رمان زهر چشم پارت ۱۵۱
فریادش باعث میشود دلم توی سینهام بلرزد و چشمانم با ترس بسته شوند…
ناگهانی چه اتفاقی افتاده بود؟!
چه کسی اینگونه زندگیام را زیر و رو کرده بود؟!
عماد یا اهورا؟!
یا شاید هم آن زن همسایهای که هر بار با کینه نگاهم میکرد و بی دلیل پشت چشم نازک میکرد!
با من چه مشکلی داشتند؟!
من اگر سر تا پا مشکل و اشتباه هم بودم، علی چه تقصیری داشت؟
از توی اتاق بیرونم پرت میکند و در را محکم به هم میکوبد…
گفته بود بروم و من کجا باید میرفتم؟
زندگی من، همینجا بود، توی این خانه، جایی که او بود…
دور خودم میچرخم و بارها زیر لب اسمش را صدا میکنم…
اصلا نمیدانم چگونه باید توضیحش بدهم…
ناگهانی روی زمین مینشینم و سرم را میان دستانم میسرد و تنم را تکان میدهم…
کمرش را غیرتش خم کرده بود…
توی نگاهش شعلهی خشم را دیده و سوخته بودم…
آن آتش را کدام توضیحی خاموش میکرد؟!
چگونه باید ثابت میکردم عماد و اهورا پا توی این خانهی کوچک نگذاشتهاند؟!
خودم را کشان کشان به در اتاق میرسانم و آب بینیام را بالا میکشم
– علی… به خدا که…
باز شدن درب اتاق، کلامم را میبرد و او بدون اینکه نگاهم کند، سمت خروجی میرود…
#زهــرچشـــم
#پارت577
سریع از روی زمین بلند شده و دوان دوان خودم را به او میرسانم
– علی گوش کن… کجا میری؟!
جوابم را که نمیدهد، به بازویش چنگ میزنم
– علی تو رو خـ…
دستش را طوری به سینهام میکوبد که قدمی به عقب سکندری میخورم و کلامم دوباره بریده میشود
از میان دندانهای کلید شدهاش هیس بلندی میغرد و انگشت سبابهاش را مقابل لبهایش میگذارد
– هیس! خفه شو اسم خدا رو نیار رو زبونت….
در را باز میکند و مقابل نگاه تار و اشکیام از خانه خارج میشود…
کمرم را به دیوار تکیه زده و سرم پایین میافتد…
با صدای بلند گریه میکنم و قفسهی سینهام فشرده میشود…
دست روی سینهام میگذارم….
همه چیز در چند دقیقه اتفاق افتاده بود.
زندگیام در عرض چند لحظه زیر و رو شده بود.
همانجا کنار دیوار سر میخورم و روی زمین مینشینم و پاهایم را توی شکمم جمع میکنم…
چه کار باید میکردم؟!
علی را چگونه باید برمیگرداندم؟!
زانوانم را به آغوش میکشم و گوشهایم سوت میکشند…
سکوت خانه انگار توی سرم کوبیده میشود و میل عجیبی به مُردن دارم.
نگاهم سمت عکسهای روی زمین سر میخورد و ممکن بود کار اهورا باشد!
گذشتهی من با اهورا را کسی جز من و او نمیدانست.
راننده یک طور عجیبی نگاهم میکند…
شاید به خاطر ظاهر آشفته و چشمان اشکیم هست، یا شاید هم سرخی و تورم چشمانم توجهش را جلب کرده.
تمام شب در بیخبری و حس عذاب آور تنهایی گذشته بود و من، میهمانهایمان را پشت درب ساختمان، بدون جواب گذاشته بودم…
نه به تماسهای پی در پی رها توجهی کرده بودم، نه سینا…
در آخر، وقتی از باز شدن در ناامید شده بودند، گذاشته و رفته بودند.
کرایهی تاکسی را پرداخت کرده و از ماشین پیاده میشوم…
شالم را مرتب میکنم و برای پاک کردن آثار گریه و بیخوابی از چشمانم، هر کاری کرده بودم اما فقط یک نگاه کافی بود برای پی بردن به حال وخیم درونم.
انگشتم را روی زنگ میگذارم و توجهی به سلام و صبح بخیری که زن همسایه میگوید، نمیکنم.
حاج خانم که در را باز میکند، وارد حیاط شده او با تعجب نگاهم میکند. از پشت پرده گردن میکشم تا کفشهای علی را ببینم و موفق نمیشوم.
– سلام…
جواب سلامم را داده و نگران حالم را میپرسد و من با گفتن سرماخوردهام، جواب سرخی چشمانم را میدهم…
– علی اینجاست؟!
متعجب است و حال من کمی هم نگرانش کرده
– نه، الآن سر کاره دیگه! حالت خوبه مادر؟!
سرکار!
چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!
عقب که میکشم، دست روی بازویم میگذارد و با نگرانی مادرانهای میپرسد
– چیزی شده مادر؟! چرا دنبال علی میگردی؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم…
کاش مادرم بود، کاش ماهلی بود…
من در این حال وحشتناک، به یکی به اسم مادر نیاز داشتم.
– نه، چیزی نشده… گوشیش یادش رفته مونده خونه، مشتری زنگ زده کار مهمی داره، میخوام بهش برسونم.
– تو که حالت خوب نیست! خودش میومد…
عقب تر کشیده و از حیاط خارج میشوم
– نه، میبرم میدمش… خدافظ…
میگویم و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب او باشم، پا تند میکنم تا هر چه زودتر از کوچه خارج شوم.
تاکسی میگیرم و آدرس کارگاه را میدهم و تا راننده به آنجا برسد، من گوشت کنار ناخنهای دستم را میکنم.
رگهای ریههایم انگار مسدود شدهاند… به زور تنفس میکنم و با هر دم و بازدم، قفسهی سینهام میسوزد.
با راننده سر کرایهی نجومیاش بحث نمیکنم و برخلاف هر بار، کرایه را پرداخت میکنم و پیاده میشوم.
مرد جوانی که بیرون کارگاه نشسته، با تعجب نگاهم میکند و من با قدمهایی تند وارد کارگاه میشوم.
بود چوب اولین چیزی است که از من استقبال میکند و سپس نگاه چند کارگری که در حال کار هستند سمتم روانه میشود.
نه دست و پایم را گم میکنم، نه معذب میشوم، خودم را بیشتر سمتشان کشیده و بعد از سلامی که زیر لب زمزمه میکنم، میپرسم
– من دنبال علیم…
با تعجب به همدیگر نگاهی میکنند و وقتی جواب دادنشان به درازا میکشد، با صدای بلندتری میگویم
– سید علی… کجاست؟!
مردی جوان ماسک فیلتردارش را پایین کشیده و جلو میآید
– اگه مشتری هستین آقا فرهاد الآن میان در خدمتتون هستن…
– مشتری نیستم، با علی آقا کار دارم، کجاست؟!
مرد جوان با تردید نگاهی به پلههای فلزی پیچی منتهی به طبقهی دوم میاندازد و با صدایی آرام میگویند
– امروز گفتن با کسی ملاقات نمیکنن، اگه…
آن نگاه خزیده شده سمت پلهها به آن سمت میکشانتم
– من کسی نیستم…
دنبالم روانه میشود و سعی دارد از رفتن به طبقهی بالا منعم کند و اما نمیتواند…
با سرعت خودم را از پلهها بالا کشیده و در اولین اتاق مقابلم را باز میکنم…
– خانم چیکار میکنی بی اجازه؟!
صدایم را بالا میبرم تا پسر جوان حساب کار دستش بیاید
– من زنشم….
مرد جوان چشم گرد میکند و من در را به رویش محکم میبندم…
– اینجا چیکار میکنی؟!
سمتش چرخیده و کمرم را تکیه به در میدهم…
اخم دارد و چشمانش از شب قبل ترسناکتر است
– علی…
از میان دندانهایش، نفیر میکشد
– پرسیدم، اینجا، چه غلطی، میکنی؟!
سوالاتش را شمرده شمرده میپرسد و صدای خشمگینش، ته دلم را خالی میکند.
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم روزی این مرد، به این درجه از عصبانیت و خشونت میرسد
روی پاهایم جابهجا شده و پر بغض میگویم
– ا… اون عکسها…
فاصلهی میانمان را که با چند قدم بلند پر میکند، ناخودآگاه زبانم به کامم میچسبد و ادامهی جملهام توی گلویم میمیرد
– چی میخوای بگی؟! چی رو میخوای انکار کنی؟ عوضی بودنت رو؟
بغضم شدیدتر میشود، اما سخت با بغض و ضعف مقابله میکنم
– هیچی اونطور نیست که تو فکر میکنی، من…
دست مشت شدهاش را کنار سرم به دیوار تکیه میدهد و سر خم میکند
– تو چی؟! اون زن توی عکسها تو نیستی، فتوشاپه؟!
چانهی لعنتیام میلرزد، چگونه باید توضیح میدادم؟!
از کدام گوری باید شروع میکردم؟!
طپش قلب گرفتم به خدا😥نور جونم.مرسی.😘
درسته این نتیجه ندونم کاریه ماهک هستش ولی حقش این همه غم نیست ممنون خانم نور😍🙏