شاه بود….

قدرتمند….اطرافش پر از زنهایی بود که برایش میمردند…

دخترک را جای ناموسش آورد….چگونه در این مدت کم میتواند اینقدر دلبسته ی شیرین باشد….؟

 

کبوتر کم کم دارد به قائده ی این بازی شک میکند…

 

_چرا یکی از اون دخترها رو به حریمت راه نمیدی…؟

 

سینه ی داریوش محکم تکان میخورد…جواب سوالش…؟

 

_چرا منتظر تموم شدن اون مهلت موندی…؟

 

 

انگشتان داریوش زیر لچک سر میخورند و موهایش را چنگ میزنند:

 

_این سوالا برای چیه…؟مگه خودت اینو نخواستی…؟

 

او واقعا داریوش است…

ارباب یک شهر…خان بزرگ آن منطقه…شیرین لحظه ای از فکر کردن به آن…به وجد می آید:

 

_تو هر چیزی رو که بخوای میتونی به دست بیاری…چرا منتظر من موندی…؟

 

 

فک داریوش قفل میشود…

چه جوابی بدهد…؟

بگوید درست از وقتی که نزدیک بود با اسبم زیرت بگیرم ، همه را برای پیدا کردنت اجیر کرده ام….؟

 

بگوید دربه در دنبالت میگشتم و تو را در خانه ای پیدا کردم که نباید….؟

 

_من دختر آصیــد مَمَدم…همین دیشب اینو بهم یادآوری کردی…!

 

 

سیب گلوی مرد تکان میخورد…از جمله ی بی منظورش بد برداشت کرده است….!

 

من ناموس بهای توام…چرا منو زیر پاهات له نمیکنی…؟چرا وقتی ازت خواستم منو عاشق خودت کنی قبول کردی…؟

 

 

 

 

سیب گلوی مرد تکان میخورد…از جمله ی بی منظورش بد برداشت کرده است….!

 

_من ناموس بهای توام…چرا منو زیر پاهات له نمیکنی…؟چرا وقتی ازت خواستم بهم مهلت بدی قبول کردی…؟

 

_باید به زور تو رو مال خودم میکردم…؟

 

صدایش زمخت و ترسناک شده است…

یک زمختی عجیب که لحظه ای دخترک را از ادامه ی پرسش هایش منع میکند…

اما داریوش با ابروهای درهم…و رگ های برآمده کنار گوشش خم میشود:

 

_من به زور کسی رو تصاحب نمیکنم….مَن به دام میندازم…اگر تو تنها زن روی زمینی باشی که داریوش رو نمیخواد…اونقدر پابندت میکنم که… سرت حتی یه لحظه هوای خوابیدن روی هیچ بازوی دیگه ای رو نداشته باشه….اگه همه ی زَن های این ایالَت خاطرخواه داریوشَن….

 

 

مکثی بین جمله ی نفسگیرش می اندازد و شیرین با لب های نیمه باز مانده، مانند مسخ شده ها گوشش را به هوای گرم و خشونت بارِ نفس های او داده است:

 

_اگر همه ی زَن های این ایالت خاطرخواه داریوشَن…تو…دختر آصید…تو دیوونه ی داریوش میشی….!

 

 

حُسن ختام حرف های گلوله بارش ، میشود بوسه ای عمیق و دردناک ، روی لاله ی گوش دخترک….

 

رد خیس لبهای داریوش همانجا جا میماند و مرد …با قدم های بلند از اتاق خارج میشود….

 

 

شیرین مانند سنگ شده ها جا میماند و نگاهش خیره به در…

 

داریوش آن بیرون ، همزمان با قدم های تندش ، سینه اش را صاف میکند و منوچهر به دنبالش:

 

_آقا بردیمش کتابخونه…همونجوری که امر فرمودید دهنش رو بستیم سر و صدا نکنه….!

 

داریوش مانند کسی که ساعت ها روی صورت کسی مُشت کوبیده است ، مچ دستش را محکم فشار میدهد…

 

درد دارند عضلاتی که مدام مقابل آن دختر منقبض میشدند و انگار هیچ گاه موعد آزاد شدنشان نمیرسید…

 

سرش را بالا میگیرد و گردن عضلانی اش دختران راهرو را به غَش و ضعف می اندازد…

آن دختر سلیطه رفت داخل که اینگونه پوست آقایشان سرخ و کبود بود…

 

جادوگر است لعنتی…

تا میرود داخل ، مردی که هوای هیچ زنی در سر نداشت را به خاک می افکند…

 

_پدر و مادرش که نیومدن پشت در کاخ…؟

 

_نه آقا…از همون روزی که خودتون با مادر شیرین خانم حرف زدین رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن…امروزم وقتی جاهد رو میگرفتیم ، آصید خودش شرمنده بود…گفت ریش و قیچی دست آقا…!

 

 

داریوش دستانش را کلافه بار به صورتش میکشد و بالاخره مقابل در کتابخانه میرسند…

 

نگهبان فورا در را برایش باز میکند و بالخره با هیبت مردانه اش وارد میشود…

 

 

 

چشمانش را بسته اند…

دهانش را هم…

 

جلو میرود و تقریبا بالای سرش می ایستد…

 

_بلند شو آقا تشریف آورده….!

 

 

جاهد سرش را تکان میدهد و با صورتی در هم ، از جا بلند میشود…

اگر دهانش بسته نبود ، شاید میخواست چیزی بگوید…

فریادی بزند….

خواهرش را بخواهد…

 

اما داریوش با رگهایی که بیشتر برآمده میشوند ، آهسته می غُرَّد:

 

_چشماشو باز کن…!

 

منوچهر به سرعت اشاره میکند و یکی از سربازها چشم بند را برمیدارد…

 

جاهد چند بار پلک میزند تا به نور عادت کند…

دستانش را پشتش بسته اند…

پاهایش باز هستند….

 

به محض اینکه چشمانش به نور عادت میکنند ، هیکل درشت داریوش را مقابلش میبیند….

 

او همان داریوش خان بزرگیست که همه از او دم میزدند…

 

او پسر نصرالله خان است…

مردی که به بهای ناموسش ، خواهر جاهد را در این کاخ ، نگه داشته است…

 

فک داریوش جلو می آید :

 

_یاغی شدن پسرای آصید…!

 

بازدم های جاهد راز بینی اش محکم به بیرون پرت میشوند و داریوش نیم قدم نزدیک میشود….

 

_یکیشون اونقدری زیر نافش تُ*م پیدا میشه که خواهر خان رو میدزده…اون یکی ام اونقدر اربابش رو بی رَگ فرض میکنه که تو محدوده ش تیر هوایی میندازه…خسارت میزنه…زخمی میده….!

 

 

چشمان جاهد سرخ میشوند…

روی دهانش پارچه خورده است و اگر دهانش باز بود ، میتوانست از خودش دفاعی داشته باشد….

 

_پسرای خاندان فتاح اونقدری جَنَم پیدا کردن که قانونای داریوش رو دور بزنن…اونقدری روشون زیاد شده که رعیت داریوش رو میزنن….!

 

 

داریوش از جواد خُرده دارد…کینه دارد و این بی شرف هم برادر همان جوادیست که کبریا را دزدید….

 

سرش کنار گوش جاهد خم میشود و همین باعث میشود آن برادر همیشه غیرتی شیرین ، لحظه ای از نزدیک شدنش شک کند و به اندازه ی یک بند انگشت دور شود:

 

-میخوای بگم عین سگ بزننت که خون بالا بیاری…؟

 

انگشت های جاهد در هم مشت میشوند….

کینه روی هم تلنبار میشود و داریوش غُرش آخرش را بلندتر از همیشه از گلو خارج میکند:

 

_وقتی تُ*م اینو که مقابل داریوش بایستی رو نداری ، پس کدوم خری بهت گفته با زدن پسر کبلایی من ازت میگذرم…؟

 

جاهد سر تکان میدهد…

نکند این مردک روانی دستور تیربارانش را صادر کند….؟

 

_هوم…؟غیرت رو فقط بلد بودی با اذیت کردن خواهرت خرج کنی…؟الان کجا رفته اون غیرتت بی رَگ…؟کجا رفته که کل وجودت از نزدیکی من داره میلرزه….؟

 

جاهد باز هم سر تکان میدهد و شاید میخواهد از خودش دفاع کند….

داریوش با مردمکهای گشاد شده از خشمی که نمیداند چگونه به جانش افتاده ، روبه روی صورتش لب میزند:

 

_وای به حالت اگر بخوای سر و صدا راه بندازی….وای به حالت بخوای تو قصر من آشوب به پا کنی….

 

 

فورا رو میکند به منوچهر و دستور میدهد:

 

_باز کُن دهنشو….!

 

منوچهر کنار جاهد می ایستد و قبل ازاینکه پارچه را از دور دهانش باز کند ، نگاه به داریوش میدوزد:

 

_جسارته آقا…این ازون یاغیای پر سر و صداست…مطمئنین …؟

 

داریوش تیز نگاهش می کند و منوچهر در دم ،خفه میشود…

کی داریوش حرفش را دو بار تکرار کرده است که اکنون…؟

 

پشت سر جاهد می ایستد و مشغول باز گردن گره میشود…

خدا آخر و عاقبتشان را با خانواده ی فتاح ، به خیر کند…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا