رمان شوگار

رمان شوگار پارت 115

3.7
(3)

 

 

 

_شب حتما تشریف بیارین خونه ی ما…قدمتون سر چشم…!

 

_مزاحم نمیشم…شاید مهمونیتون خودمونی باشه ، من بیام همه معذب بشن…!

 

من دندان ریچ میکنم و مادر آسیه ، دست از تعارف تکلیف برنمیدارد.

حتی با لبخند به طرف شهره برمیگردد:

 

_ناراحت میشم اگر نیایید…حتما واسه عروسی براتون کارت دعوت میفرستیم…!

 

نه…حداقل او نه…!

 

_تشکر مادرجان…اگر کبریا جون بیان من هم حتما مزاحم میشم…

 

 

میشود اکنون چشم غرّه بروم تا آن شهره ی نچسب ، ساکت شود…؟

 

 

_روله سفارش نمیکم دیه…وا خوت بیارش .آقام که وات نیسا ، شی خووَرت هم بیار تنیا نویی…!

 

(دخترم سفارش نکنم دیگه…حتما با خودت بیارشون…آقام که همراهت نیست ، خواهر شوهرت رو هم بیار تنها نباشی…)

 

 

رو به من این ها را میگوید و من حتی جای لبخند ژکوند هم ندارم.

شب باید مواظب باشم کبریا گم نشود…

که آتو دست شهره ندهم و از این حرف ها…

با اینکه برخورد آنچنانی با آن دختر مرموز نداشتم ، ناخودآگاه حس خوبی نسبت به او ، به من دست نمیداد.

 

 

چیزی نمیگویم و بعد از تکان سر ، از آنها جدا میشویم.

 

هرکدام سوار به یک خودرو…

 

شهره به مقصد مسافرخانه ی لوکس سهر…

مادرم ، آسیه و خاله هم با یک ماشین جدا…

 

در ماشین توسط راننده باز میشود و من و کبریا هرکدام از یک طرف ، سوار میشویم.

 

حالا چگونه برایش جا بی اندازم که نمیشود همراه من بیاید…؟

خودش نمیفهمد یعنی…؟

نمیداند داریوش اگر بفهمد بدون خبر دادن به او ، کبریا را با خودم برده ام چه الم شنگه ای به پا میکند…؟

 

 

_خیلی خوش گذشت بهم…ممنونم ازت شیرین…!

 

نگاه حرصی ام را از پنجره میگیرم و به صورت گل انداخته اش میدهم.

حالش با همیشه فرق دارد.

لبخندش حتی یک لحظه کنار نمیرود:

 

 

_داشتی دستی دستی با گم شدنت منو تو آتیش هول میدادیا..!

 

 

در چنین مواقعی اصلا تعارف ندارم و نمیتوانم اجازه دهم او با اشتباهات شخصی اش ، برای من دردسری درست کند.

 

 

_گفتم که ببخشید…دیگه تو همچین موقعیتی قرارت نمیدم..!

 

 

چتری هایم را زیر لچک میفرستم و هوف آرامم را او میشنود:

 

_یه چیزی ام اینجا بهت بگم بهتره…

 

 

 

 

نگاهش را روی چشمان جدی ام سر میدهد و قبل از اینکه من چیزی بگویم ، لب میزند:

 

_رنگت پریده ها…ضعف کردی…؟

 

 

ضعف…؟

بله…از گرسنگی زیاد ، احساس میکردم میتوانم حتی یک گاو را درسته قورت بدهم.

اما این الان مهم نبود چون ازشیرین شکمو ، بیشتر از این انتظاری نمیرفت:

 

_ببین…چطوری بگم…!؟

 

نگاهش را امتداد میدهد و منتظر است من ادامه ی حرفم را به زبان بیاورم…

 

دستی به بینی یخ زده ام میکشم و با چشمان بسته ، نفسی میگیرم.

رو در بایستی ممنوع:

 

_من نمیتونم ببرمت بله برون…!

 

 

میگویم و چشمانم را در نگاه جا خورده اش میدوزم.

از آنجایی که دلم نمیخواهد صمیمیت بینمان خراب شود ، و برای خودم دشمن دیگری بتراشم ، قبل از اینکه واکنش تندی نشان دهد لب میزنم:

 

_تو خودت داریوش رو از من بهتر میشناسی…امروز صبح قبل از اینکه بیایم بیرون نزدیک به چند بار ازم خواست دیگه این بیرون رفتنا رو کمش کنم…اگر بفهمه تو رو بردم تو مهمونی خانوادگیم ، از من عصبانی میشه…!

 

 

لبهایش را روی هم فشار میدهد و لحظه ای نگاه از صورتم میگیرد.

من نمیتوانم به خاطر ناراحت نکردنش ، زندگی مشترکم را به خطر بی اندازم…

 

 

_نمیدونی امروز وقتی گم شدی چقدر ترسیدم.حتی نزدیک بود به اولین گماشته ی داریوش بگم که غیبت زده…فکر کردم دزدیدنت…!

 

 

این را که میگویم ، با نگاه متأثری سمتم برمیگردد:

 

_من که ازت عذرخواهی کردم…شیرین…؟من بچه نیستم که با ندونم کاری موقعیت زندگی تو رو به خطر بندازم…

 

 

 

این یعنی دلش میخواهد با من بیاید…؟

چرا درک نمیکند به خاطر حرکت امروزش چقدر اضطراب کشیده ام…؟

به گونه ای که فقط دلم میخواهد ساعتی زیر لحاف بروم و با آسودگی بخوابم…

 

 

_اون مهمونی جای تو نیست دختر…داریوش حتی اجازه نمیده اسمش رو به زبون بیارم…چطور توجیهش کنم…؟

 

 

لب بالایی اش را گاز میگیرد و آب دهانش را قورت میدهد.

 

جوری با بغض و خواهش به من زل میزند ، که انگار با بردنش به آن مراسم کوچک بله برون ، او را از بند سیاهچال میرهانم:

 

 

_نمیشه دختر…نمیشه…!

 

_خیلی احمقانه و بچگانه ست که پافشاری کنم…اما فکر کن اون مهمونی مثل یه بلیط آخر برای آزادی من میمونه…!

 

 

 

 

این حرف ها را که میزند ،من بیشتر و بیشتر نگران میشوم.

تا جایی که دیگر حتی خودم هم راضی به رفتن نیستم.

 

دستی به چشمانم میکشم.

چشمانی که امروز ،بدون حضور داریوش ، سرمه ندارند:

 

_منو میترسونی…حتی اگر مطمئن نبودم جواد زیر نظر هزار تا گماشته به چابهار فرستاده شده ، فکر میکردم برگشته و با هم نقشه ی فرار کشیدین…!

 

 

میخندد…

دست روی دهانش میگذارد و با ناباوری به حرفی که زده ام میخندد.

 

من هیچ چیز آن جمله ی پر از نگرانی را خنده دار نمیبینم.

چرا نمیتواند ذره ای حال من را درک کند…؟

 

 

_وای خدا…خیلی بامزه بود…!

 

 

حرصم از رفتارهای اخیرش بالا می آید…!

اصلا شیرین را چه به دوست شدن با خواهر شوهر…؟

 

بهتر نیست مانند یک عروس سر و زبان دار ، زودتر از اینکه برایم دردسری بتراشد ، جوابش کنم..؟

 

نباید دلم بسوزد…

نباید به این فکر کنم که ، او و جواد از هم حدا شدند تا من و داریوش به هم برسیم…

 

 

_با عرض شرمندگی ، باید بگم حتی خودم از رفتن به اون مهمونی پشیمون شدم…!

 

 

جلوی خنده اش را میگیرد و ماشین با یک دست انداز ، تکان محکمی میخورد:

 

 

_معذرت میخوام خانم…!

 

قبل از هرگونه اعتراضی ، شوفرمان است که دستپاچه عذرخواهی میکند و برای امروز ظرفیتم تکمیل است.

کاش جای آرامی باشد که فقط دراز بکشم…

 

 

_شیرین من که بهت گفتم…حتی اگر به عقب برگردم ، باهاش فرار نمیکنم…این راه اشتباه رو انتخاب نمیکنم…تو نگران چی هستی…؟

 

 

چرا از اینکه میگویم نمیتوانم او را با خودم ببرم ناراحت نمیشود…؟

چرا هنوز هم پافشاری میکند…؟

 

 

_من امشب خونه میمونم…اون شهره ی نچسب هم خودش میتونه تنهایی بره …!

 

 

من این را جدی میگویم و او باز هم میخندد:

 

_وای خدا…اشک تو چشمام جمع شد دختر…

 

 

من از درون خودخوری میکنم.به خاطر اشتباهم در نزدیک شدن به این دختر…

امروز حتی نتوانستم کفشی که دلم میخواهد را بخرم…!

 

 

_دختر خوبی باش و قبول کن منم باهات بیام…قول میدم…به خاک مادرم قسم میخورم شب ، بعد از تموم شدن اون مهمونی منم باهات برمیگردم و قرار نیست جایی فرار کنم…

 

 

 

مردمک های ناباور من ، روی صورت آن دختر دو دو میزنند.

میشد داریوش زنگ بزند تا از او ، راجب خواهرش کسب تکلیف کنم…؟

 

 

_قبول…؟

 

این آخری را با بغض میپرسد.

و من بازدم عمیقم را برای چندمین بار فوت میکنم:

 

_هرجا من نشستم تو هم میشینی ها…اینجوری نگام نکن…به خاطر کار امروزت هنوزم تن و بدنم داره میلرزه…!

 

خم میشود و تندی گونه ام را میبوسد:

 

_الهی قربونت برمممم…قول میدم…قول میدم …!

 

 

خدا آخر و عاقبت این بله برون را به خیر کند…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا