رمان زهر چشم پارت ۱۶۱
صدایم را بالا میبرم تا به گوشش برسد
– آهم گرفتت… تهمت زدی واسه خاطر اونه!
جوابم را نمیدهد و من دوش گرفته و از حمام خارج میشوم…
همانطور که با حولهی کوچک موهایم را آرام خشک میکنم وارد اتاق میشوم و او را دراز کشیده روی تخت میبینم
– من قراره روی تخت بخوابم!
– باهات سر تخت بحث نمیکنم ماهک!
حولهی نمدار را روی کاناپهی توی اتاق پر کرده و دست به کمر میزنم
– خب پس، اگه نمیخوای سلیطه بازی دربیارم پاشو برو تو حال بخواب.
– میتونی سلیطه بازیت رو شروع کنی، من از جام تکون نمیخورم.
با دهان باز نگاهش میکنم و این مرد را نمیشناسم…
علی این روزها عجیب است، بیرحم است…
این روزها علی با چیزی که من از او میشناختم، از زمین تا آسمان متفاوت است.
علی قبلا اینکونه سخن نمیگفت، علی قبلا مستقیم توی چشمانم نکاه نمیکرد، علی قبلترها تا این حد پررو و خشمگین نبود…
طوری عوض شده بود که گاهی حس میکردم این مرد را با علی من، عوض کردهاند.
– حس میکنم نمیشناسمت علی…
عصبی دستش را از روی صورت و چشمهایش برمیدارد
– منم خودم خودم رو نمیشناسم… عین بلای آسمونی نازل شدی وسط زندگیم و نظم همه چی رو به هم ریختی.
#زهــرچشـــم
#پارت622
تند و سریع جوابش را میدهم
– چطوری نازل شدم؟ التماست کردم من و بگیری یا تهدیدت؟!
– ماهک حس بحث کردن ندارم.
کمربند تنپوش حولهای ام را باز کرده و درب کمد را باز میکنم
– حسش رو نداری میتونی توی حال بخوابی، اینطوری اصلاً ریختمم نمیبینی…
لباس زیرم را همانطور زیر حوله میپوشم و اضافه میکنم
– تا من لباس میپوشم برو بیرون.
میتوانم بلند شدنش از روی تخت را حس کنم و سپس صدای قدمهایش که نزدیکم میشوند
– تو الآن دردت چیه؟! میشه بگی بدونم؟!
سمتش میچرخم، بدون اینکه لبههای باز شدهی حوله را ببندم
– علی چند دقیقهی پیش در حموم رو با تبر شکستی، من مشکل دارم به نظرت؟!
– فکر کردم بلایی سر خودت آوردی….
عصبی میخندم و او صدایش را بالا میبرد
– فکرم رو به هم ریختی، گفتی قرص خوردی و توی حموم هم هر چی صدات میکنم جواب نمیدی، میخواستی چه فکری کنم؟!
شانه بالا میاندازم…
حوله را با یک حرکت از روی شانههایم، پایین میاندازم و نگاه او کوتاه پایین سر میخورد
– میتونی بری….
میخواهم عقب بکشم که بازویم را سفت میان پنجهاش میگیرد.
#زهــرچشـــم
#پارت623
– قصدت چیه تو؟!
چشم گرد میکنم و نگاه او میان چشمانم میچرخد…
– علی! من نه دردی دارم، نه قصدی! اوکی؟!
نفسهایش ترسناک است…
مانند گرگ گرسنه تنفس میکند!
نگاهش بار دیگر پایین سر میخورد…
اینبار حس میکنم گونههایم گر میگیرند و برای کشیدن بازویم کمی تقلا میکنم
– ولم کن…
– داری صبرم رو لبریز میکنی ماهک… نکن. با من بازی نکن.
میگوید و ناگهانی دستم را رها کرده و از اتاق خارج میشود…
نفسم را خسته و کلافه بیرون پرت کرده و از توی کمد تیشرت و شلواری بیرون میکشم.
– یه جوری خونت رو تو شیشه کنم خودت هم نفهمی چی شده…
خودم را روی تخت میاندازم و خوابم نمیآید، به اندازهی کافی خوابیدهام و بعد از دوشی که گرفتم، درد طاقت فرسای سرم هم کاهش یافته است.
از روی تخت بلند شده و نگاهی به ساعت میاندازم…
سر کارش چرا نرفته بود؟!
هر چقدر تلاش میکنم، نمیتوانم حریف دلم شوم و ماندنم توی اتاق طولانی باشد.
از اتاق خارج شده و او را روی کاناپه میبینم که دراز کشیده و مشغول بازی با گوشی همراهش است.
#زهــرچشـــم
#پارت624
وارد آشپزخانه میشوم و او و حرکاتش را هم زیر نظر دارم.
– سر کارت چرا نرفتی؟!
گردن کشیده و نگاهم میکند
– میتونه به خاطر این باشه که نزدیک هشت ساعت با لباس خونه توی خیابون دنبال کلیدساز بودم؟!
خندهام میگیرد و او مینشیند
– نخند ماهک…
برای خودم آب میریزم و قرص مسکنی از توی سبد قرصها برمیدارم
– امر دیگه؟!
– باز داری چه قرصی میخوری؟!
قرص را توی دهانم انداخته و با کمی آب قورتش میدهم، بیتفاوت به سؤال او اما میپرسم
– اون عکسها رو کی واست آورد؟!
به آنی اخم میان ابروهایش مینشیند، چهرهاش سرخ میشود و من آرنجهایم را به اوپن تکیه داده و خم میشوم
– عماد؟!
با کمی فکر یادم میآید آن روز عماد هم شوکه بود و متعجب وقتی مقابل کارگاه کتک میخورد
– یا نه، برام بپا گذاشتی؟!
دوباره دراز میکشد و مرا بیجواب میگذارد… پوزخند صداداری میزنم و از آشپزخانه خارج میشوم
– میدونی بزرگترین اشتباهی که تا حالا کردم چی بود؟!
نگاهم نمیکند و من، قدم دیگری جلو برمیدارم
– اینکه فکر میکردم تو با تموم آدمهایی که توی زندگیم بودن فرق داری…