رمان شوگار

رمان شوگار پارت 125

4
(3)

 

 

 

اما قلبش که این چیزها را نمیفهمد….

 

دستش را با نوازشی پر از خشونت ، از گودی کمرش ، تا بالاتر از گردنش پیش میکشد…

 

زیر همان لباسی که هنوز پوشیده نشده بود…

 

میتواند خیسی آن موها را حس کند و میداند این پوست داغ و گر گرفته ، اکنون سرمای هوا را حس نمیکند:

 

 

_حالا هی برام اخم کن…هی قهر باش….هی وقتی میدونی ولت نمیکنم ، اونقدر بازی راه بنداز که خودم و خودت رو از هستی ساقط کنم…خب…؟

 

 

شیرین میتواند بالا و پایین شدن سینه ی مرد بی طاقت را ببیند.

مردی که در شفاخانه تنهایش گذاشت…

 

مردی که میخواست برادرش را اعدام کند…

 

 

_ولی آخرش بالا بری…پایین بیای…خونه ی اول و آخرت همینجاست…!

 

_فک کنم اونقدری منو شناختی که بدونی حرف زور تو کتم نمیره…!

 

صدای لرزان و عصبی شیرین به خاطر نادیده گرفتن وضعیت جسمانی اش است.

به خاطر آن کلمه …!

آن جمله ی هشدارگونه ی ” تا زمان مرگت ” .

 

 

داریوش ، در یک حرکت روی دست بلندش می کند و این همان دختر گستاخ و دریده ی خودش است.

 

بدون اینکه هیزم های شومینه بیشتر شده باشند ، هوای اتاق آنقدر برایشان گرم شده ، که بسوزند.

 

شیرین بدون ناز و انعطاف می غُرّد:

 

_همین الان منو بذار زمین داریوش زنــد…همین الان…!

 

 

داریوش اصلا گوش نمیدهد.

تنبیه بماند سر وقت خودش.

این دختر ، زن خودش است.

حق امتناع ندارد.

حق دوری کردن ندارد و لعنت…

همه ی این دلیل ها مزخرفی بیش نیستند…

 

داریوش از شنیدن حقایق میترسد…

 

از روشن کردن موضوع قرار کبریا و جواد…

بازار رفتن های مداومش…

حتی فرار کردن جواد…

 

انگار که بخواهد مدت زمان کوتاهی ، برای دونفره هایشان فُرجه بگیرد.

 

روی تخت می اندازدش و پاهایش را قفل میکند…

 

مینیاتوری ترین تصویر زندگی اش ، درست زیر دست و پاهایش قرار گرفته…

 

کاش شیرین دروغ نگفته باشد.کاش حرف های کبریا ، از روی ترسش از داریوش بوده باشند:

 

_من توی اون شفا خونه تنها بودم و تو حتی یه بار هم به دیدنم نیومدی…میفهمی…؟

 

 

داریوش سر در گریبانش فرو میبرد و شیرین با دردی که روی سینه اش ، هنوز هم سنگینی میکند ، بغضش را پس میزند:

 

_من باید چیکار کنم…کجا برم از دست شماها…؟

 

 

نمیداند اینگونه بغض میکند ، قلب داریوش را چگونه چنگ میزند…؟

 

قرار بود نبوسد.قرار بود نوازش نکند و به جایش تنبیه باشد…

 

اما مگر طاقت می آورد مرد مجنونی که هنوز از این دختر سیر نشده است…؟

 

 

 

 

 

لبهایش را قفل میکند.با خشونت…

بدون نرمش همیشگی…

بدون ملایمت و ناز و نوازش….

دست روی شکمش میکشد و شیرین باز هم باید خودش را مدیون بچه ای بداند که هنوز از راه نرسیده…؟

 

 

پس چرا اینقدر وحشیانه و پر از دلتنگی لبهایش را میبوسد…؟

 

داریوش از شدت دلتنگی مینالد و در یک حرکت ، لحاف گرم را با دست ، روی تن هردو نفرشان میکشد…

بدون اینکه لب از روی دهانش جدا کند و اجازه ی نفس کشیدن بدهد…

 

 

میبوسد و همراه نشدن عروسک ، میتواند یک هشدار بزرگ برایش در پیش داشته باشد…

 

 

طعم این بوسه های پر از لذت ، متواند از پا درش بیاورد اما…چیزی این میان کم به نظر میرسد…

 

 

فاصله میگیرد و نفس ها با شتاب ، در هم ادغام میشوند:

 

_الان نه تو درمورد اون دو روز کوفتی حرف بزن…نه من درباره ی پنهون کاریات چیزی میپرسم…نه تو خواهش کن اون لندهور پفیوز رو ولش کنم…نه من درمورد اون بازار لعنتی و اون بله برون نحس چیزی میپرسم…

