رمان زهر چشم پارت 177
ساحل «زهـرچشـم»:
#زهــرچشـــم
#پارت679
ماهک با چهرهی سرخ شده سمتش میچرخد و دست به کمر میزند
– بچه به فکر زن گرفتنه؟!
ریموت ماشین را میزند و دست دور کمر همسرش میپیچد
– بیا غر نزن.
دخترک را همراه خودش سمت بزرگترین ویلای آبادی میکشاند…
ویلایی که هیچ تفاوتی با قبل ندارد…
یاد پدرش میافتد…
یاد همبازیهای دوران کودکیاش…
یاد آن توپ پلاستیکی پاره شده که داخلش را با لباس پر کرده بودند تا کمی سنگینتر شود…
دستش را سمت درکوب که میبرد، ماهک سلقمهای محکم به پهلویش میکوبد
– اینا چرا همچین نگاه میکنن من و؟!
علی نگاهش را دنبال کرده و چند زن چادر پوش، آن طرفتر از خانهی آقاسید میرسد.
خانهی آقاسید تقریباً صدمتر از بقیهی خانههای آبادی دورتر بود.
– به خاطر طرز پوششت، توجهی نکن.
– طرز پوششم مگه چشه؟!
– الآن به نظرشون شلوار پسرونه پوشیدی، مچ پاهات معلومه، نصف موهات بیرونه، جلوی مانتوت هم که بازه.
ماهک با چشمان گشاد شده سمتش میچرخد و علی اضافه میکند
– اینجا زنها حق ندارن اینطوری لباس بپوشن.
زیر لب نجوا میکند
– نکنه به منم گیر بدن؟!
علی لبخندی زده و در کوب را به صدا درمیآورد
– صد درصد گیر میدن.
#زهــرچشـــم
#پارت680
در که توسط پسر بچهی کوچکی باز میشود، ماهک فرصت اعتراض پیدا نمیکند…
– بفرمایید…
– مهمون آقاسیدیم…
پسرک با آن قد کوتاهش در را محکم میچسبد
– آقاسید مریضه…
علی کمرش را خم میکند تا هم قد پسرک شود
– تو پسر کی هستی پسر جون؟!
پسرک با افتخار سر بالا گرفته و میگوید
– من نوهی آرشیدم…
علی با لبخند دست روی شانهی پسرک میکوبد و میگوید
– عمو ایمانت هست؟! بدو بگو علی اومده.
قبل از اینکه پسرک چیزی بگوید، دختری با لباس محلی پشت در جا میگیرد
– تو برو تو رضا…
قلب علی درون سینهاش متلاطم میشود و پسرک هم اسم پدرش…
دخترک صورتش را با شال بلندش میپوشاند
– اگه با آقا ایمان کار دارین ایشون رفتن سر زمین با آقام…
علی خودش را جلوتر که میکشد دخترک عقبتر میرود و سر پایین میاندازد
– من علیم، پسر سیدرضا.
دخترک با چشمان گشاد شده نگاهش را سمت ماهک میکشد و ماهک دستش را تکان میدهد
– سلام جیگر… اگه اجازه هست بیایم تو.
#زهــرچشـــم
#پارت681
علی خندهاش را قورت میدهد و دخترک با تعجب و حیرت از بیپروایی ماهک، عقب میکشد
– بـ… بله… بفرمایید…
ماهک قبل از علی یاالله بلندی گفته و وارد حیاط بزرگ خانهی آقاسید میشود
شالش را کمی روی سرش مرتب میکند تا گیر الکی ندهند و سمت علی میچرخد
– عجب خونهای!
علی با خنده نگاه از همسر خیره سرش میگیرد و رو به دخترک میپرسد
– اسمت چیه شما؟!
– سوگل…
علی سرش را تکان میدهد و ماهک خودش را به علی رسانده و دست دور بازویش میپیچد
– منم ماهکم، زن علی!
دخترک حتی سرش را بالا نمیآورد…
– بفرمایید تو عصمتباجی منتظرتون بودن.
همراه هم سمت ساختمان قدم برمیدارند و علی اینبار میپرسد
– ایمان خیلی طول میکشه از سر زمین برگرده؟!
نگاه ماهک روی تراس طبقهی بالا، ثابت میماند و عصمتباجی با اخم نگاهشان میکند.
– غروب برمیگرده…
علی نفس عمیقی میکشد و با توقف قدمهای همسرش، او هم میایستد و سمتش میچرخد
– ماهک؟
ماهک نگاهش را از زن بداخلاق گرفته و خودش را به علی میرساند
– جونم اومدم.
سوگل لبش را با خجالت میگزد و او به جای ماهک خجالت میکشد.
#زهــرچشـــم
#پارت682
وارد خانه که میشوند، هجوم خاطرات به ذهنش باعث میشود دکمهی ابتدایی پیراهنش را باز کند و نگاهش به قاب عکس نقاشی شدهی خانوادگی بزرگی که روبروی ورودی نصب شده بود گیر کند…
تصویری از آقا سید و عصمت باجی و پنج پسر و تک دخترش…
نگاهش را به تصویر نقاشی پدرش میدوزد…
تصویر مردی قد بلند و با صلابت که کنار پدرش ایستاده بود و برادر کوچکش توی آغوشش بود.
