رمان شوگار پارت 122
حالا که جلوتر می آید ، پوست کبود شده اش نمایان تر از هر وقتیست.
یعنی به عمرم ، او را با این حال ندیده ام:
_انتخابت این بود…؟
با نفهمی سری تکان میدهم و او پوزخندش وحشتناک میشود:
_گفته بودم بین من و داداشت باید یکی رو انتخاب کنی…گفته بودم انتخابت هرکدوم از این دوتا باشه راهت از اون یکی سَواست…نگفتم….؟
چرا من را در آغوش نمیگیرد…؟
نازم نمیکند…شکمم را نمیبوسد و ویارهایم را برطرف نمیکند…؟
چرا در این بهبوهه از زمان زندگی ام ، باید میان دو مرد ، کشیده
شوم…؟
_راهت…از من سوا شده…؟
چنان با نفس های بریده و بغض لب میزنم که او ناگهان چشم میبندد.
در چنین مواقعی آغوشش را به رویم باز میکرد و من را بین بازوهای بزرگش میکشید…
فقط جلو تر می آید و من هم در نزدیک ترین نقطه به او می ایستم:
_حَررررف بزن تا این شفاخونه رو روی سر آدماش خراب نکردممم!
شانه های من در کسری از ثانیه ، میلرزند و ضربانم اوج میگیرد…
آنقدر که بغض لعنتی ، باز هم صدایم را پیدا میکند:
_من نخواستم سوا بشه…میخوای برادرمو دو دستی بهت تقدیم کنم سرش رو با همدیگه ببُریم…؟
_هیــــس…الان حرفی نزن که بعدا به ضررت تموم بشه.
قلبم شروع میکند به تند تپیدن و لای موهایم نبض میگیرد.
به ضررم…؟
مگر میتوانیت به من هم ضرر برساند…؟
_ضرری که میخوای به من برسونی چیه…؟
جلوتر میروم و اینبار کاملا روبه رویش می ایستم.
بوی عطرش…سینه اش…
چقدر دلم میخواهد در آغوشش بخزم اما…
_هوم…؟داریوش…؟
چشم میبندد و کاش امروز به خیر بگذرد…
کاش جواد زنده بماند…!من دیگر هیچ چیز از داریوش نمیخواهم…!
_منو هم میفرستی سیاهچال یا چم سیا…؟
من میپرسم و او با رگ های برآمده ، پلک هایش را به هم فشار میدهد.
میتوانم پریدن نبض شقیقه اش را ببینم.
مشت هایی که گره کرده است و چقدر به خودش فشار می آورد تا کلمه ی مناسبی را روی زبان بیاورد.
اگر باردار نبودم ، واکنشش چگونه میتوانست باشد…؟
_چرا جوابمو نمیدی…؟یالله منو هم بنداز تو اون سیاه چال تاریک…به خاطر اون لجبازی مزخرفت منو هم بنداز اونجا…!
_شششش…بپوش سریع…!
برای لحظه ای وا میروم.
واقعا میخواهد من را جایی بفرستد ؟
اکنون اگر دلم بخواد جیغ بزنم ، حق دارم یا واقعا گناه کبیره از من سر زده بود…؟
_نشنیدییییی…؟؟؟؟؟
جسم لغزنده ای از وسط سبنه ، تا گلویم پیش می آید:
_خودم میرم…!
این را با نگاه تو خالی و چشمهای پر ، میگویم و او هم همان لحظه پلک باز میکند…
سریع…بدون فوت وقت بازویم را میکشد و اصلا یادش نیست که من ، فرزند او را در بطنم دارم:
_تکرارش کُن…!
از این نزدیک ، هم بوی عطرش بیشتر و بیشتر به بینی ام میخورد ، هم میتوانم خس خس نفس های تندش را به وضوح بشنوم.
آن نَم مزخرف را در چشمانم نگه میدارم و اجازه ی سقوط نمیدهم:
_نترس…فرار نمیکنم…یک راست میرم چم سی …میرم پیش اون دختره…اونم حامله بود ، نه…؟
یک نیم گام از او ، من را به شدت هول میدهد و چانه ام اسیر انگشتان قوی و خشمگینش میشود:
_سرت به تَنِت زیادی کرده…؟
قلوه سنگ ، درست میان حنجره ام گیر میکند و حتی با قورت دادن آب دهانم ، پایین نمیرود.
فشار دستش طبیعی نیست.
انگار هم خشم دارد…هم نوازش…
هم دلخوری دارد…هم دلتنگی…
مردمک هایش هر تکان کوچکی از چشم ها و مژه هایم را دنبال میکنند :
_اونجا جای کنیزاست دیگه…جای آدمایی که لایق کاخت نیستن…من خواهر جوادم…فراریش دادم…هردومونم رعیت زاده ایم…جامون تو کاخ فرماندار نیست که…!
چانه ام را اینبار بالا میدهد و بینی هایمان به هم میچسبند.
چقدر پوستش داغ و ملتهب است…
چقدر دارد خشمش را کنترل میکند:
_تو قدم از قدم بردار…نشونت میدم کی کنیزه و کی جاش توی کاخ فرمانداره!
دستهایم تمنای حلقه شدن دور کمرش را دارند و قلبم ندای تذکر سر میدهد…
شکسته است…
_چی فکر کردی…؟که میذارم جای دیگه ای باشی…؟تو حتی حق نداری یه وجب از اون اتاق دور بشی..شنیدی…؟تو تا زایمانت حتی رنگ حیاط کاخ رو هم نمیبینی…!
صدای ترک برداشتن قلبم به گوشم میرسد.
او این را میبیند در نگاهم.
ناباوری را میبیند و یکی از دست هایش ، دور کمرم گرد میشوند.
حریصانه و پر از خشم سر خم میکند:
_تو زن داریوشی…حتی اگر سوگلی نباشی…حتی اگر موضع قبل منو نداشته باشی…زن منی…مال منی…یه قدم حق دور شدن از اون خونه رو نداری…اگه اون بی شرف بخواد تو رو علیه من پر کنه…اگه…
چشم میبندد و میغُرّد:
_میکُشمش..!
آشفتگی اش پیداست.
دلتنگی اش را با دو چشمم میبینم.
ترسی که از رفتن من بر جانش نشسته است.
اما من…مات مانده ام!
وقتی گفت نمیتوانم تا بعد از زایمانم از خانه بیرون بروم ، مات شدم…!
_اینجوری منو نگاه نکن ، فهمیدی…؟اون بی وجودی که با له کردن تو میخواد جون خودشو نجات بده ، ارزشش رو داشت که به من پشت کنی…؟
هیچ فکرش را نمیکردم داریوش خبر بارداری ام را بشنود و در چنین روزهایی من را تنها بگذارد…
حالا اما از زایمانی میگفت که موعودش ، هشت ماه دیگر بود…!
از حبس شدنی میگفت که…
حالا حتی کسی که طلبکار بود ، من نبودم…
بلکه او بود…!
او مجازات میکرد…حق مشخص میکرد…و حتی تعیین تکلیف…!
_من به تو پشت نکردم…اما…
منتظر ادامه ی جمله است.
پر خشم است از من…
از دخترکی که با لباس های نزار شفاخانه ، به سینه اش چسبانده است و اجازه ی دور شدن به او نمیدهد.
من یک دختر رعیت زاده بودم که جان برادر خطاکارم در دستان او بود!
گویا حق دفاع نداشتم!
گویا میبایست خدا را شکر کنم که خودم را هم بیرون نمیکند!
_تو…همین الان به من پُشت کردی …داریوش!
مردمک هایش میلرزند.
نگاه من را میبیند…و شاید تمام احساساتی که درون چشمانم موج میزد و اکنون پشت سایه ی مات زدگی ام ، قایم شده بودند.
_تو نمیتونی منو تهدید کنی..نه با اون چِشات…نه با زبونت…!
سکوت اختیار کردنم او را عصبی تر میکند.
فشار دستانش هر لحظه بیشتر میشود و من این مرد را خیلی خوب شناخته ام.
هم در تردید دست و پا میزند.
و هم اینکه نمیخواهد روی حس مالکیتش به من ، کوچک ترین خللی وارد شود.
_نِگاهتو جمع کن شیرین…آماده میشی برمیگردیم عمارت…!
میگوید و با یک نیم فشار دیگر به تن مادر فرزندش ، فاصله میگیرد.
بار دیگر ، شیرین در عمارت زندها زندانی میشود!
***
پشت سرم وارد اتاق میشود و بعد از بستن در ، به طرف پنجره ها میرود.
پنجره هایی که پشتشان را با فولاد حصار زده بود و نگاه من را به طرف خودشان کشیدند.
درد میگیرد قلبم از این بی اعتمادی و او پنجره های دیگر را چک میکند…
به یاد دارم پنجره های اتاق کبریا را هم به همین روز درآورده بودند:
_لباساتو دربیار اول برو حموم بعد بیا دراز بکش…!
با اینکه قصدش را داشتم ، نگاه مُمتدم را از صورتش میگیرم و به آرامی ، به طرف تخت میروم:
_لطفا قبل از رفتن ، پرده هارو هم بکش!
لحظه ای سکوت میشود و تا میخواهم روی تخت بروم ، از پشت سر آرنجم کشیده میشود:
_الان وقت لج کردن نیست…الان وقتش نیست چون کُل شهرای بالا رو آنفولانزا گرفته و تو موظفی به خاطر بچه هم که شده ، حرف گوش کنی و اون لباسای کثیف رو دربیاری!
عمه است…
چنگ به صورتش میزند و میگرید…
پدرم…
پدرم روی آن ویلچر ، با نگاهی پر از درد و درماندگی پاهای بسته ام را نگاه میکند و بر سرش میکوبد…
کسی مأمور را هول میدهد و نگاه رقصان و ترسیده ی من ، روی سپهر میلغزد…
سپهری که از خشم ، کبود شده است:
_پاهاشو باز کنید لعنتیا…!باز کنید مگه نمیبینید چقد حالش بده…؟
او هم حال بد مرا میفهمد…دهانم به شدت تلخ است و مأمورا با دست سپهر را هول میدهند…مهسا کجاست…؟
_امروز چیا بگیریم بچه ها…دختره قاتل اسکندر تیموریه…!
خبر نگارها با دوربینهایشان منتظر هستند…و منی که حتی نای پوشاندن صورتم را ندارم…!
کسی با هیجان میپرسد:
_کدومشونه…؟؟؟؟
وارد صحن شلوغ دادگاه میشویم…و خبرنگار ها پشت در میمانند…
دادگاهی که یک آرم بزرگ ترازو را روی سر درش زده اند…
ترازوی عدالت….
با چشم هایم دنبال کسی میگردم که عطرش را آن بیرون هم حس کرده بودم…
کمی منتظر میمانیم و کسی چند بار از اتاق بیرون می آید…
فشارم به شدت افت کرده است…
اگر امروز حکم اعدام را بدهند چه…؟
اگر بیگناهی ام ثابت نشود…
اگر رادمنش هم نتواند کاری از پیش ببرد…؟
یکی از اتاق بیرون آمد و بلند فریاد زد:
_آرام خسروی…؟آرام خسروی…؟
در خیالم آن صدا ، مرا به سمت مرگ سوق میداد…
مأمور زن بالای سرم ایستاد تا بلند شوم…
روی زانوهای لرزانم می ایستم و جلوتر راه می افتم…
مأمور باز هم چادر رنگ و رو رفته ی کهنه را روی سرم می اندازد…
کمی روی صندلی های عقب نشستیم…
عمه را ساکت کرده بودند…
آقای تهرانی با آرامش به رویم پلک میبندد تا ترسم را پس بزنم…
اما ریه ی خراب پدرم باز هم حالش را بد کرده بود…
سپهر سینه اش را مالش میداد و من ، با تذکر مأمور نگاهم را به جلو میدهم…
اینجا پر است از کسانی که حتی به عمرم ندیده ام…
تصوراتم از دادگاه کاملا اشتباه از آب درآمده است…
منشی دادگاه می آید و مینشیند…
چند نفر دیگر هم وارد میشود و بعد از آن ، قاضی…
مأمور نگاهم میکند:چته…!؟
چانه ام را بالا میدهم:هیچی…!
صندلی ها همگی پر میشوند و به گمانم ،آخرین نفرات هم وارد میشوند…
کوروش تیموری…
متین تیموری….
وکیلشان…
نگاه منتظرم روی در میماند…
روی یک جفت کفش سیاه که پشت سر همه شان وارد میشود…
در نگاهش زل میزنم و او میبیند که چگونه با هر جمله اش ، ذرّه ذرّه از چشم من افول میکند:
_نگران بچهت نباش…من تمام این دو روز توی اتاق تنها بودم و بیرون نرفتم!
چشم میبندد تا نگاهم را نبیند.
اما هنوز آرنجم را رها نکرده است:
_آنفولانزا حالیش نمیشه تو بیرون رفتی یا کدوم خری وارد اتاقت شده…!
لبهایم میلرزند و او چشم که باز میکند ، با مردمک های لغزان و برّاق من روبه رو میشود:
_تو با اون تب کردنای دائمت باید بدونی هم خودت و هم اون بچه ، با کوچیک ترین ویروس از پا در میاین …!
حتی حالا که من را هم با بچه جمع میبندد ، دلم آرام نمیگیرد.
شاید همه ی آن نادیده گرفتن ها و جمع نبستن ها عمدی بود تا عصبانیتش را به من نشان دهد.
اما دل من به گونه ای شکسته بود که دیگر به این آسانی ها ، درمان نمیشد:
_باشه…!
به آهستگی میگویم و منتظر میمانم برود.
اما نگاه خیره اش میگوید که تا من را راهی گرمابه نکند ، از اتاق خارج نمیشود.
او درس خوانده است و به گمانش اکنون سرتا پای من را مریضی گرفته است.
پشت به او ، به طرف اتاقک حمام میروم.
گره پشت لباسم را باز میکنم و قبل از اینکه کاملا آن را دربیاورم ، پا در حمام بزرگمان میگذارم.
چقدر غیرمنتظره تنها شده بودم.
نه…
شاید حتی به این روزها فکر میکردم.
به اینکه چگونه مورد خشم او قرار میگیرم اما…
هرگز این روزها را با حضور یک دانه ی تو راهی ، تصور نمیکردم…
که در یک دوراهی بزرگ دست و پا بزنم…
نکند نگرانی هایش برای طفل خودش باشد…
اگر بچه ای در کار نبود …؟
بغضم را قورت میدهم و لباسم را از پشت دری که نیمه اش شیشه ای مات بود و نیمه ی دیگرش چوبی ، درمی آورم.
زیر دوش که میروم ، وقتی آب از موهایم تا روی شکمم پایین می آید ، نگاهم تا همان نقطه پایین می آید.
یک گرفتاری دیگر باقی مانده است…
یک گنداب بزرگ…
توانستم قضیه ی فرار جواد را بگویم…
دلم را به دریا زدم و نتیجه اش این شد…
موضوع سیاوش را چگونه میگفتم…؟
نتیجه ی آن ، چه میتوانست باشد…؟
انگشتانم را روی شکمم میلغزانم…
زیر هجوم قطره های آب گرم ، تند و تند نفس میکشم و صدای گرفته و حش دلرش ، پشت در اتاق ، به گوشم میرسد:
_زیاد اون تو نمون شیرین…پنج دقیقه ی دیگه که میام ، تو اتاق باش…!
چشم میبندم و باید این را هم پای نگرانی اش بگذارم…؟
من اکنون تحت فشار زیادی بودم…
آنقدر که دلم میخواست چشم ببندم…و همه چیز به خوبی تمام شود…
عزیزم یه هفته است چرا پارت نذاشتی؟؟