 

 

_نه بله برون… و نه اون بازار کوفتی که میگی تقصیر من نبوده…بس کنید …اینقدر منو تحت فشار نزارید…به خدا از دست همتون میرم و…

 

 

با صدای منقطع دخترک ، یک ضربه ی کاری روی سینه ی مرد فرود می آید…

یک بوق ممتد و آزار دهنده که فقط میخواهد هرچه سریع تر ، دینگ دینگش را قطع کند…

 

غصب میکند دهانش را…زبانش را…و دستانش را میرقصاند…

 

تمام او برای داریوش است.

تک تک انگشتانش…

تار به تار موهایش…

اندام های پر فراز و نشیب و زیبایش…

چــــشم هایش…لعنت…چشم هایش…

 

 

همه دارند داریوش را به نبودن این بُت تهدید میکنند.

هیچکس نمیداند اگر صبرش تمام شود ، چه خراباتی به بار می آورد…

 

لب از روی دهانش برمیدارد و می غُرّد…

قبل از اینکه افسونگرش ، برای صحبت کردن نفسی تازه کند…

قبل از اینکه ضربه ی دیگری وارد کند:

_دار…یوش…

 

_جایی هست که بری و پیدات نکنم…؟هوم…؟تو محکومی که مال من باشی…

 

گردنش را عمیقا میبوسد و بند دل زنی که تمام هورمونهایش بعد از بارداری به هم ریخته اند را پاره میکند:

 

_حُــکم تو اینه کبوتر…!

 

بوسه ها پایین تر کشیده میشوند و نبض کنار شقیقه ی مرد ، هر لحظه بیشتر و بیشتر میتپد:

 

_پا کج بزاری ، ، به اعتمادم خیانت کنی ، از محدوده ای که برات درست شده خارج بشی ، مجازاتت میکنم…ولی حُکم مال من بودنت تغییر پیدا نمیکنه…!

 

همین ها به تنهایی میتوانند شیرین را دوباره بیمار کنند.

یا رومی روم…یا زنگی زنگ…

 

_باشه…حتی اگر قراره تموم بشه…حتی اگر برای همیشه…از اینجا برم…من میخوام همه چیو روشن کنم…دیگه نمیتونم…

 

 

داریوش تنها لباس های روی تن دختر را با قلبی که از سینه ی هردویشان در حال بیرون زدن بود بیرون میکشد…

شیرین چشم میبندد…

 

لبها ، درست روی شکمش فرود می آیند…

دلیل وصل این دختر به داریوش…

چقدر خدا بزرگ است…!

 

 

_حتی اگر مجازاتت مُردن باشه…تو هرگز…جایی نخواهی رفت…!

 

 

 

 

 

در حال بستن دکمه ی پیراهنش ، در آینه ، به چشمان باز شیرین نگاه میکند:

 

 

_پاشو…باید صبحانه بخوری…!

 

شیرین بدون نشان دادن عکس العملی ، چشم هایش را میبندد.

 

داریوش سر آستین هایش را میبندد و به طرفش قدم بر میدارد.

 

مانند عادت این چند روز ، دست روی پیشانی اش میگذارد و وقتی دمای معمولی را حس میکند ، بالای سرش می ایستد:

 

 

_معده دردت به خاطر اینه که غذا نمیخوری…خیلی کار دارم و باید برم…پاشو زودتر…!

 

 

چرا رابطه شان مانند قبل نیست…؟

چرا دیگر با بوسه بیدارش نمیکند…؟

نازش را درست و حسابی نمیکشد…؟

 

فقط میخواهد بماند.جایی نرود و نمیداند با این رویه ی تغییر یافته ، هر روز بیشتر از دیروز شیرین را دق میدهد:

 

 

_مادرت بهت یاد نداده وقتی باردار شدی باید غذا بخوری که اون طفل معصوم تلف نشه…؟

 

 

_میخورم…!

 

 

میگوید که قائله را تمام کند و اصلا حوصله ی جر و بحث دیگری را ندارد.

این رفتار داریوش هم نشأت گرفته از روزیست که جواد را در شفاخانه فراری داد.

 

 

داریوش قدمی دور میشود و کمربندش را قلاب میکند:

 

_این ویروس بی صاحاب نظم شهر رو به هم ریخته…شیرین نبینم هله هوله های دست اکرم رو بخوری…معلوم نیست چه مرضیه که طبیبا اسمشو گذاشتن آنفولانزا..!

 

 

شیرین لحاف را کنار میزند و پاهایش را روی زمین قرار میدهد.دلش میخواهد کمی در فضای آزاد نفس بکشد.

