رمان زهر چشم پارت ۲۴
****
کار سختی بود مخالفت با سینا، برای همین شب خودم را به فرودگاه رسانده بودم و با ادعای سوار شدن به آن هواپیما، او را به این باور رسانده بودم که چیزی که او میخواست را انجام دادهام.
تمام شب را توی یکی از مسافرخانههایی فکر کرده و به این نتیجه رسیده بودم که نباید آن جشن عقد را از دست میدادم.
برای خواباندن پف چشمانم، ناشی از ساعتها فکر کردن و شب بیداری، از بریدههای خیار استفاده میکنم و موهایم را به زیبایی فر میکنم.
تمام روز خودم را توی اتاق مسافرخانه میگذرانم و وقت مهمانی که میشود، با هیجان و استرس مانتوی مجلسی فیروزهای رنگ را تن میکنم.
شالی سفید بیقیدانه روی موهایم میاندازم و از مسافرخانه بیرون میزنم.
در طول مسیر لواسان سیمکارت جدیدی توی گوشی میاندازم و بارها انگشتم روی صفحهی گوشی سمت اسمش سر میخورد و اما خیلی زود پشیمان میشوم.
قلبم با بیچارگی زانو به بغل میگیرد و مظلومانه پچ میزند
« فقط همین یه بار، آخرین باره»
سخت است فکر به اینکه دیگر قرار نیست صدایش را بشنوم…
سخت است فکر به این که دیگر قرار نیست صدای خسته و خشدارش را بشنوم.
دلم با بیچارگی مینالد« برای آخرین بار»
و من خیلی زود تسلیم آن آخرین باری میشوم که زیادی تلخ است و طاقت فرسا…
انگشتم روی شمارهی سیو شدهاش میلغزد و تماس میگیرم با اویی که میدانم هیچ حسی به منی که به گفتهی خودش مثل زالو میماندم، نداشت.
تماس وصل میشود و صدای خسته و خشدارش بارها توی ذهنم پژواک میشود.
دلم هوایش را میکند و مغزم آن شب توی خیابان را مرور میکند..
همان اندازه نزدیک…
– بله؟!
بغض را همراه آب دهانم پایین میفرستم و دستم روی بدنهی گوشی محکمتر چنگ میشود…
او و خانوادهاش زیباترین چیزی بود که بعد از سالها دیده بودم.
– بفرمایید…
آب دهانم را قورت میدهم و با لبخند خسته و از دنیا بریده ای پچ میزنم
– سلام علی…
صدای بوق ماشینها ثابت میکند توی خیابان است و او، بعد از کمی مکث پچ میزند
– سلام، چی شده؟
قدیمیها گفته بودند دل به دل راه دارد؟!
چه جملهی زیبایی!
دست کسی که این جمله را گفته بود باید میبوسیدم.
حتی تصور اینکه دلش به دلم راه دارد و متوجه آشوب درونیام شده هم زیباست.
– باید چیزی بشه که بهت زنگ بزنم؟!
چیزی نمیگوید، نگاه من به تابلوی سبز رنگ لواسان کنار جاده میافتد و لبخند تلخی میزنم.
لبخندی به تلخی زهرمار…
– دارم میرم علی، زنگ زدم ازت خداحافظی کنم.
باز هم چیزی نمیگوید و سکوتش بغض سختی بیخ گلویم میچسباند.
چه درد نفسگیری توی سینه داشتم!
– خدانگهدار علی…
میگویم و تماس را با تمام حس بد و نفسگیری که دارم قطع میکنم.
لبهایم را روی هم میفشارم تا به بغض اجازهی شکستن ندهم و موفق هم میشوم.
تا همینجا بود.
راننده تاکسی ماشین را مقابل ویلای زیبایی نگهمیدارد و من یاد جملهی ماهلی میافتم.
« اگه ببینی ماهک! یه ویلایی توی لواسون دارن که مثل قصرهاست…»
دستم مشت میشود و کرایه تاکسی را پرداخت میکنم.
صدای آرام و بغضدارش دوباره توی مغز موریانه زدهام تکرار میشود…
« مقابل چشمای عامر بهم دست درازی کرد ماهک…»
دستم مشت میشود و نفرت دوباره توی وجودم رشد میکند و قدش من و احساسات نو پایم را له میکند.
قدم جلو برمیدارم…
با اعتماد به نفس…
با دلی پر از کینه و خشم…
طغیان کرده کارت دعوت را نشان نگهبان داده و وارد باغ بزرگ و تزئین شده میشوم.
صدای بلند دی جی به گوشم میرسد و اما صدای هقهای درماندهی ماهلی را کمرنگ نمیکند.
با هر قدمی که رو سنگهای چیده شده روی زمین برمیدارم، بیشتر مسر میشوم برای تماشای سقوط استوارها…
نگاهم بین میهمانان آراسته میچرخد و دورترین میز پایه بلند را برای ایستادن و تماشا کردن انتخاب میکنم.
قلبم دیوانه وار میکوبد…
اینجا ته خط استوارها بود.
طول میکشد تا عروس و داماد میان مجلس را ببینم و عروسی که با لباس سفید پفدارش، برای دامادش دلبری میکند، نیشخندی روی لبهایم مینشاند.
دلم برای بیگناهیاش نمیسوزد…
برای لبخند و خوشحالیاش هم نمیسوزد…
یاد آن روزها دلم را از سنگ میکند….
استوار بزرگ را بالاخره روی یک مبل سلطنتی مییابم و مردی سفید پوش کنارم میایستد و نوشیدنی تعارف میکند.
برایش لبخند میزنم.
عذاب چندین سالهام بالاخره تمام میشود و امشب، شب آخر است.
باید خوش بگذرانم.
نوشیدنی بدون الکل را برمیدارم و نگاهم دوباره سمت استوار بزرگ کشیده میشود…
چقدر استوارانه به مبل تکیه داده و شاهکارش را مینگرد…
لبی به نوشیدنیام میزنم و کنارش یک حیوان انسان نما میبینم.
عامر استوار…
همان لاشی کثیف که خواهرم را به کام تباهی کشانده و کنار کشیده بود.
سلام لطفا پارت گذاری روبیشترکنید،ممنون بابت رمان خوبتون