رمان شوگار

رمان شوگار پارت 116

2.8
(4)

 

 

 

 

خمیازه ام را مهار میکنم و اکرم آخرین سنجاق را به کلاهم میزند…

من دختری بودم که هیچگاه دست از حجابم برنمیداشتم.

حتی نه حالا که همسر خان شده بودم و میتوانستم مانند هم صنفی هایم ، مو افشان کنم و بازترین لباس ها را تن کنم…!

 

 

یا مانند کبریا…

داریوش همیشه روی موها و پوشیدگی اندام من حساس بود…

اما با وجود اینکه به خاطر جواد اینقدر کبریا را در منگنه قرار میداد ، کاری به پوشش او نداشت.

 

 

حتی همین امروز صبح که به بازار میرفتیم.

من موهای بافته ام را زیر لچک پنهان کرده بودم ، و این خواسته ی خودم بود…

 

اما کبریا و شهره ، با ظاهری متفاوت از من آمده بودند.

 

_خانم جان ماتیک سرخ بمالم براتون یا زرشکی…؟

 

در آینه نگاهی به لبهایم می اندازم و اشاره میکنم آن را دست خودم بدهد.

 

یک رنگ ملایم ، روی لبهایم میزنم و آن را با انگشت سبابه ، کمرنگ تر میکنم.

 

من زنی بودم که به تنهایی در مراسم بله برون برادرش شرکت میکرد .

جدای از حرف و حدیث های اطرافیان ، انگار خودم هم دلم نمیخواست در نبودش ، کارهایی که عصبانی اش میکنند را انجام دهم.

 

 

چند تقه روی در میخورد و سر که برمیگردانم ، کبریا را با لباس زیبایش میبینم.

 

پیراهن بلند چین داری که روی کمرش کمربند میخورد و باریکی اندامش را به رخ میکشید…

 

موهایش را با بیگودی حالت داده و در چشمانش هم سرمه کشیده بود:

 

_به به…چه زنداداش خوشگلی دارم…

 

 

همانجا با انگشت ، روی تخته ی کمد میزند و لبخند به رویم میپاشد.

 

 

به خدا که این دختر ، دیگر همان دختر افسرده و گوشه گیر نیست.

 

***

 

شلوغ است.

پر از بچه های شیطانی که از این گوشه به آن گوشه میدویدند.

پر از سر و صدای زن های فامیل که سیت بیارم میخواندند…

 

آسیه سر به زیر انداخته است تا زن ها برایش بخوانند.

جاهد میان مردان ، حتما در حال دست بوسی است.

آخر امشب هرچقدر برای ما زن ها نامزدی و بله بران شناخته میشد ، برای مردان “خرجابُران” بود.

 

بوی گرمای خفه ای ، زیر بینی ام میخورد.

بوی مرغ پخته شده و زرشک و زعفران روی برنج…

 

هم دلم آن غذا را میخواست…

و هم نمیتوانستم نفس عمیق بکشم…

 

 

_وای من که گشنه م شد…شماها گرسنه نیستین…؟

 

 

شهره که عادت به روی زمین نشستن ندارد ،مدام زانوهایش را با آن کت و دامن تنگ جمع میکند:

 

 

_من فقط یه صندلی میخوام…اینجا صندلی ندارن برای مهمون…؟مثلا ما جز مهمونای اختصاصی هستیم…!

 

 

لبی میفشارم و از گوشه ی چشم نگاهش میکنم.

به خاطر آن دو نفر ، من مجبورم در مراسم بله بران برادرم همانجا میخ شوم:

 

_الان میگم براتون بیارن…همینجا بشینید من میام…!

 

مخاطب حرفم ، بیشتر کبریاست و او با لبخندش ، میخواهد خیال من را راحت کند:

 

_عزیزم برو خوش بگذرون…اگر بساط رقص دایر کنید ما هم لذت میبریم…!

 

از خدا صبر جمیل میخواهم و بلند میشوم.

آقایان در حال آوردن مَجمه های غذا هستند.

با کفش های پاشنه دارم ، به طرف مادرم قدم برمیدارم و نگاهی هم به عقب می اندازم تا از بودن کبریا مطمئن شوم:

 

_مامان یه دوتا صندلی واسه اینا بیار ، زشته رو زمین نشستن…!

 

مادرم با صدای گرفته ، رو به پسر کبلایی که نگاهش روی من میخ شده میگوید:

 

_روله اینجا نمونید ، برید مجمه ها رو بیارید…!

 

اخم میکنم و پسر هم با دادن مجمه ی دستش به مادرم ، عقب عقب بیرون میرود:

 

_خسته نشدی بس که یه جا نشستی ور دل اون دو نفر…؟در نمیرن که…برو هم صندلی واسشون بیار ، هم بگو قاشق بذارن تنگ غذاشون آبرومون نره…!

 

 

#خرجابرون: مراسمی که در آن ، داماد موظف است مقداری را برای تأمین هزینه ی جهیزیه ، به خانواده ی عروس بپردازد.

 

#مجمه: سینی های گرد و بزرگی که در مراسمات ، به عنوان ظرف غذای دونفره و حتی سه نفره استفاده میشد.

 

 

 

از دور نگاهشان میکنم.

مواظبم که کبریا جایی نرود و اصلا خوش نمیگذرد.

اصلا انگار وقتی داریوش در این شهر نیست ، همه جا خالی به نظر میرسد…

حتی صدای هیاهوی جمع هم مهم نیست:

 

 

_این سگرمه هاتو وا کن و بیا روسری بنداز سر دختره…دوفردای دیگه نگن رفت زن ارباب شد که دماغشو واسه ما بالا بگیره…!

 

 

پوف کلافه ای میکشم و حتی نمیتوانم کسی را جای خودم بگذارم.

این دونفر چرا خودشان را الکی الکی مهمان کردند…؟

 

نگاه آخرم را به کبریا میدوزم که در حال خوش و بش با شهره است.

روی صندلی نشسته اند و نگاه گوشه ای و گاهی پر ازذوق زدگی اطرافیان را به خودشان جذب کرده اند.

 

 

_النگو هاتو بنداز بیرون زن عموت ببینه…کور شه و اینجوری چپ چپ دخترمو نگاه نکنه…!

 

نگاه میگردانم بین جمع و چشمان خیره و زاغش را روی خودم میبینم.

این صورت ، به تازگی شبیه کابوس هایم شده است:

 

_مهیــــن…؟جعبه ها رو بیار شیرین میخواد نشون عروس رو بندازه…!

 

 

لحظه ای انگشت به پیشانی ام بند میکنم و اصلا این بزرگنمایی ها را نمیخواهم.

 

نه به خاطر اینکه از چیزی که هستم ناراضی باشم…

 

من بیشتر ازهر چیزی ، از چشم زخم وحشت دارم:

 

_مامان اینقدر از من تعریف و تمجید نکن…حلقه و ساک عروس کجاست…؟

 

 

مادرم رو به شخصی مجهول ، پشت چشم نازک میکند و تا دیدرأس نگاهش را دنبال میکنم ، زن میانسالی را میبینم که حتی ریز ترین حرکاتم را دنبال دارد.

زن کبلاییست و اوضاع دیگر دارد برایم خنده دار میشود…

همه چیز دست به دست هم داده تا حالم را بد کند:

 

_اینارو چرا دعوت کردین…؟جلسه بستین امشب صبر منو بسنجین…!؟

 

 

هنوز از مادرم جوابی نگرفته ام که مهین کِل کشان ساک روبان دوزی شده را می آورد .

با لبخندی که به زور روی لبهایم می آمد ، به طرف آسیه ، دوست بچگی هایم میروم…

 

باید انگشتر نشان را دستش میکردم و مگر این وظیفه ی بزرگترها نبود…؟

 

 

 

 

هدیه ها و کادوهای نامزدی را اعلام میکنم…

زنان دست میزنند و با شعر خوانی تشکر میکنند.

یک زمانی برای این کارها هیجان داشتم…

ولی اکنون فقط میخواستم زودتر به عمارت برسم ، و عذر کبریا را بخواهم.

حقیقتا دیگر نمیتوانستم این حجم از اضطراب را تحمل کنم.

 

 

من بیرون میرفتم که کمی حال و هوایم عوض شود.

همراه با شوهرم به مسافرت نمیرفتم که به نامزدی برادرم بیایم و کمی هم به خانواده ام اهمیت بدهم…

اما او با اصرارهای یک طرفه اش ، گند میزد به روحیه ی من.

 

 

آسیه را در آغوش میگیرم و او با بغضی از خوشحالی کنار گوشم پچ میزند:

 

 

_بالاخره شد…بالاخره به هم رسیدیم…!

 

رویش را میبوسم و میان آن همهمه ، جوری که بشنود لب میزنم:

 

_حواست باشه عروس…من اصلا خواهر شوهر مهربونی نیستم…!

 

خنده اش را نگه میدارد و من هم گونه اش را میبوسم:

 

_خوشبخت بشین الهی…!

 

 

محکم بغلم میکند و من بالاخره فاصله میگیرم…

هوا خفه است…

جمعیت دور عروس حلقه زده اند و اصلا جای نفس کشیدن نیست…!

 

 

از میان زن ها خودم را بیرون میکشم و تا مادرم اسمم را صدا میزند ، یک حالت بد به من دست میدهد.

چقدر گرمای خانه سرگیجه آور بود.

چقدر نفس کم بود و چقدر بوها با هم قاطی شده بود…!

 

_دختر بیا برو به زن کبلایی خوش آمد بگو ، شوهرت اینارو آشتی داده …یالا دختر ، همش داره نگاهت میکنه…

 

ابروهایم از شدت حال بدی که به من دست میدهد بالا میروند و اسیدی که تا گلویم می آید را قورت میدهم:

 

 

_مامان من میرم تو حیاط…حواست به این دختره باشه جایی نره…!

 

مادرم اسمم را صدا میزند و من بدون اتلاف وقت ، به حیاط کوچکمان خیز برمیدارم.

 

از در که بیرون میروم…هوای سرد که به گونه ها و بینی ام میخورد ، مانند یک ماهی که تازه به آب رسیده باشد ، تند تند نفس میکشم و دست روی معده ام میگذارم.

 

لعنتی…چه مرگم شده بود…؟

 

 

_احوال شیرین خانم…؟

 

با شنیدن صدای مردانه ای درست پشت سرم ، پشت در حیاط ، از جا میپرم و به طرفش برمیگردم.

 

خدا لعنتش کند…این بیشعور چرا دست از سر من برنمیدارد؟

 

چهره درهم میکشم و مجبورم باز هم به داخل بروم.

تا میخواهم قدم اول را بردارم ، آهسته تر از قبل ، لب میزند:

 

_به گمونت کسی نمیدونه چطور زن خان شدی…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا