رمان زهر چشم پارت ۱۵۵
– یکم آرومتر داداش!
فرید هلش میدهد و او نفس نفس زنان خودش را به طناب رینگ تکیه میدهد…
عرق کرده است و از خستگی بیش از حد، چشمانش سیاهی میروند.
فرید به محض کنار کشیدن او خودش را میان رینگ روی تشک میاندازد و قفسهی سینهاش تند تند تکان میخورد
– سرویسم کردی سید!
پلکهایش را میبندد و جوابی به فرید نمیدهد…
هر چه تلاش میکند نمیتواند افکار مسموم ذهنش را کنار بزند…
هر چه تلاش میکند، نمیتواند تصویر لرزام ماهک را از مقابل نگاهش کنار بزند.
خم میشود و بطری آب را از کنار رینگ برمیدارد و دربش را باز میکند، فرید زیر چشمی نگاهش میکند
– خیلی وقته نیومدی گفتم به راند اول نمیکشه کمرت رو به خاک میمالم!
اخم میکند، هیچ وقت طرز کلام فرید را نمیپسندید اما مرد بامرامی بود…
کمی آب مینوشد و باقیاش را روی صورت خیس از عرقش میریزد و او هم روی تشک دراز میکشد…
– به نظرم هیچ وقت اون روز نمیرسه….
فرید بلند میخندد و نیمخیز میشود
– مطمئنی؟! حاظرم باهات مسابقه بدم!
پوزخند زنان میایستد و دستش را سمت فرید دراز میکند
– تو فکر کن همین الآن داشتیم مسابقه میدادیم…
فرید هم به کمک او میایستد و نگاهی به ساعت گوشهی سالن میکند
– ساعت ده شبه! نمیخوای بری خونه؟
#زهــرچشـــم
#پارت596
دستی میان موهای خیسش میبرد و آرام میگوید
– میرم… تو اینجا میمونی؟!
فرید از رینگ پایین میرود
– شما عیالت منتظره، ما که کسی رو نداریم منتظرمون باشه مرد.
اخمش کورتر میشود و فرید بیتوجه به اخم او، وارد دوش میشود.
کلافه از رینگ پایین میرود و دوش سردی میگیرد و از باشگاه خارج میشود.
سوار ماشین که میشود، ابتدا گوشیاش را از حالت هواپیما خارج میکند و حرکت میکند.
به محض روشن شدن گوشی اما رها تماس میگیرد، تماسش را بیجواب میگذارد و تما رها با سماجت دوباره زنگ میزند.
با کلافگی، حین رانندگی جواب میدهد و رها با جیغ میپرسد
– کجایی تو؟! ده ساعته دارم سعی میکنم زنگ بزنم بهت!
صدای جیغ بلند رها عصبیترش میکند اما با آرامش جواب خواهر کوچکش را میدهد
– باشگاه بودم، چیزی شده؟!
– میشه بیای اینجا؟!
ماشین را کنار میکشد و نگران میشود
– اونجا کجاست؟! چی شده رها؟! درست و حسابی حرف میزنی ببینم چی به چیه؟!
– خونهی حاج بابا… زودتر بیا.
از میان دندانهای کلید شدهاش غرش میکند
– میگی چی شده یا نه؟! حاج عمو طوریش شده؟
#زهــرچشـــم
#پارت597
صدای رها خفه به گوشش میرسد و نفسش سخت بالا میآید
– ماهک اینجاست… نمیدونم چشه ولی انگار دیوونه شده.
دستش محکم دور فرمان میپیچد و دوباره حرکت میکند، اینبار با سرعت بیشتری میراند
– دارم میام…
رها بیحرف گوشی را قطع میکند و او دندانهایش را روی هم میفشارد…
با کدام جرأت، وقتی گفته بود پا از خانه بیرون نگذارد، سر از خانهی حاج عمویش درآورده بود؟!
نفسش خرناس مانند بیرون میآید و از میان دندانهایش میغرد
– فقط دستم بهت برسه ماهک!… فقط دستم بهت برسه…
راه انگار طولانیتر از هر بار میشود، دو چراغ قرمز را رد میکند و بالاخره بعد از چهل دقیقه به خانهی حاج عمویش میرسد.
بدون اینکه گوشی یا لباسهای ورزشیاش را از روی صندلی شاگرد بردارد، پیاده میشود و با قدمهایی تند و عصبی خودش را به داخل خانه میرساند.
با دیدن ماهک و حاج عمویش روی تخت نشیمن، قدم سمت آنها برمیدارد و دیدن ماهک با ظاهر همیشگیاش، کمی شوکهاش میکند.
دختری با چتریهای افتاده روی پیشانی و آرایشی ملیح روی صورتش…
نه از ترسش اثری است، نه از لرز تنش…
نه از اشک چشمانش خبری است نه چانهی لرزانش…
انگار با دختری که چند ساعت پیش ملتمس دستش را گرفته بود، از زمین تا آسمان فرق داشت.
#زهــرچشـــم
#پارت598
دخترک زیر چشمی نگاهش میکند و رو به حاج محمد میگوید
– من بلد نیستم خودم رو به موش مردگی بزنم… با مردی هم که با حرف هر ننه قمری به زنش انگ خرابی میزنه نمیتونم زندگی کنم.
انگار از یک بلندی سقوط میکند، قدمی به جلو برمیدارد و نمیتواند دختر مقابلش را درک کند…
جملهی چند لحظه پیشش توهم نبود؟!
چطور جرأت میکرد؟!
هم گناهکار بود و هم زبانش دراز؟
قدم دیگری جلو میرود و پر از خشم غرش میکند
– تو…
اما قبل از اینکه جملهی پر خشمش را به روی زبان بیاورد، صدای بلند حاج محمد مانعش میشود
– تو برو بالا…
ماهک نگاهش نمیکند…
نباید هم نگاهش کند. با پررویی تمام بعد از تمام کارهایی که کرده بود، حاج عموی او را جلو انداخته بود!
کفشهایش را میپوشد و درست وقتی که میخواهد سمت پلهها قدم بردارد، دست علی چنگ میشود روی ساعد دست نحیفش…
اشتباه متوجه شده بود…
تن دخترک، همچنان لرز خفیفی داشت…
– چرا بره حاج عمو؟! باشه…
حاج محمد بدون اینکه نگاهش کند، با جدیت میگوید
– نمیخوام زنت باشه وقتی دارم ازت حساب میپرسم. ولش کن بره…
ممنون خانم نور ولی خیلی پارتا کوتاهه😞
امشبم پارت هست