رمان شوگار پارت 130
نگاه تیز داریوش ، چشمان کامران را نشانه میروند و پاهای من ، رمقشان را از دست میدهند.
موضوع ، دزدیده شدن ناموس خان است…
موضوع دست درازی به زن ارباب است و اگر کسی بفهمد او در حال پاره کردن لباس های من بوده…
مایع تلخی از شکمم ، تا درگاه حلقم بالا می آید و حتی صدای هشدارگونه ی داریوش ، آرامم نمیکند:
_حدّ خودتو بدون کامران…اگر اینجا اومدی که علیه زن من صحن دادگاه علم کنی ، همینجا ببندش…!
اصلا نمیخواهم میانه ی خانواده را به هم بزنم.
نمیخواهم در خفا سکوت کنم تا داریوش از حقم دفاع کند…
_من دشمن تو نیستم که بخوام علیه زنت صحن دادگاه علم کنم…چشماتو یه ذرّه باز کن ببین واسه چی ما رو اینجا جمع کردی…؟غیر اینه که سرت از زور غیرت درد گرفته و میخوای کبریا رو مجازات کنی…؟
دسته ی مبل تک نفره را چنگ میزنم و به طرف کبریا برمیگردم.
من شیرینم…منتظر نمیمانم دیگران در سرنوشتم ، در ریخته شدن آبرویم دخیل باشند:
_ساکت موندی که همه ی کاسه کوزه ها سر من بشکنه…؟با مقصر نشون دادن من هیچی تغییر نمیکنه…نه تصمیم داداشت عوض میشه و نه از مجازات تو کم میشه…
نگاهم میکند.با حالتی از شرمندگی که انگار هیچ چاره ای جز سکوت ندارد…
او میخواهد دل من را به رحم بیاورد تا از خودم ، به خاطر او رد شوم…
اما شیرین فقط یک بار به دنیا آمده و می آید…
عمر من…جان من…آبروی من بی ارزش نیست که به خاطر یک خانزاده ، آن را نادیده بگیرم:
_اینجوری به من نگاه نکن لطفا…اینجا همتون جمع شدین که منو متهم اتفاقای رخ داده نشون بدین…؟
نگاهم را به کامرانی میدهم که چشمانش پر از تهدید هستند.
نه اینکه بخواهد من را بترساند…
بلکه ناخودآگاه من ، وجود او را یک تهدید بزرگ میداند.
_شک نکن اگر هر کس دیگه ای جای تو بود…اگر یکی از کنیزای اینجا یه متهم رو…یه دزد ناموس رو فراری میداد ، داریوش اونو به اشدّ مجازاتش میرسوند…
هنوز داریوش دهان باز نکرده است که با زهر خندی ، صورتش را نگاه میکند:
_اون سرباز بدبختی رو که به خاطر جون تو پارچه ی لباس این دختر رو کشیده بود یادته…؟
او مانند یک کارآگاه تیز و کینه جو ، از هر کاری دریغ نمیکند تا من را مقصر نشان دهد.
که بگوید با وجود من ، در حق بقیه اجحاف شده است و من قضیه ی سرباز را نمیدانم…
نمیدانم و داریوش که رو میگیرد ، کامران صدایش را کمی بلند تر میبرد:
_من یادمه…گفتی اون بدبخت رو تا صبح فلکش کنن…به خاطر خطری که جون تو رو تهدید کرده بود …اون سرباز فقط میخواست دختری که قصد کشتن تو رو داشت دستگیر کنه…!
_هدفت چیه …؟همونو بگو…!
داریوش است که کلمه به کلمه ، و پر از خشونت ، مقابل برادرش می ایستد.
من یک زن هستم.
سپری که مقابلم قرار گرفته است ، امکان دارد هر لحظه با فاش شدن حقیقت ، دست از محافظت کردن از من بردارد.
_میخوام بهت بگم همه ی این بدبختیا به خاطر اون و خانوادشه….میخوام بگم اینقدر به خاطر اونا ، خواهرتو …برادرتو زیر پا نذار…مگه بین اون و آفرین چه فرقی هست…؟
من و آفرین را با هم مقایسه میکند الان…؟
همین من را آتش میزند…
کاش بتوانم کمی خشمم را کنترل کنم…
کاش لج آن کامران عوضی را در نیاورم اما…شیرین کی آرام گرفته اس که الان از حقش بگذرد…؟
انگار که با شنیدن نام آفرین ، تمام لرزش دست ها و پاهایم از بین میروند و از جا برمیخیزم.
شهره هم همزمان با من بلند میشود :
_عذر میخوام ازتون…بهتره من توی جمع خانوادگی شما نباشم…
_بشین شـــهره…!
صدای جدّی و پر از غیض کامران است که شهره را مسکوت میکند.
آنقدر رویش نفوذ دارد که دخترک شهری و امروزی ، بلافاصله روی مبل مینشیند.
من اما هنوز سر پا ایستاده ام تا شخصیت زیر سؤال رفته ام را نجات دهم:
_بین من و اون دختره آفرین زمین تا آسمون فرق هست آقا کامران…میخوام بگم من بهترم؟نه…میخوام بگم من واسه هیچکس دام پهن نکردم.. از روز اول به عنوان سوگلی داریوش پامو اینجا گذاشتم…من با داریوش ارتباط نامشروع نداشتم…مننن ، واسه موندگار شدنم نقشه نکشیدممم…
_تو هم عاشق پسر عموت بودی…!
میان کلامم که میپرد …جمله اش که شنیده میشود ، در کسری از ثانیه یقه اش میان انگشتان داریوش چنگ میشود…
کبریا جیغ میزند و من نیم گام به عقب میروم:
_چی میگی واسه خودت…؟چی میگیییی…؟
نبض شقیقه ی هردو مرد تند تند میپرد و شهره میان صدای گریه ی کبریا ، قدم به جلو برمیدارد:
_آروم باشید آقایون…
کامران با گوش های سرخ شده به منی نگاه میکند که شاهد گلاویز شدن آنها هستم.
من به هیچکدامشان بدی نکرده ام اما…
حالا میفهمم اینگونه افراد ، چگونه مقامشان را روز به روز بالا تر میبرند…
چگونه روز به روز پول روی پول میگذارند و احترام میخرند…
آنها با پا گذاشتن روی امثال من ، خودشان را به نوک قلّه میرسانند.
_دروغ میگم زنداداش…؟مگه اینجا نیومدی که داریوش رو گرگ کنی و بندازی به جون خواهر و برادرش…؟ازش پرسیدی گنجایششو داره یا نه…؟پرسیدی طاقت شنیدن داره یا نه…؟
سرم کم کم گیج میرود.
او دارد مانند یک شکارچی حرفه ای ، قدم به قدم برای صید کردن من جلو می آید…
شاید با له کردن من ، میتوانست خواهر خودش را مبرّا کند…!
اما داریوش است که همزمان ، هم یقه ی پیراهن مردانه ی کامران را میفشارد و هم موج پر فشار نگاهش را به طرف من میگیرد.
صورت رنگ پریده ی من را که میبیند ، بو میبرد…
میفهمد یک جای کار میلنگد…
میفهمد که نقطه ضعف من ، در دستان کامران است و آن لعنتی بالاخره کار خودش را کرد…!
_سرتو مثل کبک زیر برف کردی تا خانواده ی آصید آتیش به مال و زندگیمون بزنن…نفهمیدی کی…
قلبم دارد از جناق سینه ام بیرون میزند.
چشم که میبندم ، صدای خرناس مانند داریوش به گوشم میرسد…
_سسسس…هر حرفی هست ، بین من و زنمه…الان همتون گوش کنید…!
یقه ی کامران با ضرب رها میشود.
پوست تنم ، کنار شکمم به گز گز می افتد…
جایی سمت راست آن شکم تخت و صاف…و شاید هم سمت چپ…!
_فردا شب برای کبریا خواستگار میاد…!
جمع در سکوت فرو میرود و حتی صدای نفسی که پشت سینه ی کبریا حبس میشود ، به گوش میرسد:
_تا فردا شب تصمیمتو میگیری…یا میمونی و با اون پسر ازدواج میکنی…
_مسخره ست …
صدای عصبی کامران است که با انگشت اشاره ی داریوش ، خفه میشود:
_یا جمع میکنی و برای تحصیل میری فرنگ…!
_دادااااش…؟
ناله ی دخترک میان فضای بزرگ پذیرایی میپیچد و به عمرم ، هیچ وقت داریوش را با این حال ندیده ام:
_اگر عقبش بندازی…اگر قبل از اینکه راهت رو انتخاب کنی ، سربازا اون پسره رو گیر بندازن…این دفعه بی معطلی خودم قبرشو میکَّنم…!
اشک های کبریا روی صورتش روان میشوند و من با دنیایی که دور سرم میچرخید ، در همان نقطه میدانستم که امشب ، شب سختی را در پیش دارم…
_صدای گریه تو نشنوم…به گوشم نرسه صدات…حتی اگر اون پسره بمیره ، مجازات تو سر جاشه…مجازات خودسر بودنت…مجازات سرکش بودنت…قدر فرصتی که بهت دادم رو بدون …!
میگوید و بی توجه به صدای هق هقی که از ترس خفه میشود ، به طرف خروجی قدم تند میکند…
اول گمان میکنم که من را جا گذاشته است اما…
درست لحظه ی آخر ، صدای غرّش ترسناکش ، به گوش همه میرسد:
_شیریــــن…؟راه بیافت…!
وحشیانه آزارش دادم…تحقیرش کردم…دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم…
حالا بی گناهی اون ثابت شده و… فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم…
فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه…
داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه…
دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره…
سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه…
قورت میدهم مایع تلخ را و پشت سرش راه می افتم…
صدای گریه ی کبریا جا میماند…
صدای دلداری دادن های شهره…
صدای غرّش های کامران…
میخواهم قدم تند کنم اما ، قلبم رفتن به آن مسلخ را نمیخواهد…
حالا که دورتر شده ام ، حتی میتوانم صدای کودکانه ی شیفته را بشنوم:
_باژم بابام به خاطر شیلین جون عمه مو دعبا کرد…؟
دست روی چشمانم میگذارم و لحظه ای مکث میکنم.
اصلا نمیخواهم با غش و ضعف ، مظلوم نمایی کنم.
باید آنقدری راسخ بایستم که تمام ناگفته هایی که داشتند مانند خوره ، جانم را میخوردند ، روی زبان بیاورم.
قدم برمیدارم…
به در اتاق میرسم…دری که تا نیمه باز مانده است و دربان ، برای داخل شدن من ، آن را بیشتر باز میکند.
پا که در اتاق میگذارم ، در که پشت سرم بسته میشود ، قامتش به یک باره برمیگردد…
نگاهش میتواند تمام جان من را تحلیل ببرد.
رگ برآمده ی پیشانی اش…
همانجا می ایستم.
انگشتهای لرزان دستم را مشت میکنم تا بتوانم ضعفم را مهار کنم.
_چرا رنگت پریده…؟
سیب گلویم تکان میخورد و او نمیتواند ببیند.
چون هنوز هم آن روسری بزرگ را به سر دارم.
_غیر از حرفایی که قبلا زدی ، چیز دیگه ای هست که از من قایم کرده باشی…؟
چشم میبندم و خون از زیر پوستم فرار میکند:
_داریوش…!
_خب…؟داریوش چی…؟هست حرفی که بخوای بگیش…؟چیزی هست که کامران میدونه و من نمیدونم…؟
دارد رعایت حالم را میکند.
من که خوب میدانم چقدر عصبی است…
من که میدانم مانند بشکه ی پر از باروت ، منتظر یک جرقه ی کوچک است:
_تو که نمیخوای من فریاد بزنم…میخوای…؟پس اگر سوالمو شنیدی ، جوابمو بده…!