رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 5

3.8
(13)

– ام دی اف هایگلاس روکشش از جنس پلکسی گلاس هستش که ظاهر شفاف و شیشه‌ای داره.

فرهاد همانطور که کف دستش را به بدنه‌ی چوب می‌کشد، رو به مشتری با چرب زبانی ادامه می‌دهد

– این نوع کابینت‌ها به‌خاطر شفافیتشون فضای آشپزخونه رو با انعکاس نور روشن‌تر نشون می‌دن.

مشتری هم به تبعیت از حرکت فرهاد کف دستش را روی چوب شفاف و نوک‌مدادی رنگ می‌کشد و سر تکان می‌دهد.

– قیمتش چی؟! فرق داره؟

زنگخور تلفن همراهش باعث می‌شود حواسش از فرهاد و مشتری پرت شود و خودکار آبی رنگ را روی میز می‌گذارد و نگاهش را به سمت صفحه‌ی گوشی‌اش می‌چرخاند.

اسم رها روی عکس خندانش نقش می‌بندد و او با اخم، از روی صندلی بلند می‌شود. با عذرخواهی کوتاهی وارد اتاق کوچک که مخصوص استراحت بود می‌شود و تماس را وصل می‌کند.

– بله؟!

صدای فین فین رها باعث کور شدن اخم و نگرانی‌اش می‌شود و بدنه‌ی گوشی بین انگشتانش فشرده می‌شود..

– داداش؟

نگرانی بیشتر توی دلش می‌جوشید و دستی به صورتش می‌کشد

– چی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟!

رها هق کوتاهی می‌زند و او با بی‌طاقتی دوباره می‌پرسد

– چی شده عزیز دلم؟! چرا گریه می‌کنی؟

رها آنسوی خط، به گریه می‌افتد و او با عصبانیت از گنگی به موهایش چنگ می‌زند

– داداش… ماهی نمی‌دونم چه‌ش شد… سرش رو گرفته بود، یهو از حال رفت. من خیلی می‌ترسم.

تصویر دختری که روز قبل با بی‌پروایی نگاهش را در چشمانش قفل کرده بود و می‌تازید توی ذهنش نقش می‌بندد و اخم‌هایش بیشتر در هم فرو می‌روند.

– کجایی تو الآن رها؟!

رها باز فین فین می‌کند و او عصبی در اتاق را باز می‌کند، تک کت مردانه‌اش را از روی صندلی برمی‌دارد.

– تو بیمارستانم…

با سر به فرهاد اشاره می‌کند و از بین کابینت‌ها رد می‌شود، به بوی فوق‌العاده‌ی چوب دیگر عادت کرده بود.

– کدوم بیمارستان؟!

رها اسم بیمارستان را می‌گوید و او سوار ماشینش می‌شود.

– باشه، من دارم می‌آم عزیز دلم، نترس و نگران نباش، باشه؟! دوستت خوب می‌شه.

رها بیشتر هق می‌زند و او با کلافگی سرعت ماشینش را بالاتر می‌برد، رها در آن دخترک بی‌پروا و سبک‌سر چه دیده بود که اینگونه دوستش داشت؟!

تماس را تا وقتی که به بیمارستان برسد قطع نمی‌کند و سعی دارد با حرف‌هایش، رها را آرام کند و اما رها ترسیده است.

وقتی او را از دور می‌بیند، تماس را قطع می‌کند و با قدم‌های بلند خودش را به خواهر کوچک و ترسیده‌اش می‌رساند. دست راستش را دور شانه‌های نحیف و لرزان خواهرکش می‌پیچد و بوسه‌ای روی شال فیروزه‌ای رنگش می‌زند.

– اومدم عزیزم…

کمک می‌کند دخترک روی صندلی بنشیند و نگاهش در اطراف می‌چرخد، انسانیتش تشر می‌زند حال آن دختر را بپرسد و دستی به صورتش می‌کشد.

– چی شده دوستت؟!

رها با چشمانی پر اشک نگاهش می‌کند

– مطمئنم قرص آرامبخش مصرف کرده، دکترش گفته بود اصلا نباید بخوره. قرص‌های خودش قویه و نباید با اون‌ها از آرامبخش هم استفاده کنه.

اخمی بین ابروهایش می‌نشیند و دستش را روی شانه‌ی رها می‌گذارد.

– قرص‌های خودش؟! چه جور دارویی مصرف می‌کنه مگه؟

رها لب‌هایش را روی هم می‌فشارد و با پشیمانی از حرف‌هایی که زده، دستی به گونه‌های خیسش می‌کشد.

– هیچی، مهم نیست.

مهم نبود و روی تخت بیمارستان افتاده بود؟ خواهرش دروغ می‌گفت و مسببش آن دخترک سبک‌سر بود و رازهایش.

چیزی نمی‌گوید؛ اما افکار بی‌پدرش اجازه‌ی راحتی به مغزش را نمی‌دهد. حرف‌های روز قبل دخترک توی سرش چرخ می‌خورد و رها کجای بازی‌های آن دخترک سبک سر بود؟!

دکتر که از اتاق خارج می‌شود، رها مانند فنر از جا می‌پرد و او هم با خونسردی کنارش می‌ایستد.

– آقای دکتر حالش خوبه؟!

دکتر نگاه کوتاهی به علی می‌اندازد و رو به رها می‌پرسد

– من باید با پدر یا مادرشون حرف بزنم… شما چه نسبتی با بیمار دارید؟

رها با بغض گونه‌های خیسش را پاک می‌کند

– پدر و مادرش در قید حیات نیستن…

نگاهش را به برادرش می‌دوزد و خیلی سریع دستش را دور بازوی علی حلقه می‌کند و رو به دکتر لب می‌زند

– اما داداشم شوهرشه…

دکتر عینک طبی‌اش را از روی چشم‌هایش برمی‌دارد و بعد از جمع کردنش، توی جیب روپوش سفید رنگش می‌گذارد

– شما خبر داشتید از بیماری همسرتون؟!

علی با خشم نگاهش را به خواهر کوچکش که با نگاهش التماس می‌کند، همکاری کند، می‌دوزد و او دندان‌هایش را روی هم چفت می‌کند. تنها سر تکان می‌دهد.

دکتر دست روی شانه‌اش می‌گذارد و کوتاه می‌گوید

– با من تشریف بیارید، باید تنها باهاتون حرف بزنم.

رها مداخله می‌کند

– منم باید باشم دکتر. من بیشتر از داداشم می‌دونم.

دکتر با تردید نگاه بین خواهر و برادر می‌چرخاند و روی پاهایش جابه‌جا می‌شود.

– می‌دونستید همسرتون «MAOI» مصرف می‌کنن؟!

رها ناخودآگاه به بازوی برادرش چنگ می‌زند و او عصبی از موقعیتی که گرفتارش شده، دستی میان موهایش می‌فرستد و صدایش سخت از ته گلویش بیرون می‌آید

– نه.

دکتر سرش را با تأسف تکان می‌دهد

– یه دکتر ممکن نیست همچین دارویی رو با داروی «SSRI» تجویز کنه و اما همسرتون این داروها رو مصرف کردن.

رها هق می‌زند و او با مغزی گر گرفته از دکتر می‌پرسد

– یعنی چی؟! الآن چه مشکلی داره؟ حالش خوب می‌شه؟

دکتر باز روی پاهایش جابه‌جا می‌شود و او دلش می‌خواهد بر سر خواهرش فریاد بکشد.

– یعنی به احتمال زیاد همسرتون، به خاطر اختلال دارویی دچار مسمویت سروتونین شدن.

صدای ریز گریه‌های رها توی مغزش کشیده می‌شود و او جان می‌کند تا عصبی نشود.

– راه درمانش چیه؟!

دکتر نگاه دیگری به رها می‌اندازد و دخترک از ترس رنگ به رو ندارد.

– به دکترشون اطلاع بدید بیان اینجا، باید ایشون هم جواب آزمایشاتشون رو ببینن و داروهایی که قراره براشون تجویز کنیم رو تأیید کنن، به احتمال زیاد باید فعلاً مصرف داروهاشون رو قطع کنن.

سرش را بالا و پایین می‌کند و چیزی ندارد که بگوید، آرام از دکتر تشکر می‌کند و دست رها را از روی بازویش پس می‌زند.

صدای خواهرش برای اولین بار آزاردهنده است.

– داداش؟!

دست بر صورتش می‌کشد و اما حریف خشمش نمی‌شود، توی صورت دخترک ترسان خم می‌شود و از بین دندان‌های کلید شده‌اش، با صدای کنترل شده‌ای غرش می‌کند

– معلوم هست داری چیکار می‌کنی رها؟!

دخترک بیشتر می‌لرزد و نگاه فراری می‌دهد و او اما… پر است از بلاتکلیفی و خشم و نگرانی برای خواهر لجوجش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا