رمان شوگار پارت 116
خمیازه ام را مهار میکنم و اکرم آخرین سنجاق را به کلاهم میزند…
من دختری بودم که هیچگاه دست از حجابم برنمیداشتم.
حتی نه حالا که همسر خان شده بودم و میتوانستم مانند هم صنفی هایم ، مو افشان کنم و بازترین لباس ها را تن کنم…!
یا مانند کبریا…
داریوش همیشه روی موها و پوشیدگی اندام من حساس بود…
اما با وجود اینکه به خاطر جواد اینقدر کبریا را در منگنه قرار میداد ، کاری به پوشش او نداشت.
حتی همین امروز صبح که به بازار میرفتیم.
من موهای بافته ام را زیر لچک پنهان کرده بودم ، و این خواسته ی خودم بود…
اما کبریا و شهره ، با ظاهری متفاوت از من آمده بودند.
_خانم جان ماتیک سرخ بمالم براتون یا زرشکی…؟
در آینه نگاهی به لبهایم می اندازم و اشاره میکنم آن را دست خودم بدهد.
یک رنگ ملایم ، روی لبهایم میزنم و آن را با انگشت سبابه ، کمرنگ تر میکنم.
من زنی بودم که به تنهایی در مراسم بله برون برادرش شرکت میکرد .
جدای از حرف و حدیث های اطرافیان ، انگار خودم هم دلم نمیخواست در نبودش ، کارهایی که عصبانی اش میکنند را انجام دهم.
چند تقه روی در میخورد و سر که برمیگردانم ، کبریا را با لباس زیبایش میبینم.
پیراهن بلند چین داری که روی کمرش کمربند میخورد و باریکی اندامش را به رخ میکشید…
موهایش را با بیگودی حالت داده و در چشمانش هم سرمه کشیده بود:
_به به…چه زنداداش خوشگلی دارم…
همانجا با انگشت ، روی تخته ی کمد میزند و لبخند به رویم میپاشد.
به خدا که این دختر ، دیگر همان دختر افسرده و گوشه گیر نیست.
***
شلوغ است.
پر از بچه های شیطانی که از این گوشه به آن گوشه میدویدند.
پر از سر و صدای زن های فامیل که سیت بیارم میخواندند…
آسیه سر به زیر انداخته است تا زن ها برایش بخوانند.
جاهد میان مردان ، حتما در حال دست بوسی است.
آخر امشب هرچقدر برای ما زن ها نامزدی و بله بران شناخته میشد ، برای مردان “خرجابُران” بود.
بوی گرمای خفه ای ، زیر بینی ام میخورد.
بوی مرغ پخته شده و زرشک و زعفران روی برنج…
هم دلم آن غذا را میخواست…
و هم نمیتوانستم نفس عمیق بکشم…
_وای من که گشنه م شد…شماها گرسنه نیستین…؟
شهره که عادت به روی زمین نشستن ندارد ،مدام زانوهایش را با آن کت و دامن تنگ جمع میکند:
_من فقط یه صندلی میخوام…اینجا صندلی ندارن برای مهمون…؟مثلا ما جز مهمونای اختصاصی هستیم…!
لبی میفشارم و از گوشه ی چشم نگاهش میکنم.
به خاطر آن دو نفر ، من مجبورم در مراسم بله بران برادرم همانجا میخ شوم:
_الان میگم براتون بیارن…همینجا بشینید من میام…!
مخاطب حرفم ، بیشتر کبریاست و او با لبخندش ، میخواهد خیال من را راحت کند:
_عزیزم برو خوش بگذرون…اگر بساط رقص دایر کنید ما هم لذت میبریم…!
از خدا صبر جمیل میخواهم و بلند میشوم.
آقایان در حال آوردن مَجمه های غذا هستند.
با کفش های پاشنه دارم ، به طرف مادرم قدم برمیدارم و نگاهی هم به عقب می اندازم تا از بودن کبریا مطمئن شوم:
_مامان یه دوتا صندلی واسه اینا بیار ، زشته رو زمین نشستن…!
مادرم با صدای گرفته ، رو به پسر کبلایی که نگاهش روی من میخ شده میگوید:
_روله اینجا نمونید ، برید مجمه ها رو بیارید…!
اخم میکنم و پسر هم با دادن مجمه ی دستش به مادرم ، عقب عقب بیرون میرود:
_خسته نشدی بس که یه جا نشستی ور دل اون دو نفر…؟در نمیرن که…برو هم صندلی واسشون بیار ، هم بگو قاشق بذارن تنگ غذاشون آبرومون نره…!
#خرجابرون: مراسمی که در آن ، داماد موظف است مقداری را برای تأمین هزینه ی جهیزیه ، به خانواده ی عروس بپردازد.
#مجمه: سینی های گرد و بزرگی که در مراسمات ، به عنوان ظرف غذای دونفره و حتی سه نفره استفاده میشد.
از دور نگاهشان میکنم.
مواظبم که کبریا جایی نرود و اصلا خوش نمیگذرد.
اصلا انگار وقتی داریوش در این شهر نیست ، همه جا خالی به نظر میرسد…
حتی صدای هیاهوی جمع هم مهم نیست:
_این سگرمه هاتو وا کن و بیا روسری بنداز سر دختره…دوفردای دیگه نگن رفت زن ارباب شد که دماغشو واسه ما بالا بگیره…!
پوف کلافه ای میکشم و حتی نمیتوانم کسی را جای خودم بگذارم.
این دونفر چرا خودشان را الکی الکی مهمان کردند…؟
نگاه آخرم را به کبریا میدوزم که در حال خوش و بش با شهره است.
روی صندلی نشسته اند و نگاه گوشه ای و گاهی پر ازذوق زدگی اطرافیان را به خودشان جذب کرده اند.
_النگو هاتو بنداز بیرون زن عموت ببینه…کور شه و اینجوری چپ چپ دخترمو نگاه نکنه…!
نگاه میگردانم بین جمع و چشمان خیره و زاغش را روی خودم میبینم.
این صورت ، به تازگی شبیه کابوس هایم شده است:
_مهیــــن…؟جعبه ها رو بیار شیرین میخواد نشون عروس رو بندازه…!
لحظه ای انگشت به پیشانی ام بند میکنم و اصلا این بزرگنمایی ها را نمیخواهم.
نه به خاطر اینکه از چیزی که هستم ناراضی باشم…
من بیشتر ازهر چیزی ، از چشم زخم وحشت دارم:
_مامان اینقدر از من تعریف و تمجید نکن…حلقه و ساک عروس کجاست…؟
مادرم رو به شخصی مجهول ، پشت چشم نازک میکند و تا دیدرأس نگاهش را دنبال میکنم ، زن میانسالی را میبینم که حتی ریز ترین حرکاتم را دنبال دارد.
زن کبلاییست و اوضاع دیگر دارد برایم خنده دار میشود…
همه چیز دست به دست هم داده تا حالم را بد کند:
_اینارو چرا دعوت کردین…؟جلسه بستین امشب صبر منو بسنجین…!؟
هنوز از مادرم جوابی نگرفته ام که مهین کِل کشان ساک روبان دوزی شده را می آورد .
با لبخندی که به زور روی لبهایم می آمد ، به طرف آسیه ، دوست بچگی هایم میروم…
باید انگشتر نشان را دستش میکردم و مگر این وظیفه ی بزرگترها نبود…؟
هدیه ها و کادوهای نامزدی را اعلام میکنم…
زنان دست میزنند و با شعر خوانی تشکر میکنند.
یک زمانی برای این کارها هیجان داشتم…
ولی اکنون فقط میخواستم زودتر به عمارت برسم ، و عذر کبریا را بخواهم.
حقیقتا دیگر نمیتوانستم این حجم از اضطراب را تحمل کنم.
من بیرون میرفتم که کمی حال و هوایم عوض شود.
همراه با شوهرم به مسافرت نمیرفتم که به نامزدی برادرم بیایم و کمی هم به خانواده ام اهمیت بدهم…
اما او با اصرارهای یک طرفه اش ، گند میزد به روحیه ی من.
آسیه را در آغوش میگیرم و او با بغضی از خوشحالی کنار گوشم پچ میزند:
_بالاخره شد…بالاخره به هم رسیدیم…!
رویش را میبوسم و میان آن همهمه ، جوری که بشنود لب میزنم:
_حواست باشه عروس…من اصلا خواهر شوهر مهربونی نیستم…!
خنده اش را نگه میدارد و من هم گونه اش را میبوسم:
_خوشبخت بشین الهی…!
محکم بغلم میکند و من بالاخره فاصله میگیرم…
هوا خفه است…
جمعیت دور عروس حلقه زده اند و اصلا جای نفس کشیدن نیست…!
از میان زن ها خودم را بیرون میکشم و تا مادرم اسمم را صدا میزند ، یک حالت بد به من دست میدهد.
چقدر گرمای خانه سرگیجه آور بود.
چقدر نفس کم بود و چقدر بوها با هم قاطی شده بود…!
_دختر بیا برو به زن کبلایی خوش آمد بگو ، شوهرت اینارو آشتی داده …یالا دختر ، همش داره نگاهت میکنه…
ابروهایم از شدت حال بدی که به من دست میدهد بالا میروند و اسیدی که تا گلویم می آید را قورت میدهم:
_مامان من میرم تو حیاط…حواست به این دختره باشه جایی نره…!
مادرم اسمم را صدا میزند و من بدون اتلاف وقت ، به حیاط کوچکمان خیز برمیدارم.
از در که بیرون میروم…هوای سرد که به گونه ها و بینی ام میخورد ، مانند یک ماهی که تازه به آب رسیده باشد ، تند تند نفس میکشم و دست روی معده ام میگذارم.
لعنتی…چه مرگم شده بود…؟
_احوال شیرین خانم…؟
با شنیدن صدای مردانه ای درست پشت سرم ، پشت در حیاط ، از جا میپرم و به طرفش برمیگردم.
خدا لعنتش کند…این بیشعور چرا دست از سر من برنمیدارد؟
چهره درهم میکشم و مجبورم باز هم به داخل بروم.
تا میخواهم قدم اول را بردارم ، آهسته تر از قبل ، لب میزند:
_به گمونت کسی نمیدونه چطور زن خان شدی…؟