 

 

_میراتی تو همین یه هفته نزدیک بیست نفر رو زیر خاک کرده…وقتی میخوای غذا بخوری همینجا بمون…دستاتو هم دائم بشور…!

 

کجا میرود داریوش…؟

پیش همان مریض ها…؟

 

_میخوای بری اونجا…؟

 

داریوش میتواند نگرانی را در چشمان دختر ببیند.

دخترکی که مادر شده و به تازگی ، رنگ پوستش مانند مهتاب سفید شده است.

و این نگرانی ، میتواند قلب داریوش را تکان دهد تا قدم آهسته ای به طرفش بردارد.

 

_امشب تو و کبریا رو با هم رودر رو میکنم…درمورد نقاط تاریکی که دیشب گفتی باید روشن بشن هم حرف میزنیم…!

 

 

دخترک اخم میکند و این در هم رفتن چهره ، به خاطر این نیست که از موضوع باخبر باشد:

 

_نمیخوام با کبریا صحبتی داشته باشم…!

 

داریوش نفسی میگیرد و به زودی زود ، میتواند آن جواد بی همه چیز را دستگیر کند.

 

 

_آصید محمد اینجاست…!

 

 

 

 

مردمک های شیرین با تکانی محکم ، بالا می آیند.

چشم در چشم میشوند و قبل از اینکه چیزی بپرسد ، داریوش لب میزند:

 

 

_توی یکی از اتاقای عمارت…تا وقتی جواد خودشو معرفی نکنه ، بابات اینجا…

 

 

هنوز حرفش کامل نشده است که برق سیلی شیرین ، روی صورتش مینشیند.

یک سیلی محکم …

یک سیلی ، همراه با نفس های تندی که به گوششان میرسد.

 

 

داریوش پلک های سنگینش را باز میکند و نگاه جا خورده اش را به چشم های عصبانی دخترک میدوزد.

 

 

بعد از ماه ها ، شیرین باز هم او را سیلی زده بود…

و اینبار ، سیلی به خاطر بوسه های زوری داریوش نبود…

 

به خاطر حرمتی بود که این مرد ، به اسم خان بودنش ، زیر پا له کرد.

 

داریوش لب باز میکند که چیزی بگوید ، اما شیرین با حالتی کلافه و عصبی انگشت روی دهان خودش میگذارد:

 

_تو دیگه هیچ حریمی رو باقی نذاشتی داریوش…به خاطر خشمت از خواهرت ، به خاطر گیر انداختن جوااااد…

 

چقدر صدایش میلرزد…

چقدر جا خورده است و چقدر عصبانی و حیران به نظر میرسد.

حق با داریوش نیست…؟

 

 

_اون پیرمرد رو زندونی کردی…؟

 

داریوش دو انگشتش را گوشه ی چشمانش میمالد و جای سیلی روی دست شیرین ذق ذق میکند.

 

 

_چقدر میخوای پیش بری…چرا این همه لجبازی…؟این همه یک دندگی…این همه تکبر…؟

 

داریوش با دستش به طرف جایی نامعلوم اشاره میکند و دندان میفشارد:

 

_الان داری به اون پ*یوز حق میدی…؟به اون ناموس دزد بی همه چیز که…

 

 

لبهای شیرین میلرزند.

داریوش چگونه توانست اینگونه به وجود او بی احترامی کند…؟

چگونه توانست حرمت پدرش را زیر پا بگذارد…؟

 

 

_داداش من پشیمونه…یه غلطی کرده و پشیمونه…گفت ازت خواهش کنم سنگ جلوی پاش نشی…حاضر بود هر کاری کنه که تو ببخشیش…اجازه بدی اون و کبریا عقد کنن…ولی تو دو تا دستاتو گذاشتی رو گوشت و فقط میخوای حرف حرف خودت باشه…بابامو زندونی کردیییی؟؟؟بابامووو…؟

 

داریوش چشم میبندد …دم محکمی میگیرد و میخواهد کلمات درست را پیدا کند:

 

 

_اونی که جواد رو فراری داده بابات بوده…

 

پلک شیرین میپرد و داریوش ادامه میدهد:

 

_من فرماندار این شهرم…اگر قرار باشه به خاطر فامیلام پا روی قانون بذارم ، دیگه تو این شهر سنگ روی سنگ بند نمیشه…آدمام به خاطر حکمم تره هم خورد نمیکنن چرا فقط به یه طرف موضوع فکر میکنی…؟

 

 

بازدم شیرین با شگفتی پرت میشود.نیم قدم عقب میرود و داریوش این را میبیند:

 

_حُکمِت…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا