رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت4

3.4
(17)

*
امنیت و اعتماد درون انسان‌ها ربطی به خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردند، نداشت، اهالی آن خانه بودند که امنیت و زندگی را فراهم می‌کردند.

خانه‌ای گرم با پدری مهربان و معمولی، مادری فداکار که گاهی بر سر پدر و فرزند خانه غر می‌زند و اما از ته دلش برای خانواده‌اش جان می‌دهد. فرزندانی پر از شور و نشاطِ زندگی…

بدون خانواده، هیچ چهاردیواری و ویلایی خانه نمی‌شود و زندگی واقعی در آنجا وجود ندارد.

زندگی من هم سال‌ها بود تمام شده بود؛ درست وقتی ده سالم بود خانواده‌ام را زیر خاک‌ها دفن کرده بودند.

نگاه آن‌ روزهای مردم به من و خواهرم را هیچگاه فراموش نکردم. نگاهی پر از ترحم و دلسوزی و غم.
اما همه‌ی درد دو دختر بی‌پناه درست از وقتی شروع می‌شود که روز‌ها می‌گذرد و مردم یادشان می‌رود و عادت می‌کنند.

دو دختر بی‌پناه و شکسته می‌فهمند هیچ‌کس را جز خودشان ندارند و باید برای همدیگر پدر و مادری کنند.

دختری که با یازده سال بزرگ می‌شود و با از خودگذشتگی خانه و خانواده‌‌ی دختر کوچک می‌شود.

دستم با نفرت مشت می‌شود و استوارها با رذلی تمام، خانه و خانواده‌ام را از هم پاشیدند.

به محض ورودم به واحد، مکس تند خودش را به من می‌رساند و خودش را به پاهایم می‌مالد. بی حوصله سمت مبلمان قدم برمی‌دارم و انگار دیوارها سمتم هجوم می‌آورد…

تنهایی یک نفرین بود که سال‌ها روی زندگی‌ام چمبره زده بود. مکس کوتاه نمی‌آید، به لوس کردن خودش تا وقتی که در آغوشم می‌گیرمش، ادامه می‌دهد و من، همراهش روی کاناپه می‌نشینم.

– چطوری پسرم؟!

نوازشش می‌کنم و او به لوس کردن خودش ادامه می‌دهد.
چشمانم می‌سوزد.
شقیقه‌هایم تیر می‌کشند و دلم می‌خواهد یک مافیا میان زندگی‌ام ظاهر شود و بعد از رسیدن به هدفم، قبل از استوارها یک گلوله توی مغزم بفرستد.

استوارها حتی لیاقت کشتنم را هم ندارند.

گوشی‌ام زنگ می‌خورد و دیدن اسم عماد روی صفحه‌ی گوشی محتویات معده‌ام را می‌جوشاند.
دلم نمی‌خواهد جوابش را بدهم، دلم نمی‌خواهد صدایش را بشنوم و اما انگشتم روی آیکون می‌لغزد و تماس وصل می‌شود.

– سلام استاد، چطوری؟

بی‌مقدمه می‌پرسد

– کجایی؟

نگاهم توی واحد می‌چرخد و همچنان دیوارهای خانه سمتم هجوم می‌آورند.

– چیزی شده؟! پیش دوستمم.

انگشتانم با استرس بین موهای بلند مکس می‌چرخد و عماد، با حرص جواب می‌دهد.

– اون‌جا چیکار می‌کنی؟ من داشتم می‌اومدم خونه‌ت!

اخمی بین ابروهایم می‌نشیند

– چیزی شده؟

کلافگی حتی از ریتم تند نفس‌هایش هم پیداست و من از روی مبل بلند می‌شوم.

– می‌شه جایی بری که تنها باشی؟! باید باهات حرف بزنم.

لبم را تر می‌کنم و مکس خودش را دوباره به پاهایم می‌مالد و دلش بازی کردن می‌خواهد. سمت اتاقم قدم برمی‌دارم و توی گوشی آرام و پر از هیجان لب می‌زنم

– اومدم توی اتاق، می‌گی چی شده یا نه؟!

– ماهی من نمی‌تونم.

گیج و پرت روی تخت می‌نشینم و عصبانیت کم کم توی وجودم می‌جوشد

– چیو نمی‌تونی؟! چی شده؟! می‌شه واضح بگی؟

صدای شکستن می‌آید و من با دو انگشت گوشه‌ی چشمانم را ماساژ می‌دهم، دلم می‌خواهد دست توی گوشی فرو کنم و گلوی عماد را بدرم.

– نه می‌تونم ازت دل بکنم، نه می‌تونم باهات باشم. دارم عذاب می‌کشم ماهی.

دندان‌هایم روی هم چفت می‌شود و دستم ملحفه‌ی یاسی رنگ اتاق را چنگ می‌زند.

– باز هم می‌خوای بگی تمومش کنیم!

حرفی نمی‌زند و تنها صدای نامتعادل نفس‌هایش کافی است برای نشان دادن حال خرابش.

– اگه تو این‌و می‌خوای اوکی…

صدای او لرز دارد و صدای من اما پر است از خشم و عصبانیت و نفرت… دارد همه چیز را به هم می‌ریزد با این بلاتکلیفی‌اش…

– نهال اگه دختر خوبی هم نباشه حقش خیانت نیست ماهک، من نمی‌تونم.

دستم را میان موهایم می‌برم، قطعاً خواستن مرگش طبیعی بود.

– اما می‌تونی از من دست بکشی… نهال حقش نیست، اما ماهک حقشه، آره؟!

صدای مرتعشش بالا می‌رود و من اما فقط خشم است که قورت می‌دهم و توی گلویم گیر می‌کند.

– فکر کردی برای من آسونه؟! من عاشقتم روانی…

از روی تخت بلند می‌شوم، داشت همه چیز به هم می‌خورد و من هنوز به هدفم نرسیده بودم.

– عاشقمی اما ازم دست می‌کشی، چرا؟! چون نهال باباش پولداره، خانواده داره، اما ماهک چی؟ هیچکس رو نداره، کارخونه مارخونه نداره…

با عجز می‌نالد

– نکن ماهی…

پر از عصبانیت و با تن صدایی بالا می‌گویم

– نکن ماهی… ماهی حتی حق اعتراض هم نداره، چرا؟! چون نهال نیست، چون ماهک حتی از اون دختر روانی هم کم‌تره، آره؟!

مکس روی تخت می‌نشیند و با توپش بازی می‌کند، انگار او هم پی به حال خراب و وحشتناک من برده است که دیگر اصراری به بازی با من ندارد.

– ماهی…

میان کلامش می‌پرم، دلم نمی‌خواهد صدایش را بشنوم و اما میلیون‌ها درد توی دلم رسوب کرده است.

– انسانیت تازه یادت افتاده؟! نهال حقش نیست بهش خیانت بشه و ماهی حقشه مثل یه دستمال کاغذی استفاده شده پرت بشه تو سطل آشغال؟! ماهی حقشه بازیچه شدن؟

حرفی نمی‌زند و من با خشم تماس را قطع می‌کنم، گوشی را کنار مکس روی تخت پرتاب کرده و از اتاق خارج می‌شوم.
دندان‌هایم روی هم فشرده می‌شوند و درونم انگار موادی مذاب می‌جوشند.

وارد آشپزخانه می‌شوم و پشت میز غذا خوری می‌نشینم. باید فکری می‌کردم و اما هیچ فکری به ذهنم نمی‌رسد، ذهنم پوچ پوچ است و تنها جملات عماد توی سرم چرخ می‌خورند، درست در مرکز مغزم.

صدای زنگخور گوشی‌ام را از توی اتاق خواب می‌شنوم و اما با خشم سرم را بین دستانم می‌گیرم.

– هیچ مدرکی علیه عامر نداری ماهک…‌ تو این دو ماه هیچ غلطی نکردی و داری به پوچی می‌رسی.

