رمان شوگار

رمان شوگار پارت 106

4.2
(6)

 

 

داریوش:

 

از پله های عمارت بالا میرود و جواب سلام خدمتکار ها را با تکان سر میدهد.

کجاست آن جادوگر قَهّار…؟

 

 

کجاست که فقط با یک جمله ، مرد را آواره کرد تا هرطور شده خودش را به خانه برساند…؟

 

منوچهر دنبالش میرود و دائم دارد برنامه ی بعد از ظهر را تکرار میکند که ، داریوش با قدم های تندی که روی پله ها برمیدارد ، دستش را بالا می آورد:

 

_الان برو منوچهر…مرخصی…!

 

 

مرد بیچاره کلامش قطع میشود و همانجا روی پله های وسط ، میماند.

 

همه میدانند این روزها ، کسی حق ندارد همراه داریوش وارد اتاق مشترکش با همسرش شود.

میدانند آن دختر ، چگونه اربابشان را دیوانه کرده و کسی جرأت چپ نگاه کردن به دلبر داریوش را ندارد…!

 

 

دم عمیق و سرخوشی میگیرد و خودش را برای یک منت کشی تمام عیار آماده میکند.

 

دستگیره ی در اتاق را که پایین میکشد ، فقط منتظر است با زیباترین صحنه ی عمرش مواجه شود…

اما نگاه که میچرخاند ، چیزی جز اتاق خالی نمیبیند.

 

داخل میشود…

گرمابه را نگاه میکند…پشت پاراوان را…

و این نبودنش ، چیزی از وجود داریوش کم میکند…

 

مقصد قدم های تندش ، بیرون از عمارت است…

حتما باز هم هوس اسب سواری به سرش زده اما…

همین صبح آنجا رفته بود…!

کجا میتوانست رفته باشد…؟

 

 

مانند گم کرده ای در آن عمارت بزرگ ، گشت میزد و حتی دلش نمیخواست بپرسد…

 

به راستی ابهتش زیر سوال میرفت اگر یکی از آنها میفهمیدند داریوش در به در دنبال زن بچه سالش است و تا منت کشی نکند ، دلبر بی رحم ، نیم نگاهی خرجش نمیکند…

 

از این راهرو به آن راهرو…

اتاق پیانو…

کتابخانه…

حتی اتاق قبلی شیرین…

 

و وقتی دستش خالی میماند ، دلتنگ تر و بی تاب تر میشود.

کجاست آن لعنتی…؟

کجاست که حتی اصول اولیه ی شوهرداری را نمیداند…؟

 

 

_روم سیاه آقا…دنبال شیرین خانم میگردین…؟

 

صدای زن خدمتکار از پشت سرش شنیده میشود و نگهبان ها همگی لبهایشان را محکم چفت میکنند تا با خنده ی بی موقعشان ، موقعیت خطرناکی برای خودشان ایجاد نکنند.

 

گلویی صاف میکند و ابروهایش را در هم میکشد.

و همان لحظه ، زن روبه رویش می ایستد :

 

_آقا من در اتاق کبریا خانم دیدمشون…میخواین صداشون بزنم…؟

 

 

صدایش بزند…؟

اگر نیاید…؟

هوووففف…

 

آن لجباز با صدا کردن یک خدمتکار به اتاقشان برنمیگردد و اگر نیاید ، اوضاع از اینی که هست بدتر میشود…

 

مثل اینکه واقعا میبایست با تمام وجود منت کشی کند:

 

_نه…لازم نیست!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گلویی صاف میکند …

در میزنند و صدای کبریا به گوش میرسد:

 

_کیه…؟

 

داریوش با باز شدن در ، وارد اتاق میشود.

قلبش تند تند میتپد و دلش میخواهد زود تر آن مه جبین لعنتی را ببیند که چشم در اتاق میچرخاند…

 

_سلام…

 

کبریاست که سلام میدهد و داریوش ، نگاه سر میدهد روی صورت خواهرش.

قبلا بمب انرژی بود این دختر…

شاد و شنگول…

صدای خنده هایش در حیاط پشتی عمارت میپیچید:

 

_تنهایی…؟

 

 

کبریا لب هایش را روی هم میفشارد تا خنده اش نگیرد.

 

و داریوش بی خبر از دو چشم سیاه شرقی ، که از سوراخ قفل در سرویس ، به هیبتش دوخته شده بود ، اخم میکند:

 

 

_شیرین کجاست…؟

 

_تو اتاقتون نیست مگه…؟

 

ابروهای مرد بیشتر و بیشتر به هم نزدیک میشوند و باز هم نگاه میگرداند:

 

_بیا بیرون قبل از اینکه خودم پیدات کنم…!