نگاهش اینبار به تصویر حاج محمد کشیده میشود…
گفته بودند محمد فرزند طرد شدهی آقاسید است اما تصویرش همچنان روی اصلیترین دیوار خانهی آقاسید بود…
– خوش اومدین…
نگاهش را از تصویر نقاشی شده میگیرد و سمت زن چادر به سر میچرخد…
تک دختر کاشفها را میشناسد و لبخند میزند
– عمه!
نگاه زن گرد میشود و باور ندارد مرد با صلابت و بلند قامت روبرویش، پسر داداش رضایش است.
نگاهش به اشک مینشیند و چادر از میان انگشتان سر شدهاش سر میخورد
– قربون عمه گفتنت برم من علی…
خودش را به علی میرساند و اما قبل از اینکه در آغوشش بگیرد، صدای خدمه مانع میشود
– منیژه خانوم، عصمتباجی گفتن مهمانشون رو تا اتاقشون راهنمایی کنید…
زن با شنیدن اسم عصمت باجی گونههای خیسش را پاک میکند و سر تکان میدهد
– باشه باشه…
سپس رو به علی اضافه میکند
– دور سرت بگردم من. چند سال شده که ندیدمت عزیز دل عمه.
#زهــرچشـــم
#پارت683
خدمه جلوتر میآید و توی گوش منیژه خانم چیزی میگوید و ماهک خودش را به علی میچسباند
– عجب عمهی باحالی داری، لپهاش چه گاز گرفتنیه!
دخترک خیره سر!
خندهاش را جمع میکند و منیژه دوباره سری برای خدمه تکان میدهد
– سوگل دخترم تو از خانوم پذیرایی کن من و علی یه سر به عصمت باجی بزنیم.
علی اخم میکند و ماهک اما بدون اینکه متوجه خواستهی عصمت خاتون شده باشد لبخند بزرگی میزند
– ممنون… من ماهکم، همسر علی.
و دستش را سمت منیژه دراز میکند…
علی متوجه تردید منیژه میشود و دست راستش مشت مشت میشود اما بالاخره منیژه با لبخندی کوتاه دستش را میان انگشتان ماهک میگذارد
– خوشبختم عروس خانوم… منم عمه منیژهی علی!
ماهک سری تکان داده و سمت همسرش میچرخد
– من با سوگل گرم میگیرم تا بیای.
میگوید و همراه سوگل سمت مبلمان میرود. علی اما نفسی عمیق و کلافه میکشد و نگاهش را به عمهاش میدوزد
– اینطوری نگاهم نکن دور چشای سبزت برم من! عصمتباجی خواست تنها بری بالا…
با اخم همراه عمه منیژه قدم سمت پلهها برمیدارد و نگاهی کوتاه سمت همسرش که روی مبل لم داده میاندازد…
خیلی زود با سوگل گرم گرفته است.
– داداش محمدم چطوره؟!
#زهــرچشـــم
#پارت684
با صدای پچ پچ منیژه سمتش میچرخد و توی دلش پوزخند میزند، اما دستش را روی شانهی منیژه کوبیده و جوابش را میدهد
– خوبه…
به طبقهی دوم که میرسند، منیژه تقهای به در کنده کاری شده میکوبد و بعد از کسب اجازه درب اتاق را باز میکند
– سوگل دختر شماس؟!
در جواب سؤال علی تنها پلکهایش را روی هم میفشارد و علی دست روی کمرش میگذارد تا ابتدا او داخل اتاق شود…
– سلام مامان، علی اومده…
منیژه تنها کسی بود که عصمت را بر خلاف تمام گوشزد های ریز و درشتش، توی تنهایی مامان صدا میکرد…
علی به محض ورود در را میبندد و آرام سلامی زیر لب نجوا میکند…
عصمت اما با اخم سمتش میچرخد و بدون اینکه جواب سلامشان را بدهد، با اخم میپرسد
– تو خجالت نمیکشی زنت رو با این شکل و شمایل عجیب غریبش آوردی خونهی آقاسید؟!
– چرا باید از همسرم بخوام برای اومدن به اینجا خود واقعیش رو پنهون کنه؟!
عصمت باجی با صدایی بلند اسمش را میگوید و علی جلوتر میرود
– علی!
– دستتون رو ببوسم عصمت باجی!
– خودت رو به اون راه نزن بچه! خودت نمیدونی ظاهر زنت با این آبادی جور نیست؟
***
دوستان فایل کامل رمان رو تو سایت رمان وان گذاشتم دوس داشتین از اونجا بخونید
نور جون پارت نداریم🥺
آخه نویسنده چرا اینقدر دیر پارت میدی😪
نویسنده فایلش کرده و دیگه پارت کند میده که گذاشتم تو رمان وان
خدایی نکرده پارت نمیدین؟؟؟
بدون اشتراک میخونن شاید یه سریااا خب
یعنی چی این خود بی مسئولیتیه