رمان شوگار پارت 13
پدر دخترک باز هم روی سر خودش میزند…
مانند مار به دور خودش میپیچد و میداند جز اطاعت کاری از دستش برنمی آید:
_آقا به خاک پدر و مادرم قسم این دختر نامزد داره…امشب میخواستن بیان قرار عقد و عروسی رو ببندن…من جواب داداشمو چی بدم…؟
دختره خونه نباشه آبروش میره…آبروم میره آقا …یه لطفی کن و…
داریوش دست هایش را پشت کمرش مشت میکند…
عقد و عروسی…؟
دختری که شب ها مهمان اتاق خواب داریوش میشد…
دختری که تمام تمایلاتش را زنده میکرد…
همان زن چشم سیاه لعنتی که برایش مانند خوره ی جان شده بود…
میتوانست به همین راحتی، پس از این که پیدایش کرد…رهایش کند…؟
میتوانست کبریا را دو دستی تقدیم کند…؟
هرگز…
آن مردک اگر تا چند ساعت دیگر پیدا نمیشد ، خاک این شهر را به توبره میکشید…
خواهرش را پس میگرفت و آن وقت…؟
تکلیف این دختر هم معلوم میشد…
که میتواند قرار عقد ببندد یا نه….
میخواهد چیزی بگوید که صدای جیغ مانند دختر ، از داخل خانه به گوشش میرسد:
_به درک که اون جواد عوضی خواهرشو دزدیده…من باید جواب عشق و عاشقی خواهر این مرتیکه رو بدم…؟
_هییس..خاک به گورم صداتو بیار پایین خیر ندیده..
_نمیارم…بگو بره بیرون از خونمون…خواهرشو یه جا دیگه پیدا کنه…
داریوش با خشم گلویی صاف میکند و قبل از شنیدن هر چرند و پرند دیگری ، حکم صادر میکند:
_وسایلشو جمع کنید …
مرد قدم بلندی برمیدارد و بیشتر خواهش میکند..
نه به خاطر گنده اسم بودنش که آ صید محمد ، سر جلوی احدی خم نمیکرد…
خواهر این مرد ، توسط پسرش ربوده شده بود و…بحث آبرو به میان بود…
آبروی پسرش…
عفت دخترش…
_شما رو به خاک پدرتون قسم میدم…
پلک های داریوش عصبی بسته میشوند و از چهار چوب در خارج میشود…
تا خواهرش پیدا نمیشد…آن دراز زبان چشم دریده را نمیداد…
این حرف آخرش بود….
شیرین:
جیغ میزنم…خودم را گوشه ی اتاق حبس میکنم اما افاقه نمیکند…
مادری که عادت به گریه کردن و اینجور کار ها نداشت ، حالا با چشمهای اشکی اش بالای سر من ایستاده است…
_نمیرم…مامان من با اون غول بیابونی جایی نمیرم چرا به دخترتون رحم نمیکنید…؟
پدرم با چشمهای سرخش…با لباس هایی که از کار برگشته و خاکی شده اند ، دستهایش را در هم قفل میکند و انگار از اینکه قدرتی مقابل آن مرد ندارد ، شرمنده است:
_نترس دخترم…پسر نصرالله خان مرد بی شرافتی نیست…خیانت در امانت نمیکنه که…
موهایم را چنگ میزنم و اکنون فقط میخواهم در یک مکان بسته ، خودم را زندانی کنم…
که هیچکدام از وقایع رو به رویم را نبینم:
_آقاجون من نشون کرده ی سیاوشم…چطور میتونم با اون مرد غریبه برم تو خونه ش وقتی اون جواد بیشعور خواهرشو دزدیده…؟فکر میکنی به من رحم میکنه…؟به ناموسم رحم میکنه…؟
پدر دست به صورتش میکشد و درمانده است…
مادرم التماس میکند:
_صید محمد یه کاری کن…دخترمو ببرن دیگه رنگ این خونه رو به چشم نمیبینه….اینو تو خودتم خوب میدونی…
شانه های پدرم که شروع به لرزیدن میکنند ، من عمق این فاجعه ی بزرگ را درک میکنم…
من در چاه بزرگی به دام افتاده بودم و ظاهرا هیچ راه فراری نبود…
_باشه…من خودم باهاشون میرم…اگر جواد کاری با دختر مردم بکنه همون بهتره تو سیاهچال زَند ها بپوسم تا اینکه اون خِفَّت و بی آبرویی رو به دوش بکشم…
نگاهم تیز و تند روی صورت کبود شده ی پدرم میدود…
میخواهد به جای من با آنها برود …
چانه ام میلرزد و بغضم را نگه میدارم….خیسی اشک روی صورت ، خیلی مسخره به نظر میرسید…
_چی میگی مرد…؟تو رو ببرن که شب و روز شکنجه ت میدن…تا وقتی دخترشون برنگشته فلکت میکنن…
انگشتهایم همراه با آن ناخن های کوتاه ، در گوشت دستم فرو میروند و پدرم در چهار چوب در می ایستد:
_جواد بفهمه پدرش گیر افتاده برمیگرده…دختر مردم رو پسش میاره….
مردمکهایم روی دهان هردونفرشان میدوند…
انگار منتظر یک معجزه بودم که من را اینجا نگه دارد…
که با سیاوش عقد کنیم و زودتر به تهران برویم…
_پس نمیاره کَبلایی…به خاک آقام پس نمیاره دختره رو ، چرا خودتو به اون راه زدی…؟جواد مثل دیوونه ها عاشق اون دختر شده مگه ولش میکنه….؟
مادرم هی میخواهد من را بترساند تا بیشتر بلرزم…
من اگر با آن مرد درشت هیکل میرفتم ، قطعا هرشب طعمه ی خوبی برای تلافی هایش میشدم…
شاید یک انتقام ناموسی که جواب دزدیده شدن خواهرش را از او پس بگیرد….
آقام از در خارج میشود و تن من ، همان لحظه از فکر نبودنش از حرکت می ایستد…
اگر او میرفت ، دیگر هرگز آن مرد سارق ، پدرم را پس نمیداد…
همان گونه که جواد خواهر آن مرد را دزدیده بود…
جنازه ی پدرم را تحویلمان میداد…
آقام از در خارج میشود و من ، داخل حیاط میمانم….
مادرم مویه میکند…
خبری از جاهد نیست و همیشه وقت های حساس غیبش میزند…
که حتی اگر بود…حضور داشت هم ، چه کسی میتوانست مقابل این مرد عوضی مخالفت کند…
مخصوصا حالا…حالا که ناموسش را دزدیده بودند…
ناموس زند های بزرگ را…و قطعا این عقوبت های بَدی را برای من و خانواده ام در پیش داشت…
صدایش را میشنوم…
که چگونه تحلیل رفته و پر از شرمندگی اش میگوید:
_جون من تو دستای شماست…تا وقتی که خواهرتون رو پیدا میکنید ، من…
نگاه دو دو زن مادرم روی دیوار حیاط ، از همان درب ورودی حال ، من را از وجودم بیزار میکند…
به خاطر سیاوش…؟
به خاطر اویی که حاضر نبود قدمی برای من بگذارد ، پدرم را از دست میدادم…؟
پدرم میرفت و من میماندم و کوله باری از حس عذاب وجدان و غصه…
که هیچوقت نمیتوانستم پایه های خوشبختی ام را روی نقطه ی ویرانی پدرم بسازم…
لب های لرزانم را داخل فرو میبرم و در تصمیمی ناگهانی ، از چهار چوب دروازه ی کوچک خارج میشوم…
صدای اعتراض آمیز مادرم را پشت سرم جا میگذارم و بیرون میروم:
_من…آماده ام….
در کسری از ثانیه ،نگاه بُهت زده ی آقام ، روی صورتم میدود…
به بینی احتمالا سُرخم…
من برای سیاوش بزک کرده بودم…
آن مرد احمق ، که اگر اینقدر دست دست نمیکرد …کارمان به اینجا نمیرسید…
جواد رفته بود و هیچ کس نمیدانست برای چه هدفی خانه را ترک کرده است.
شاید نهایت حدسمان این بود که میرود برای کار… شاید هم دید زدن یواشکی دختر نصرالله خان…
اما…
هیچکدام حتی به ذهنمان خطور نمیکرد…جواد آن دختر را بدزدد…
_بابا جان شما برو داخل…!
نگاه میگردانم و روی آن اسب بزرگ و باشکوه ، مردی را میبینم که….
موهای بلندش…
لباس های شیک و ترتمیزش…
افرادی که پشت سرش ایستاده بودند و یک نگاه خاص…
چیزی درونم را آشوب میکند…
حسی شبیه به ترس ، لرز به اندامم می اندازد و در چشمان این مرد ، یک هدف بزرگ موج میزند…
او همان مردیست که آن روز ، روبه رویم درآمد…
مردی که…
آن عوضی روبنده ام را از صورتم کنار زد…
_مگه با شما نیستم …؟برو داخل دختر جان…!
لبه ی دروازه بین انگشتهایم فشرده میشود و قدم ، راسخ اما پر از تردیدم را به طرفش برمیدارم…
_برام یه اسب حاضر کنید….!
لحن دستوری ام باعث حضور یک نیشخند روی لبهای یکی از همراهانش میشود و این غیض نگاه آن مرد است که جا به جا میترساندش….
مردی با موهای بسته شده ، که فقط با یک نگاه کوتاه ، سر آن نگهبان عوضی را به زیر می اندازد:
_خانم رو به طرف اسب رَعد راهنمایی کنید….!
صدای زاری و التماس های مادرم باعث نمیشوند سر به عقب برگردانم…
حتی انگار همه ی همسایه ها از اطراف خانه تار و مار شده اند…
خدارا شکر کسی رفتن من ، با این همه مرد را نمیبیند…
شاید رگ غیرت جواد اجازه نمیداد به شب نرسیده ، من خانه ی این مرد بمانم….
حرف ها و قول هایی که آقام از او میگیرد…
مردی که به جز همان چشم های خاص و بَرّاق ، دیگر هیچ نگاهی از طرف او متوجه نشده بودم….
تهدیدهایش برای بازگرداندن خواهری که حتی روح ما از حضورش بی خبر بود و…
پدری که دندان روی جگر میگذاشت…صبوری پیشه میکرد و کاری از دستش بر نمی آمد…
با کمک آقام ، روی اسب سوار میشوم…
مادرم شکوه میکند و حتی برای بدرقه کردنم بیرون نمی آید…
چندین اسب دورم را احاطه میکنند و فرمان حرکت را او ، فقط با یک اشاره ی کوچک میدهد…
اسب من هم آهسته شروع به حرکت میکند و هیچ نمیدانستم خاطره ی اسب سواری من ، اینقدر تلخ و زشت از آب در می آید..
قلوه سنگ بزرگی روی سینه ام قرار گرفته و قلبم را فشار میداد…
حسی به من میگفت این رفتن ، هرگز برگشتنی در کارش نیست…
***
در یک اتاق کوچک ، زانوهایم را بغل کرده و احساس حقارت میکنم…
خب معلوم است آنها برای تحقیر کردن ، من را به اینجا آورده اند…
باز هم دعا دعا میکنم در همین اتاقک رهایم کنند و سر و کله ی آن اژدهای خفته پیدا نشود…
اگر جواد آن دختر را برنگرداند…
اگر به جای دوری رفته باشد و من اینجا…
آن مرد ، با من چه میکرد…؟
دست روی صورتم قرار میدهم و به این فکر میکنم که…
فرقی ندارد..یک ساعت یا یک سال…
زن عمو از دل این موضوع ، یک سوژه ی ناب پیدا میکند…
که اَنگ بی عفت بودن بزند…
که هی در گوش سیاوش بگوید ،:
دیدی گفتم….؟دختره انگشت کوچیه ی پسرمم نمی ارزید…ببین چه بی آبرویی بالا آورده…
پیشانی ام را روی زانوهایم قرار میدهم و دلم خالی شدن میخواهد…
از بار سنگین و ترسی که روی سینه ام نشسته بودند…
در فکر هستم که ناگهان ، بدون حتی در زدن ، در چهار طاق باز میشود و صدایش باعث میشود سرم را بلند کنم…
ممنون عزیزم با اینکه این دوسه روز شب قدر بود بازم نوشتین و سر حرفتون موندین 🙏♥️
🙏💗💝💞❣️♥️💜🙏