شقیقه‌هایم همچنان تیر می‌کشند و صدای زنگ گوشی‌ام که قطع و دوباره به صدا درمی‌آید، مانند آهن زنگ خورده‌ای می‌ماند که روی هم کشیده می‌شود.

– مدارکی که داری فقط پدرشون رو می‌فرسته زندان و این انتقام تو نیست… عامر باید بمیره ماهک… همونطوری که تو رو کشتن، عامر استوار هم باید بمیره.

انگشتانم بین موهایم چنگ می‌شود و تک تک استخوان‌هایم می‌لرزد از خشمی که توی وجودم می‌جوشد. از اینکه به آن قرص‌های لعنتی برای کم کردن دردم نیاز دارم، متنفرم.

– آروم باش ماهک…

آرام شدنی نبودم و اما دلم نمی‌خواهد از آن قرص‌هایی که مرا توی عالم بی‌خبری فرو می‌برند مصرف کنم.

– یه راه دیگه پیدا می‌کنی… عماد برمی‌گرده.

بی‌طاقت و ناگهانی از روی صندلی بلند می‌شوم و درد آنقدرها قدرت دارد که مجبورم کند از آن قرص‌های آرامبخش استفاده کنم و ساعت‌ها روی کاناپه‌ی فیروزه‌ای رنگ سالن به خوابی پر از کابوس بروم.

صدای پی در پی مشت‌هایی که به در می‌خورد باعث می‌شود به زور پلک‌های سنگین شده‌ام را باز کنم و اما نور خورشید مجبورم می‌کند با انگشت گوشه‌شان را فشار دهم.

صدای دوباره‌ی زنگ واحد کلافه‌ام می‌کند و من به زور از روی کاناپه برمی‌خیزم، تنم انگار از زیر غلتک بیرون آمده و مغزم پر است از یک هیچ بزرگ.
انگار کسی توی سرم وجود دارد که توی مغزم چنگ می‌اندازد و با پتک توی شقیقه‌هایم می‌کوبد.

در را که باز می‌کنم، رها خودش را توی واحد پرت می‌کند و جیغ می‌کشد

– چرا باز نمی‌کنی روانی؟!

پلک‌هایم‌ را محکم روی هم می‌فشارم تا از نفوذ جیغش به مغزم جلوگیری کنم و اما نمی‌شود. انگار صدای جیغش توی مغزم را زخم می‌کند و او خیلی خوب می‌دانست نباید وقتی از خواب بلند می‌شوم، با صدای بلند با من حرف بزند.

– علی یه چیزیش شده ماهک!

اسم علی هم نمی‌تواند کنجکاوم کند و بعد از بستن در، همانجا می‌نشینم و کف دستانم را روی چشمانم که می‌خواهند بخاطر سوزش زیاد از حدقه دربیایند، فشار می‌دهم.

– ماهی باتوام، داداشم دیروز اصلاً باهام حرف نزد و امروز صبح بهم گفت هیچ وقت حاج‌بابام رو تو وضعیت بد قرار ندم، گفت مواظب باشم که کار اشتباهی….

جمله‌اش را ناتمام می‌گذارد و صدای قدم‌های تندش را سمت خودم می‌شنوم. انگار آن قدم‌ها را با تمام قدرت توی سر من می‌کوبد.

– چی شده؟!

دلم می‌خواهد دست دراز کنم و موهایش را از جایشان بکنم و اما قدرت ندارم، مغزم انگار در حال فروپاشی است و نبض رگ‌های سرم را حس می‌کنم…

– هی ماهی؟! چی شدی؟! خواب بودی؟

صدای مرتعش و گریانش گویای ترسش است و من، نمی‌توانم با درد وحشتناکی که یکهو توی سرم سایه می‌اندازد مقابله کنم.

– ماهی؟! وای خدای من، چی شدی خواهری؟

صدایش انگار از ته چاه به گوشم می‌رسد، انگار سرم را کسی محکم توی آب فرو می‌برد و گوش‌هایم پر از آب می‌شوند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا