رمان زهر چشم پارت 176
*
نگاهش را بار دیگر به همسر غرق در خوابش میدوزد و ماشین را توی محوطه پارک میکند.
– ماهک؟!
دخترک با چهرهای جمع شده روی صندلی جابهجا میشود و علی بعد از خاموش کردن موتور ماشین، دست روی صندلی گذاشته و سمت ماهک خم میشود
– ماهک؟ عزیزم؟!
دخترک هوم غلیظی از ته هنجرهاش بیرون میفرستد و اما پلک باز نمیکند
– پاشو عزیزم رسیدیم.
دخترک که خمیازه میکشد با خنده کمی خودش را عقب میکشد و با نگاهش حرکات او را دنبال میکند
– آخ خدا… انگار تریلی از روم رد شده…
میخندد و دخترک گردنش را با دست ماساژ میدهد
– به خاطر اینه که صندلی رو نخوابوندی، گفتم که بهت!
– علی نخند استخونام دارن تیر میکشن.
دستانش را روی شانههای دخترک میگذارد و سرش را جلو میبرد
– میتونم ماساژت بدم.
از گوشهی چشم نگاهش را به مرد شرور کنارش میدوزد
– تازگیا خیلی شیطون میزنیا!
با خنده کتفهای دخترک را ماهرانه ماساژ میدهد
– دارم جدی میگم بلای جون.
ماهک پلک روی هم گذاشته و بیشتر خودش را سمت علی متمایل میکند
– اوف، عجب ماساژور ماهری بودی رو نمیکردی، از این به بعد هر شب باید یه دور ماساژم بدی.
#زهــرچشـــم
#پارت677
لبهایش را به گوش دخترک میچسباند و پر حرارت پچ میزند
– مطمئنی؟!
میخواهد چیزی بگوید که با خوردن چیزی به شیشهی جلوی ماشین تکان سختی میخورد و علی نگاهش را به پسر بچهای که مقابل ماشین ایستاده و گویا سنگ به ماشین پرت کرده است.
قبل از اینکه عکسالعملی نشان بدهد صدای بلند ماهک را میشنود و سپس نگاه سمت اویی که بالاتنهاش را از شیشهی ماشین بیرون برده است، میچرخاند
– هی بچه سنگ چرا پرت میکنی بزغاله؟
پسرک با پررویی جلوتر میآید
– برغاله خودتی، بردار ابو قراضت رو دم در مردم پارک نکن وگرنه تیکههاشم پیدا نمیکنی….
ماهک با چشمان گشاد شده درب ماشین را باز میکند تا پیاده شود که علی خیلی سریع دستش را میگیرد
– ماهک؟!
– مگه نمیبینی داره فحش میده پدرسگ؟!
علی کمربندش را باز میکند
– اون بچهس…
دست ماهک را رها کرده و از ماشین پیاده میشود و رو به پسرک یاغی میگوید
– معذرت میخوام، ما مهمون خونهی آقاسیدیم. کجا ببرم ماشین رو؟!
پسرک که اسم آقاسید را میشنود، خیلی زود سنگ ریزههای توی دستش را زمین میاندازد و جلوتر میآید.
– به یه شرط میذارم ماشینت اینجا بمونه…
#زهــرچشـــم
#پارت678
و اجازه نمیدهد علی شرطش را قبول کند و خیلی تند اضافه میکند
– اگه باد به گوشم برسونه به کسی گفتی من راهت رو بستم تنها چیزی که از این گاری به جا میمونه، فرمونشه.
علی با خنده سرش را تکان میدهد و سمت ماهک که طلبکار توی ماشین نشسته میچرخد
– بیا پایین عزیزم.
دخترک که پیاده میشود، شالش را روی سرش میکشد و پسر بچه سرکی کشیده و سر تا پای ماهک را از نظر میگذراند…
شلوار گت دار و مچ پاهای سفیدش را با چشمان گشاد شده نگاه کرده و تا چتریهای روی پیشانیاش بالا میآید
– داداش زنته؟!
ماهک اخم میکند و علی متعجب میپرسد
– چطور؟!
پسرک کمر صاف کرده و بادی به غضب میاندازد
– اگه ما رو به نوکری قبول کنن ننهمون رو بفرستم واسه امر خیر…
میگوید و پا به فرار میگذارد و ماهک جیغ جیغ کنان دنبالش میدود
– بیا اینجا ببینم برغاله… خجالت هم نمیکشه پدر سگ…
– ماهک بیا اینجا…
دخترک عصبی شالش را روی سرش میکشد
– نمیخوای بری بزنیش؟!
– بیخیال ماهک… بچهس دیگه.
ماشاالله به این نظم پارت گذاری
👌