 

 

کبریا صدای نیمه بلند برادر بزرگترش را که میشنود ، لب میگزد و گمانش بالاخره آن دختر ، داریوش را هم مانند خودش بچه کرد…

 

 

چگونه توانست کاری کند که مردی مثل او ، درست مانند یک کودک ، برای پیدا کردنش تک تک اتاق ها را بگردد…؟

 

داریوش باز هم با نگاه تهدید گرش به کبریا زل میرند و اینبار ، صدای خنده ی بلند خواهرش بعد از مدت ها ، دوباره به گوش میرسد…

 

کبریا قهقهه میزند و داریوش به طرف در سرویس قدم تند میکند.

 

شیرین که با چشم های برّاق ، و قلب تپنده ، قدم برداشتن داریوش را میبیند ، گامی به عقب برمیدارد و همان لحظه دستگیره ی در ، توسط انگشتان مرد پایین کشیده میشود…

 

 

جیغ کوتاه و پر از هیجان شیرین در دل حمام مینشیند و داریوش با دیدن چهره ی عروسک ، پا به داخل اتاقک کوچک میگذارد:

 

_راه بیفت …!

 

صدایش پر از حرص و عصبانیت است و چشمانش پر از برق درخشانی که شیرین را به وجد می آورد.

 

 

 

دخترک دستانش را پشتش میبرد و خود به خود ، هیجان میگیرد:

 

_میخوام اینجا بمونم…

 

لبخند کبریا کم کم رنگ میبازد و نگاهش را به بیرون میدهد.

فرار او و جواد با هم ، باعث شد آن ها به هم برسند.

باید حسادت میکرد که برادرش اینگونه ناز از این دختر میکشید…؟

که صدایش را پایین می آورد تا به گوش کسی نرسد…؟

 

_بریم کار مهم باهات دارم…تا آخر میخوای تو رخت کن بمونی…؟

 

 

شیرین لب برمیچیند و چانه بالا می اندازد.

او هم حالا صدایش را پایین آورده و بند دل داریوش را پاره میکند:

 

_من تو این عمارت بپوسم خوبه…؟حوصلم سر بره ..؟

 

کبریا دستی به صورتش میکشد و از جا بلند میشود…

باید از اتاق بیرون برود …

 

_تو با من بیا…با هم صحبت میکنیم درموردش…

 

_نزدیک نیاها…بخوای باز منو خفتم کنی …

 

 

_ششش…لامصب آدم تو اتاقه…نرو عقب الان سر میخوری…

 

آه غلیضی در کنج سینه ی کبریا گیر میکند و خودش را بیرون می اندازد.

صدای بسته شدن در که به گوش هردویشان میرسد ، داریوش بدون معطلی به طرف دخترک خیز برمیدارد و شیرین جیغ میکشد…

 

گیرش می اندازد و بالاخره بازوهایش را دور تن ظریفش میپیچاند:

 

_با من قایم موشک بازی میکنی…؟داریوش رو مضحکه ی اون همه آدم کردی دلت خنک شد…؟

 

 

 

 

 

 

شیرین با نفس نفس تقلا میکند و لبهای مرد ، مالکانه به بناگوشش میچسبند:

 

_هیــش..تکون نخور آتیش پاره…

 

سر شیرین به عقب مایل میشود و داریوش از خدا خواسته ، گلویش را هدف قرار میدهد…یقه ی لباسش را …

 

_خیلی گند اخلاق شدی داریوش…من میخوام برم خرید …واای یه لحظه صبر کن…

 

 

به دیوار تکیه اش میدهد و در آن فضای کوچک ، صدای نفس های تند هردویشان به گوش میرسد.

اصلا چه کسی گفت کبریا از اتاق خارج شده…؟

اگر نرفته باشد…؟

 

با بینی اش ، یقه ی زن را هول میدهد و هوم میکشد.

لعنتی…

حتما باید به اتاق بروند.

 

_اینقدر تند تند نفس نکش…لج نکن با من…مثل یه خانوم حرف گوش کن راه می افتی میریم اتاق خودمون…خب…؟

 

شیرین میداند چگونه مرد را در بند کشیده است و میخواهد گرو کشی کند.

اما حساب پاهای سست شده ی خودش از دستش در رفته است:

 

_من با آسیه میرم خرید…اووممم…داریوووش نکن یه لحظه…

 

تنش به دیوار فشرده میشود و رد سرخ لب های مرد ، روی پوست گردنش به جا میماند.

 

_میــ ــرم خریــ ـد…میرم حنابندون…

 

صورت مرد ، درست تا رو به روی صورت ناز شیرین بالا می آید و اکنون مانند پسرکی نوجوان ، به شدت درگیر هیجانات و هورمون های مردانه است.

 

نوک بینی اش را میبوسد و صدایش رنگ خواهش بگیرد ، از مردانگی اش کم میشود…؟

 

 

_وری مال و زنِییم…وری روییم مالگه خومو…!

 

(زودباش مال و زندگیم…پاشو بریم اتاق خودمون…)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا