رمان شوگار

رمان شوگار پارت 29

4.2
(5)

مردمکهایش با حالت خاصی در چشمانم رسوخ میکنند…

من از اینکه در این فاصله با او قرار بگیرم راضی نبودم…

این مرد ، آدم خطرناکی بود…

یک انسان خودپسند و یکه تاز که برای به اجابت رسیدن خواسته هایش ، هر کاری میکرد…

 

سرش کج میشود و نگاهش تا کنار بینی ام پایین می آید:

 

_من مجبورش نکردم اینقدر خوشحال باشه…مجبورش نکردم مثل پروانه دور اون عروس بچرخه….!

 

 

خنجر تیزی درست وسط سینه ام فرو میرود…

این مرد ، چه از جان من میخواست…؟

 

-تو…توئه عوضی …کار خودته…

 

صدایم به سختی به گوشش میرسد…

یا نه…اصلا نمیرسد و فقط با لبخوانی متوجه میشود:

 

_میدونی از کی با این دختر دادار دودور احساسی داشته…؟

 

جلوی پیراهنش در چنگم مشت میشود…انگار میخواهم تمام خشم و حرصم را روی او خالی کنم:

 

_دیدم….اگر تمام این بازیا به خاطر این بود که این صحنه رو ببینم..دیدم… میخوام برم…!

 

چشم ریز میکند و…سوالش مانند گداخته ی داغ روی تن من ریخته میشود:

 

_کجا میری…؟

 

صدایش خیلی کم شنیده میشود…اما من ، همان لحظه بیچاره بودنم را با پوست و استخوانم حس میکنم…

خشمگین بودنم…

 

_خونه ی…خونـــ ــه ی آقــ ـام…

 

میتوانم بروم…؟اصلا آنها میدانستند امشب عروسی سیاوش است…؟انگشتانش پهلویم را سوراخ میکنند:

 

_کدوم آقا…؟

 

این هوا دارد من را خفه میکند…

دارد نفس را از من میگیرد

 

_اونی که اونجا داره روی داماد رو میبوسه…؟؟خونه ی اون میری…؟

 

خشک میشوم…حتی نمیخواهم جایی که میگوید را نگاه کنم…

به معنای واقعی مردن …

 

 

_خوب چشماتو باز کن کبوتر…اگر میخوای خونه ی اونا بری…همین الان میبرمت…!

 

ممکن بود دروغ بگوید…؟

ممکن بود همه اش نقشه باشد ….؟

 

گردن بی جان و خشکم را آهسته…و با احتیاطبه طرف جایگاه عروس و داماد میکشانم…

چقدر دورشان شلوغ است…

چقدر همسر تیمسار ناراضی به نظر میرسد…

خودش است دیگر…؟

ها…؟مادر عروس است…شباهت بینشان این را میگوید….

 

اما مردی که پشت به من ، دست روی شانه ی سیاوش گذاشته است…

همان مرد میانسالی که پیراهن راه راه سورمه ای و شلوار سیاه به تن دارد…

تنها مردی که آنجا کت و شلوار ندارد…

او…او کیست…؟

 

چیزی در گوش سیاوش میگوید و من با لبهای نیمه بازی که برای جرعه ای نفس باز شده بودند…منتظر برگشتنش بودم…

 

 

و لحظه ای بعد…مرد با تکان سر ، و تبریکی دیگر به عروس ، برمیگردد…

 

برمیگردد و…زندگی برای من ، از صفحه ی نویی آغاز میشود…

 

 

 

-خاله…؟میای با هم باژی تُنیم…؟؟

 

 

از آینه ی قدی نگاهی به سرتا پای لباس می اندازم…خوب به نظر میرسم…

خوب که نه…عالی…یک عالی بی نظیـــر….

 

 

شیفته پر لباسم را میکشد:

 

-میای…میای…

 

چوبه ی سُرمه را برمیدارم و جلوی آینه خم میشوم:

 

-لباسمو نکش …پاره میشه…!

 

 

حدس زدن اینکه اکنون لب برچیده است کار سختی نیست…من روی چشمهایم تمرکز میکنم و او هنوز لباسم را رها نکرده است:

 

 

-من میخوام بِلَم اسب سَوالی…بابام بلام کُرّه اسب خلیده …باهام باژی نَتُنی اسبمو بهت نشون نمیدم….

 

 

خدایا صبــر صــبر…یک بار با این بچه دنبال بازی کردم و حالا دیگر دست از سرم برنمیدارد…

 

چشم دومم را هم سیاه میکنم و چوبه را سر جایش قرار میدهم….

 

_بیا دیگه…بلیم اسطب …عمو کاملانم اونجاس….

 

نفس حرصی و عصبی ام را بیرون میفرستم و مچ دستش را برای اینکه بیشتر از این لباس را روی تنم بدقواره نکند میکشم:

 

-باشه…ولی فقط امروز…روزای بعد میری با بچه های عمارت بازی میکنیا…!

 

 

با ذوق در هوا میپرد و کوچولوی فسقلی ، یک تنه من را همراهش میکشد…

 

دسته موی حالت دارم را زیر روسری ام میفرستم و از پیچ راهرو عبور میکنیم…

همه مجبورند به من احترام بگذارند…

 

مــن ، سوگلی اربابشان بودم…

 

خرامان خرامان از آنجا رد میشوم و پشت چشم هایی که مقابلم نازک میشد را نادیده میگیرم…

کسی جرأت پچ زدن ندارد…

من شیرین بودم…

 

قدم های کوچک شیفته من را به طرف اسطبل میکشانند…

داریوش مانند همیشه نیست و برادرانش در عمارت جا خوش کرده اند…

 

-سلام خانوم جان…صبحتون به خیر ، صبونه تونو بیارم حیاط…؟

 

خدمتکار را جا میگذارم و همزمان لب میزنم:

 

_نه…تا نیم ساعت دیگه میام تو اتاقم میخورم…!

 

چشمش را میشنوم و همراه شیفته ، راه سنگی اسطبل را از پیش میگیرم…

از اینجا کمی دور است…

وارد محوطه ی مخصوص که میشویم ، شیفته

کامران را میبیند …

رها میکند دست من را و سراسیمه به آن طرف میدود…

 

تک نفس حرصی ام را رها میکنم و آهسته نزدیک میشوم…

کامران دخترک کوچک را با یک دست بلند میکند و چند دور میچرخاند…

صدای قهقه ی کودکانه ی شیفته ، تبسم کمرنگی را ناخودآگاه روی لبانم می آورد…

 

داریوش هیچوقت اینگونه با او بازی نمیکرد…

جدیت او کجا و شیطنت این دو برادر کوچکتر کجا…

 

دخترک بالاخره با سرگیجه روی زمین فرود می آید و بلافاصله در آغوش عمویش کشیده میشود…

 

عادت سلام کردن به او را نداشتم…

هنوز هم برخورد روز اولش را از یاد نبرده بودم…

 

_صبح بخیر…

 

سری تکان میدهم و سراغ رعد میروم…

همان اسب زیبایی که من را به اینجا آورده بود…

دستی به یالش میکشم و موهایش را مرتب میکنم…

اسب با صدای مخصوص به خودش ، از من تشکر میکند و من آهسته پلک میبندم…

 

_ناز کردن هم بلدی…؟؟

 

سر بر نمیگردانم…صدای کامران است که مطمئنا مخاطبش من هستم…

شیفته ریز میخندد و او دوباره لب میزند:

 

_نمیدونم چرا داداشم نگهت داشته…چطور با این روی گشاده زابراهش کردی…؟

 

مسخره ام میکند…چون من هیچوقت به روی کسی لبخند نمیزدم…حداقل نه آدم های اینجا…!

 

دستی به گردن رعد میکشم و گامی عقب میروم:

 

_من میرم داخل ، تو با عموت بیا…!

 

مخاطبم شیفته است و او هم میشنود که میخندد:

 

_جغجغه تو هم مث بابات شیفته ی این دختره شدی…؟

 

 

 

 

 

گام هایم را تند تر برمیدارم…

 

هاه…پدرش… بعد از آن عروسی بی صاحب شده به جز مکالمه های معمولی ، هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود….

 

یک هفته میگذشت…

یک هفته ای که من هنوز هم زنده بودم…قامتم راست بود… و قوی تر از گذشته روی پاهایم ایستاده بودم…

من دیگر نه نیازی به پدر و مادر داشتم…

و نه دوبرادر بی غیرت ، که ناموسشان را در دست یک اجنبی رها کرده بودند…

و باز هم صد رحمت به همین اجنبی…

صد رحمت به این دیو دوسر که من را در کاخش نگه داشته بود…

 

من با پاهای خودم به اینجا برگشتم…

حتی یک قطره اشک هم برای آن بی چشم و رو نریختم…

لعنت نفرستادم…

نفرین نکردم…

چون من…شیرین ، برای آنها تبدیل به یک نفرین ابدی شده بود…

 

تک تکشان تقاص نادیده گرفتن من را پس میدادند…

تک تکشان تلافی قربانی کردن من را پس میدادند و آن روز دور نبود…

حتی آن داریوش متکبر و عوضی …

 

و باز هم دستخوش به همین عوضی…که عصای روی پا ایستادن من شد…

او قدرتمند بود…

او قدرت داشت و من به واسطه ی قدرت او ، میتوانستم همه شان را از کرده شان پشیمان کنم…

 

آنها میفهمدیند شیرین آنقدر ضعیف نیست که قربانی شود و دم نزند…

من سوگلی داریوش زند بودم…

و این یعنی همه چیز…

 

***

 

-شیر گرم میل دارین خانم…؟

 

پشت میز قرار میگیرم و سر بالا می اندازم :

 

-نه ، میتونی بری…!

 

خدمتکار بی صدا به طرف در میرود که همانجا چند تقه به در میخورد:

 

_شیرین خانم…؟آقا از سفر رسیدن و شما رو خواستن…

 

تکه نان کوچک از دستم روی سینی می افتد…

آمد…

بعد از سه روز از سفر رسیده است و وقت آن شده که جواب سوالهایش را بدهم…

او برای محرمیت ، مهلت هفت روزه برایم گذاشته بود…

مهلتی که روز آخرش سر رسیده بود و میبایست جوابی به او بدهم…

 

پلک میبندم و چند نفس عمیق از سینه ام رها میکنم…من میتوانستم…!

از پسش برمی آمدم….

 

 

از پشت میز که بلند میشوم ، بعد از مرتب کردن روسری بزرگ روی شانه هایم ، از در اتاق خارج میشوم…

او بلافاصله پس از آمدنش من را خواسته بود و این…کمی به من اعتماد به نفس میداد…

و شاید یک حس با ارزش بودن…

 

حسی که بعد از همه ی آن وقایع ، از من گرفته شده بود…

 

 

رسیدن به اتاق او مانند رد شدن از هفت خوان رستم است…

از رد شدن چانه بالا بگیر ها تا آن دماغ چین خورده های حسود…

حتی خواجه هایی که دائم در حال تربیت کنیز ها بودند…

 

مانند کاخ شاه…

 

بالاخره پشت در اتاق میرسم و نگهبان با دیدن پر دامن من ، فورا سرش را پایین می اندازد…

 

_درو باز کن…!

 

 

کمی سکوت میشود و بعد ، با جرأت و بی جرأت لب میزند:

 

-آقا در حال استراحت هستن…!

 

ابروهایم به هم نزدیک میشوند و لحظه ای از آن نگهبان نفهم ، حرصم میگیرد…

 

میدانم اگر نزدیک شوم ، هیچ غلطی نمیتواند بکند…

حتی نمیتواند با چشمانش صورت من را نگاه کند…

چون حق این را ندارد…

 

بدون هیچ اعمال خشونتی دستگیره ی در را میکشم و بی توجه به اعتراض آهسته ی نگهبان داخل میشوم….

 

پیچ راهروی ورودی را رد میکنم و…

چیزی که میبینم ، در کسری از ثانیه سر جا مات ، نگهم میدارد…

 

صدای شلپ شلپ آب…

نفسهای تند شده ی آن دختر مو قرمز….

دستهایش…

 

علت منجمد شدن خون در رگهایم را نمیفهمم…

فقط میدانم از دیدن آن تصویر ، حالم بد شده است…

 

یک تصویر واقعی از مردی برهنه ، که در یک وان بزرگ دراز کشیده بود و…

آن دختر با دستان ماهرش ، تمام عضلاتش را لمس میکرد….

 

 

 

 

 

نمیدانم چرا سینه ام اینقدر تند بالا می آید…

اما او همان لحظه متوجه حضور من میشود و پلکهایش را تا نیمه باز میکند…

خسته است یا….دستهای این دختر تحت تأثیر قرارش داده…؟

 

 

احتمالا صورتم سرخ شده است و من نمیخواهم او این را ببیند..

فورا پشت میکنم تا از آنجا بیرون بروم ، اما صدایش متوقفم میکند:

 

_وایسا سر جات…!

 

لحظه ای همانجا توقف میکنم…

با بازدم های تندی که ازبینی ام خارج میشدند…

 

_تو میتونی بری….!

 

احتمالا مخاطبش آن دخترک پر افاده ایست که همه میگفتند در ماساژ رودست ندارد…

حتی بارها حس نفرتش را به خودم میدیدم…

پچ و واپچ های درگوشی اش با دوستانش…

او میخواست هرطور شده داریوش را تصاحب کند…

 

دختر میرود و بدون نگاه به من ، در را پشت سرش میبندد…

کاملا میداند تحت نظر است و نباید هیچ آتویی بدهد…

 

_برگرد…!

 

 

نفس عمیقی میگیرم و با ابروهای درهم ، به طرفش برمیگردم…

همانگونه در آب لم زده است و…

من اصلا نمیخواهم داخل آن وان تقریبا بزرگ که معلوم نبود چگونه سر از اتاقش پیدا کرده است را ببینم.

 

چشم در چشمش که میشوم ، دویدن نگاهش را روی سرتا پایم میبینم…

یک نگاه عجیب که باعث میشود تمام تنم به عرق بنشیند…

 

_بیا اینجا…بیا نزدیک کبوتر…

 

لبهایم را روی هم فشار میدهم…همین چند لحظه پیش ، زیر دستهای یک زن چشمانش را بسته بود…

مردی نبود که تنش را مشت و مال بدهد…؟

حتما برای ماساژ میبایست یک زن را بیاورد….؟

 

سرجایم میمانم و او با لبی که به یک طرف کشیده میشود ، آهسته پچ میزند:

 

_اون حوله رو بیار…وگرنه مجبورم خودم برای برداشتنش از جام بلند شم…

 

بی مهابا و بدون فکر حوله را چنگ میزنم و به طرفش پرت میکنم…

بدجنسانه میخندد و آن را روی هوا میگیرد…

 

تند شدن نفس های من هم بیشتر از روی حرص است تا هر چیز دیگری….

 

تا عزم بلند شدن میکند ، فورا رو میگیرم و پشت به او می غُرم:

 

_آخه وسط اتاق جای حموم کردنه…؟

 

با شنیدن جمله ی من ، صدای خنده ی کم سابقه اش بلند میشود و من از اینکه مضحکه ی دستش باشم متنفرم:

 

-حموم…؟برگرد پوشیدم…!

 

اعتماد ندارم…همانگونه سرجایم می ایستم :

 

_کارت چی بود…؟چرا صدام زدی ….؟

 

صدای نزدیک شدن قدمهایش را متوجه میشوم…

حرارتی که از حوله اش متساعد میشود:

 

_مهلتت داره تموم میشه…میخوای برگردی خونه ی پدریت یا شرط منو قبول میکنی…؟؟

 

بحث از شرط که میشود ، بی مهابا به طرفش برمیگردم…

من دیگر خانه ی پدری را نمیخواستم…

 

 

چشمانم را فورا از سینه ی خیس و برهنه اش میگیرم و به صورتش میدهم…

او از این نگاه جرأت میگیرد و نیم قدم فاصله را برمیدارد:

 

_بگم بیان اون نکاح رو بخونن…؟؟

 

لحظه ای همانگونه چشم در چشمش میمانم…

من نمیخواستم همخوابه ی این مرد باشم…

نمیخواستم سوگلی باشم…

و….خانه ی پدری را هم نمیخواستم:

 

_تو از من چی میخوای….؟؟

 

کلام را که از دهانم میشنود ، نگاه میگرداند در صورتم…

از نگاهش مؤذب میشوم و کمی فاصله میگیرم…

او اما بازهم آن فاصله را پر میکند:

 

_میخوام سوگلی من بشی….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا