رمان شوگار

رمان شوگار پارت 132

3.3
(8)

 

کلام آخر را که میگوید ، با فشار مضاعف انگشتش روی سینه ی کامران ، او را سکندری به عقب هول میدهد و از

اتاق خارج میشود…

میان همه ی جملاتش ، سنگین تر از آنی که گفت شیرین را به زور در این کاخ نگه داشته است ، چیزی به گوشش

نرسید…

داریوش هم طعم دومی بودن را چشید

 

سوار ماشین میشود و راننده فورا در را میبندد. منوچهر روی صندلی شاگرد مینشیند و داریوش ماسک

پارچه ای روی صورتش را برمیدارد

یه سیگار روشن کن…

منوچهر سیگار از جعبه بیرون میکشد و راننده که ماشین را راه می اندازد ، به عقب برمیگردد و با هر دو دست ، ، سیگار

روشن شده را دست داریوش میدهد

 

اوضاعشون خیلی وخیم بود آقا… از کجا معلوم وبا

نباشه…؟

پک میزند و به فضای بیرون نگاه میکند.

این بیماری لعنتی ، امروز چهارمین نفر را قربانی کرد

واکسن آنفلانزا وارد کنید… میخوام طی یک هفته همه ی مردم شهر واکسینه بشن

_دردت به سرم آقا… تا شهرایی مثل اصفهون و شیراز و طهرون هست… کی به شهر کوچیکی مثل بروجرد واکسن

میده…؟

سوزن و سرنگ و بقیه ی این مزخرفا هم اضافه… اگر از بودجه ی شهر کم اومد ، از حساب شخصی من پرداخت

کنید…!

آقا بحث پول نیست… اینا دارن واسه ما نقشه میکشن آب رودخونه هامونو قُر بزنن و بریزن تو شهر و دیار خودشون… یه دو فردای دیگه هم اعلام میکنن لرستان پر آب و علف دچار خشکسالی شده… واکسن که دیگه چیزی نیست!

 

پره های بینی اش از خشم گشاد میشوند و تیز به طرفش

برمیگردد:

واسه من شاهنومه میخونی…؟ کی میتونه آب و خاک اجدادی منو ازم بگیره…؟

منوچهر با تن صدای بالا رفتهی داریوش ، آهسته به صندلی تکیه میدهد و داریوش حکم میکند

در کوتاه ترین زمان متن پیغوم نامه رو آماده کن و برام

بیار…

بحث را خاتمه میدهد و رو به شوفر لب میزند

برو چم سی…!

_الساعه قربان…!

لحظاتی بعد ، ماشین در سرازیری خاکریز چم سی می افتد. عمارت بزرگ و زیبایی که سال ها در آن زندگی کرد.

کامران او را به این متهم کرده بود که کاوه را به تبعیدگاه

فرستاده است.

 

این انتخاب کاوه بود و داریوش اجازه داد خودش با حقیقت روبه رو شود

گاهی نمیشود یک حرف را به زور ، درکت کسی فرو کرد

ماشین در حیاط بزرگ و شن ریزی شده ی چم سی توقف میکند و در ، برایش باز میشود.

هیچکس به جز چند سرباز ، در حیاط نیست…

قدم که برمیدارد ، خدمتکارها همدیگر را از حضور او آگاه

میکنند.

گل آقا و همسرش با خوشرویی به استقبال می آیند و انگار آقایشان امروز اعصاب درست و درمان ندارد

خوش اومدید آقا… ناهار حاضره…!

داخل میشود و همزمان میپرسد

_کاوه کجاست…؟

سر میز هستن آقام… بنشینید تا براتون غذا بکشم….

 

راهش را به طرف پذیرایی کج میکند و از در که داخل میشود ، میتواند صدای خندههای ریز زنانه ای را بشنود.

ناخودآگاه اخم میکند و بیشتر از دو قدم دیگر برنمیدارد.

چقدرم که دارم درس میخونم… تو مگه کار و زندگی واسه

آدم میذاری…؟

 

دخترک مو نارنجی خودش را رو به صورت کاوه خم میکند و تا میخواهد جوابی بدهد ، گل آقا از پشت سر ، گلویی

صاف میکند

بفرمایید بشینید آقا….!

سر هر دو نفر در کسری از ثانیه به عقب برمیگردد و اخم های در هم داریوش را میبینند

 

کاوه از جایش بلند میشود اما…

نگاه داریوش ، روی چشمان آن زن است.

شاید میخواهد کلیات درونی اش را با همان نگاه ، بیرون

بکشد و نمیتواند.

دختری که برای جلب توجهش از هیچ کاری دریغ نکرده بود ….. او هم از جا بلند میشود.

_داداش…؟

دندان میفشارد و با دستانی که پشتش قفل کرده ، نگاهش

را روی صورت کاوه سُر میدهد

بشین ناهارتو بخور ، ده دقیقه ی دیگه بیا طبقه ی بالا !

اجازه نمیدهد کاوه کلمه ی دیگری بگوید. راهش را به طرف پلکان میکشد و بی معطلی بالا میرود.

همه چیز مثل قبل .است

حتى دکوراسیون.

تنها چیزی که دیگر تغییر کرده ، سکوت مطلقیست که

همه جا را فرا گرفته…

صدای عصای آقاجانش به گوش نمیرسد.

 

صدای خنده های کودکانه ی کبریا و . کاوه…

اینجا دیگر خبری از بحثهای مخفیانه ی آقاجانش و

کامران نیست.

خبری از آن قهر کردنها و بیرون رفتن ها نیست.

صدای قدم های مادرش به گوش نمیرسد… نگاه میکند در اتاق ها را…

هیچ گاه نفهمید چرا اتاق خانجونش ، با نصر الله خان جدا

بود…

انگار این را برای خودشان یک تابوی بزرگ کرده بودند.

شاید هم عشقی میانشان نبود.

یا اگر بود ، دو طرفه نبود…!

نفس عمیق میکشد و پردهی سالن بزرگ را کنار میزند. گفته بود کسی فعلا دنبالش نیاید و آنها داریوش را تنها

گذاشتند.

حالا که این بالا رسیده است ، با دیدن حیاط و اسطبل… میتواند صدای سم رعد را هم بشنود.

 

دخترکی را ببیند که گلونی به سر بسته است و برای دیوانه

کردن داریوش ، بیرون میرود.

چشم میبندد و پارچه پرده میان انگشتانش فشرده

میشود.

حالا به راستی صدای پای کاوه ای که دیگر کوچک نبود ،

به گوشش میرسد

ناهار خوردی داداش…؟

دستانش را در هم قفل میکند و نگاه از آن پایین نمیگیرد

همه چی خوب پیش میره…؟

کاوه نزدیک تر میشود و تک سرفه ای میزند

عالى… قابله گفته تا چهار ماه دیگه بچه به دنیا میاد…!

 

پرده را رها میکند و به طرفش برمیگردد

بهش اعتماد داری…؟

کاوه با احتیاط ، نگاهی در صورت داریوش میگرداند و اصلا نمیخواهد بحث به جایی کشیده شود که داریوش او را از امکانات محدود کند و یا او را به کاخ برگرداند

هر کسی به گذشته ای داره داداش…حالا اگر جای من و

اون با هم عوض میشد…

فک داریوش جلو می آید:

از اینکه همه چیز تو گذشته مونده مطمئنی…؟

و کاوه با لبخند آرامی ، دست به موهایش میکشد

 

من حالم باهاش خوبه…همونطوری که حال تو با شیرین

خوبه…!

پلک میزند و کاوه میتواند امیدوار باشد داریوش برای خراب

کردن نیامده است

وقتی داشتم میگفتم نمیتونم درس بخونم شوخی میکردم داریوش… من دارم تمام تلاشمو میکنم که تو رو راضی نگه دارم… فقط میخوام بچه م توی کاخ بزرگ بشه…همونطوری که بچه ی تو اونجا به دنیا میاد.

نگاه سرخ داریوش ، این بار به سنگینی روی صورت کاوه

مینشیند

فعلا اونجا در شرایطی نیست که مناسب برگشتن دختره باشه… اما اومدم حرف آخرمو بزنم!

کاوه نفس محکمش را فوت میکند و دست روی کمرش میگذارد. چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد داریوش آفرین را جایی که شیرین هست ، نگه میدارد

یعنی زن و بچه ی من هیچ وقت نمیتونن برگردن خونه ی

پدری من…؟

 

زن و بچه…!

کاش اینقدر بی عقل نبودند.

کاش از اعتماد داریوش سواستفاده نمیکردند

احتمالا تا آخر هفته کبریا از اینجا میره… اشتباه کرد و تاوان اشتباه های پشت سرهمش رو میده… تو هم…!

کاوه دستانش را پایین میاندازد و با ناباوری ، به صورت

داریوش نگاه میکند…

یعنی چه که کبریا میرود…؟

تو هم اگر چوب خطت پر بشه … اگر از فرصتی که بهت دادم خوب استفاده نکنی… اگر اجازه بدی هر کس و ناکسی از اسم و رسم خاندانت سواستفاده ای بکنه ، تو رو هم

میفرستم اور دل اون…!

دهان کاوه قفل میشود

از میزان جدیت داریوش باخبر است. میداند و حتی نمیتواند کلمه ای به زبان آورد

یه چیز دیگه… هم تو… هم اون زنی که بچه ی تو رو حمل میکنه… تا زمانی که این مریضی کوفتی تموم نشده از عمارت بیرون نرید… هر چیزی که نیاز داشتید خدمتکارا و سربازا براتون میارن

 

میگوید و به طرف خروجی به راه میافتد.

اما کاوه نمیتواند نگوید همه شان انگار با هر نصیحت داریوش ، یادشان می افتد که نقطه ضعف بزرگی به نام

شیرین دارد

کنجکاوم بدونم اگر شیرین مرتکب اشتباه بزرگی بشه ، مجازاتش از طرف تو چجوریه.

قدم های داریوش برای لحظه ای میخ میمانند و کاوه ریسک میکند که نام آن دختر را روی لب می آورد

اون روز ، منتظرم واکنشت رو ببینم…!

 

خانم جان براتون آلاسکا آوردم… خودشم با طعم پرتقال…

بزاق دهانم زیاد میشود.

 

موجود خواهشمند درونم ، آن آلاسکای خورد شده ی درون کاسه را میخواهد…

همان که زرد رنگ است و احتمالا طعم خنکش بی نظیر…

اما من آن را نمیخواهم…

نه آن را…و نه غذاهایی که برایم ردیف میکردند…

اون طفل معصوم تلف میشه ها…بیاید بخورید که خبر دسته اول براتون آوردم

موهایم را پشت گوشم میفرستم و صدای رادیو را بیشتر

میکنم

– لطفا از اینجا برو اکرم… میخوام موسیقی گوش بدم…!

با قاشق برنز سلطنتی، یخها را هم میزند و جلو می آید

بخورید قول میدم از شنیدن خبرم خوشحال میشید

چشمانم را در حدقه میچرخانم و کاسه را از دستش میگیرم

بگو و زودتر برو خواهشا!

 

ابرویی بالا میاندازد و نیم نگاهی به در می اندازد. انگار که راستی راستی خبرش خیلی مهم باشد و این من را به

خنده ای تلخ وا میدارد

دایه خاتون برگشتن…!

دایه…؟ تا حالا کجا بود…؟

چرا اینقدر دیر…؟

چرا مادرم حتی برای یک بار هم که شده به دیدنم نمی

آمد…

انگار همه شان من را تنها گذاشته بودند تا خودم گلیمم را از

آب بکشم…

شیرین نوزده ساله…

دخترکی که امروز ، روز تولدش بود و انگار هیچکس برای به

دنیا آمدنش خوشحال نبود

-کجاست…؟

با همان چشمها دوباره به بیرون اشاره میکند

 

-الساعه رفت اتاق آقام…!

کاسه را روی میز هول میدهم و از جایم بلند میشوم

 

داریوش از شب گذشته، دیگر به اتاقمان بازنگشته بود.

روسری بزرگ ترکمن را که با تازگی برایم رسیده بود ، روی موهایم می اندازم و دربان با شنیدن صدای پاهایم ، در را به

رویم باز میکند.

خانم دردت به جونم بی خبر نرو …

میدانستم داریوش مقابل کار سیاوش سکوت نمیکند اما… شاید میشد با پیش قدم شدن من ، کمی از درجه ی خشمش کمتر شود.

_خانم جااان…؟

من عاشقش بودم.

چگونه میشد به همین راحتی پا پس بکشم و اوضاع را بدتر از آنی که بود رها کنم…؟

قدم های مصمم ، من را تا روبه روی درب اتاق کارش پیش

میکشند….

دایه آمد…

مادر دوم من…

زن مستبد و جدی…که هیچگاه پشتم را خالی نکرد.

 

مقابل در که می ایستم ، نگهبان سر پایین می اندازد:

آقام گفتن کسی داخل نیاد خانم…!

بدون اینکه درخواستم را تکرار کنم ، محکم در را هول میدهم و داخل میروم…

چتری بلندی از کنار روسری ام ، تا روی صورتم پیش می آید و همزمان ، نگاه سه نفری که آنجا حضور داشتند ، به طرف من برمیگردد…

داریوش…دایه… و مرد قد بلندی که با تعجب ، به جسارت من خیره مانده است…

 

بدون در نظر گرفتن اینکه ممکن است کارم چقدر عجیب باشد ، با دیدن چهره ی همیشه درهم دایه ،قدم تند میکنم

و در آغوشش میگیرم.

شاید جمع سه نفره شان در شوک فرو میرود.

 

من اما انگار که دلگرمی گم شده ام را پیدا کرده باشم ، دستانم را دور شانههای آن زن گرد میکنم.

زن با تدبیر و سیاستی که همیشه از او و سخت گیری هایش

و حالا…. فراری بودم و

_داایه … خوش برگشتی…

هنوز نسبت به کار ناگهانی من واکنشی نشان نداده است

که با بغض فاصله میگیرم.

بغض من پنهان است…

نه صدایم را میلرزاند و نه اشکی را در چشمانم میجوشاند.

عقب میروم و چشمان براق دایه را میبینم

شاید با همه ی شر آشوب بودنم ، گوشه ای از دل آن زن جدی و اخمو را اشغال کرده باشم…

بهتره زودتر برگردی به اتاقت خانم کوچیک…!

هنوز کاملا جدا نشده ام که صدای جدی داریوش ، عضلات صورتم را منقبض میکند.

با من بود…؟

خانم کوچیک…؟

 

مگر غیر از من ، زن دیگری هم در این عمارت بود…؟ مگر به جز شیرین ، خاندان زند عروس دیگری داشت…؟ قطع به یقین منظورش نمیتواند آفرین باشد…

با حرکتی آهسته به طرفش برمیگردم و نگاهم را در چشمان

بی خوابش میدوزم

او که پشت میز ریاستش نشسته و دست مشت شده اش را

به آن تکیه داده است.

کاش میشد او من را به آغوشش دعوت کند و این همه نابه

سامانی را پایان ببخشد

دلم برای دایه تنگ شده بود…!

میبینم چگونه با دیدن چشمان من ، نبض شقیقه اش ورم

میکند.

داریوش از من خشمگین است…

از شیرین و همه ی پنهانکاری هایش عصبی است و با آمدن

دایه ، همه چیز حل میشود.

مگرنه …؟

الان کارای مهمتر از رفع دلتنگی داریم… برگرد به اتاقت !

 

سیب آدمم جا به جا میشود و او تمام بغض لانه کرده در

نگاهم را میبیند.

میبند و فورا چشم میگیرد

گهبااااان…!

وا مانده و حیران مردمک هایم تکان میخورند. از نگهبان با این تُن صدا میخواهد در را باز کند تا من از

آنجا بروم

حرف گوش کن باش دختر جون…!

صدای زیر لبی دایه را که میشنوم ، قدم تندی به عقب برمیدارم و نگاه مبهوتم را از داریوش میگیرم.

من را از اتاقش بیرون کرد. آن هم مقابل چشمان دایه…

صدایش را خدمتکارها و خدمتگزارها هم شنیدند…؟

گام های بعدی را بدون لحظه ای تأمل برمیدارم.

 

سیب آدمم جا به جا میشود و او تمام بغض لانه کرده در

نگاهم را میبیند.

میبند و فورا چشم میگیرد

گهبااااان…!

وا مانده و حیران مردمک هایم تکان میخورند. از نگهبان با این تُن صدا میخواهد در را باز کند تا من از

آنجا بروم

حرف گوش کن باش دختر جون…!

صدای زیر لبی دایه را که میشنوم ، قدم تندی به عقب برمیدارم و نگاه مبهوتم را از داریوش میگیرم.

من را از اتاقش بیرون کرد. آن هم مقابل چشمان دایه…

صدایش را خدمتکارها و خدمتگزارها هم شنیدند…؟

گام های بعدی را بدون لحظه ای تأمل برمیدارم.

 

گام های بعدی را بدون لحظه ای تأمل برمیدارم.

حتى

لحظه ای نمیخواهم این جدال ، مقابل چشمان

دیگری جان بگیرد…

اگر من شیرین هستم ، هرگز اجازه نمیدهم این اوضاع ،

دوامی داشته باشد.

_دایه…؟

زن میانسال در حال ریختن مایع زرد رنگ در پیاله است. لباس های سیاهش را از تن در آورده و برایم جالب به نظر میرسد که این کار را پس از مرگ همسر سابقش انجام داده

است:

دایه چرا داریوش به من گفت خانم کوچیک… ؟ تو رفتی چم سی… تو از اوضاع آفرین خبر داری… نکنه میخواد برگرده…؟

 

نیم نگاه متأسفی به صورتم می اندازد و با سینی کوچک ،

جلو می آید

فکر میکردم اونقدری عقلت میرسه که بدونی اون دختر

اینجا جایی نداره…!

پیاله را دستم میدهد

داغ نیست…باید بخوری تا جای بچه سفت بشه…!

آن را میگیرم و کمی از تخت جلوتر می آیم

پس چرا اونجوری به من گفت…؟

نگاهی به شکمم میاندازد و قدم به سمت پنجره برمیدارد

چون تو همسر دوم ایشون هستی…خودت باید بهتر

بدونى…!

یک صدای بلند و آزار دهنده درونم میپیچد.

همسر دوم…؟

میان سینه ام چرا اینقدر تحت فشار قرار گرفته است…؟

حسادت به آن زن… چرا تاکنون به این فکر نکرده بودم…؟

 

ایشون هر چند تا زنی که بخوان میتونن اختیار کنن… مخصوصا بعد از اشتباهات بزرگی که تو انجام

دادی…!

نفسم حبس میشود.

این دیگر چه مزخرفاتیست…؟

نکند… نکند همه ی اینها را داریوش به دایه گفته است…؟

یعنی چی…؟ این دیگه چه مزخرفیه…؟

دایه پرده را کنار میزند و پنجره را هم تا نیمه باز میگذارد

هر از چندگاهی در پنجره رو نیم بند کن تا وقتی که بچه به

دنیا میاد

من چه میگویم و او چه جوابی میدهد.

من اکنون تمام حسهای بد دنیا را درونم دارم…

داریوش برای اولین بار ، مستقیما به همسر اولش اشاره کرده بود و این عمد… انگار حسابی برایم گران تمام شده

بود.

اون قول داد… گفت بعد از ازدواجمون هیچ زن دیگه ای

 

توی این کاخ لعنتی نمیاد میخواد برشون گردونه…؟

پارچه ی پرده را گوشهای میبندد و سپس با چشمان سیاهش به من نگاه میکند

تو دختر رعیتی… رعیتی که بزرگترین اشتباهات رو مرتکب شده… هم برادرت رو فراری دادی… و هم اینکه موضوع به اون مهمی رو از شوهرت قایم کردی

اگر هر کس دیگه ای هم جای من بود ، جون داداشش رو نجات میداد… تو بودی چکار میکردی…؟

پلک میزند و دستانش را پشت کمرش میبرد.

اقتدار این زن ، مثال زدنی نیست

من کل خانواده مو باختم دختر کوچولو…!

 

دسته ی پیاله میان انگشتانم فشرده میشود.

آری…شاید از او بر بیاید.

از زن قوی و سنگدلی که هیچکس نمیتواند عمق نگاهش را

بفهمد…

به خاطر کی؟ یه مرد مستبد که تا ازت نافرمانی ببینه طردت کنه…؟ چطور تونستی از جون هم خونت بگذری ،

اینو به من بگو…؟

اون دمنوش رو بخور..!

صدایش حتى خش ندارد و من با حرص ، چشم میبندم .

حس زنی را داشتم که وسیله ای بود برای بقای نسل یک

خاندان

که نه وجود خودش مهم بود و نه احساسات درونی اش…

یه اتفاق بزرگ در پیش داریم… یه گردباد که اگر بتونی قبل از رسیدنش ، شوهرت رو آروم کنی… ممکنه برای همیشه نقش ناجی این شهر رو داشته باشی…!

پیاله را روی عسلی کنار تخت میکوبم و دستانم را به صورتم میکشم.

 

داریوش آرام نمیشود.

چگونه متقاعدش کنم از جان سیاوش بگذرد…؟

حتی کوچکترین اشاره ام به این موضوع ، میتواند میل به خروشیدن این سونامی را بیشتر و بیشتر کند.

رگ خواب شوهرتو پیدا کن

اون اصلا نمیخواد به من گوش کنه… اگر یه بار دیگه مثل امروز بخواد با اون لحن منو از اتاقش بیرون کنه

ممکنه ده بار دیگه هم این کار رو با تو بکنه…مث روزهایی که تو پسش میزدی و اون باز هم به دنبالت می اومد… اگر عاشق آقام شدی ، باید پی همه ی اینا رو به تنت بمالی دختر آصید…!

حتی دایه هم من را با این نام صدا میزند

همه شان میخواهند دختر رعیت بودنم را به من ثابت

کنند.

خانم کوچک…

حالا برای او به این مقام تنزل پیدا کرده بودم

این اسم ، امروز من را خورد کرده بود.

 

اون گردباد اگر نزدیک بیاد … همه چی رو با خودش میبره… هم تو… هم کل خاندانت… و هم بچه ای که توی راه

داری…

فکم به دندان هایم فشار وارد میکند

حتی دایه هم آمده تا برایم آیه یأس بخواند…

راه کاری ندارد

این آشوب ، دست مایه ی گند بزرگیست که سیاوش و

جواد آن را برایم تراشیده اند.

سیاوش فتاح ، باید بمیره…!

 

با شنیدن جمله ی دستوری اش، چشمانم به سرعت باز

میشوند و سرم بالا می آید.

او جدیست…

قسم به خود خدا که تا به حال، این حد از جدیت را در نگاه آن زن ندیده ام.

 

معلوم هست چی میگی دایه…؟

بهت چشمان من، حتی ذره ای از جدیت نگاهش کم

نمیکند.

از آن بالا به من خیره خیره نگاه میکند و آینده را به روشنی

روز ، مقابل چشمانم ترسیم میکند

اگر میخوای خانواده ت از تیر خشم آقام دور بمونن… باید دعا کنی قبل از اینکه دستش به سیاوش برسه اون بمیره… تنها راه خلاصی از این جنگ ناموسی…. مرگ

سیاوشه…!

مرگ سیاوش…

حالا باید از خدا میخواستم کاری کند که سیاوش بمیرد…؟

موهایم را با نوک انگشتانم چنگ میزنم…حالت تهوع لعنتی تمام شکمم را زیر و رو میکند تا به طرف سرویس ا

اتاق

بدوم…

وقتی با قطرات آب روی صورتم برمیگردم ، ساعت از دو

 

پس از نیمه شب گذشته و داریوش هنوز به اتاقمان

برنگشته است…

لچکم را سرم میکنم و با همان صورت خیس ، از اتاق بیرون

میروم…

از راهروی غرب وارد میشوم و پشت در اتاق کارش می

ایستم…

باید کاری میکردم

اما چگونه … چگونه لعنتی…؟

دربان سر پایین می اندازد

_آقام اینجا نیستن…!

سینه ام برای نفس کشیدن آزارم میدهد.

_کجاست…؟

مهمان ویژه ای داشتن . و . برای

_اینجا چکار میکنی…؟

 

با شنیدن صدای مردانه اش درست پشت سرم ، ناگهان برمیگردم و او قطرههای خشک نشده ی روی صورتم را

میبیند

_میخوام حرف بزنم…!

نگاه بدی به دریان بیچاره میاندازد و باعث میشود با ترس

، سر ر پایین بی اندازد

راه بیفت…!

میگوید و قدمهای استوارش را به طرف خروجی راهرو

برمیدارد.

به اتاق خودمان میرود…؟

دنبالش قدم برمیدارم و حدسم درست است.

در کوتاهترین زمان، به اتاق خودمان میرسیم.

در پشت سرمان بسته میشود و او مشغول باز کردن دکمه

 

های جلیقه ی طوسی رنگش

باز واسه چی دوره افتادی تو این عمارت صاب مرده…؟

لچک را از سرم برمیدارم و گوشه ای می اندازم. شاید عطر موهایم به مشامش برسد و گره کوچکی از آن همه گره محکم بین ابروهایش را باز کند

_کجا رفته بودی…؟

جلیقه را محکم گوشه ای پرت میکند و اینبار مشغول سر

آستین ها میشود:

اینجوری نمیشه… حتما باید بگم اون درو به روت قفل کنن تا حرف آدمیزاد تو سرت بره

سیب گلویم به سنگینی تکان میخورد و گامی دیگر نزدیک

میشوم.

دلم برای آغوشش یک ذره شده

همان آغوشی که قبل از من ، سهم کسی دیگر بوده و ا ه و انگار من هیچ حقی برای اعتراض به گذشته ی او ندارم

دیگه منو دوست نداری داریوش…؟

 

چشمانش بالا می آیند و نگاهش در مردمک های بغض

آلود من مینشیند.

تکان میخورد

شقیقه هایش ضرب میگیرند و حتی قدمی به من نزدیک

نمیشود:

اگر من مثل تو… مثل تو یه بچه داشتم…

چشم میبندد… انگشت روی لبش میگذارد و به جای اینکه من را در نطفه خفه کند ، جرأتم را بیشتر و بیشتر میکند

من و اون فقط نامزد بودیم… ولی تو قبلا ازدواج کردی…حتی امروز… امروز منو با اسم خانم کوچیک صدا کردی که قلبمو به درد بیاری…

هیس… این دوتا موضوع مزخرف رو با هم مقایسه نکن و قبل از اینکه بازم منو عصبانی کنی برو بخواب…!

چانه ام میخواهد بلرزد اما جلویش را میگیرم

پوست قفسه ی سینه اش که مشخص میشود ، حس سرکشى من را برای بو کشیدن عطر تنش وادار میکند.

هیچ وقت اینقدر آغوشش را نخواسته ام

 

تو درست میگی… فرقشون زمین تا آسمونه چونکه… چونکه تو تجربههای خیلی بیشتری با اون زن

داشتی و من…

خیز بلندش قبل از اینکه لبهایم را با کف دست قفل کند ، باعث بسته شدن دهانم میشود.

شششش… میخوای اندازه ی فرقشونو بگم…؟

حرارت تنش حالا در این نزدیکی، مانند مذاب گداخته وجودم را میسوزاند.

طره ای از موهای بلندش روی پلکم فرود می آید و قبل از اینکه چشمانم رو به بسته شدن افول کنند ، فشار دستش روی دهانم بیشتر میشود

فرقشون زمین تا آسمونه چونکه مننن… چونکه داریوش هیچوقت عاشق اون زن نبوددد…!

فریاد نمیزند… صدایش آهسته و پر از خشم است اما… میتواند قلب من را دچار لرزش مهیبی کند.

از عشق میگوید ….

 

همان حسی که در تمام نوجوانی ام فکر میکردم به سیاوش دارم و آن را در آغوش خودش پیدا کردم

من نه عاشق اون زن بودم نه هیچ زن دیگه ای… فقط به شیفته از اون خدا بیامرز برام مونده… داریوش خودشو به آب و آتیش زد قلبی که مال به حرومزاده ی دیگه ست رو به دست بیاره… داریوش زمین رو به آسمون دوخت تا چشمای سگ مصب زن تو خواب رو مال خودش کنه…

سیب گلویش محکم تکان میخورد و انگار نگاه عاشقانه ی من ، بیشتر از آنکه آرامش کند ، زجرش میدهد:

غافل بود … نفهمید. این زور این اجبار چه خنجری تو سینه ش فرو میکنه… حالیش نشد هیچوقت مالی که با زور به دست میاد موندنی نیست.

سر تکان میدهم و موهای او روی چشمانم میرقصند

میدونی چی داره کمرمو زیر این همه فشار خم میکنه…؟

مچ دستش را میگیرم تا آن را از روی لب هایم بردارد. دستش را بلند میکند اما ، قبل از اینکه من دهان باز کنم،

آهسته

و پر فشار لب میزند

 

اینکه چند تا سرباز لگوری دوره بیفتن دزد زن منو پیدا

کنن…!

_داریوش…

که دو فردای دیگه بوش بلند شه زن داریوش زند رویه صبح تا شب دزدیدن و با اون همه دبدبه و کبکبه ، نتونست پیداش کنه که معلوم نبود سرش با کدوم آخوری گرم بوده که به بی ناموس زنش روکشون

کشون تا دل جنگل برده…!

***

_داریوش من عاشق تو شدم

همراه با گفتنش ، تمام قلبم را کف دستانم میگذارم و

نشانش میدهم.

اما او از درون در حال آتش گرفتن است

روزی هزار دفعه با چشمای بسته میکشمش و زنده ش میکنم…یاد اون همه تقلای تو واسه فرار کردن می افتم و به دار میکشمش… یاد جیغ و دادت می افتم…یاد نگرانیت واسه حال اون قرم می افتم و تو ذهنم تیربارونش میکنم…

*

 

میخواهم دست به ریشهای نیمه بلند و روشنش بزنم که

آن یکی مچ دستم را هم میگیرد و می غرد

یه سوال میپرسم مثل آدم جوابمو بده…!

قلبم در دهانم بالا می آید…!

سوال های او، همیشه من را به قعر جهنمش میبرند

تو اون دوره ی کوفتی نامزدی

لحظه ای از شدت حرص و خشم رو میگیرد و باز به

سرعت برمیگردد:

بهت دست زده…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا