رمان زهر چشم پارت۱۶۳
سرش را تکان میدهد
– آره، لطفا شلوار بپوش…
با چهرهای جمع شده بلند شده و خودم را به اتاقم میرسانم
– تو پیش سینا هم اینطوری سرخ و سفید میشی؟!
– ماهی!
– زهرمار، دارم سؤال میپرسم دیگه… لباس لختی بپوش، به خودت برس، فردا پس فردا میره سرت هوو میارهها!
اینبار اسمم را با جیغ میگوید و من با خنده شلوار بوتکات مشکی رنگ چاکدارم را از توی کمد بیرون کشیده و با یک تیشرت سفید رنگ ستش میکنم.
– جیغ جیغ نکن خب… راست میگم دیگه!
انتهای تیشرت را گره میزنم تا نافم دیده شود و موهایم را هم باز میکنم و از اتاق خارج میشوم
به محض خروج نگاهم میکند
– تو هر چی میپوشی بهت میاد….
موهایم را با ناز به عقب پرت میکنم و توی هوا برایش بوسی میفرستم
– میدونم…
میخندد و من خودم را روی مبل پرتاب میکنم
– بیشعورِ هات…
چشمکی برایش میزنم لبم را میگزم
– بشین ببین عقل داداشت رو چطوری میپرونم…
– بدجنس نباش…
– بدجنس؟! از این به بعد قراره خود شیطون باشم… تا اون باشه به خاطر دری وری این و اون به زنش تهمت نزنه…
#زهــرچشـــم
#پارت629
میخندد و من اضافه میکنم
– روزی صد بار تشنه میبرمش دم چشمه و برش میگردونم.
میخواهد چیزی بگوید که با باز شدن در واحد جملهاش را قورت میدهد و سمت راهروی کوچک خانه میچرخد
علی انگار کفشهای رها را کنار در میبیند که سرفهای میکند و یاالله گویان راهرو را طی میکند.
رها با لبخند از روی مبل بلند میشود و من پا روی پا میاندازم و یکی از دستانم را به پشتی مبل تکیه میدهم…
– سلام داداش…
لبخندی زده و در جواب سلام رها میگوید
– سلام عزیز دلم، خوش اومدی…
دهانش را کج میکنم و او هم دهان کجیام را میبیند… رها گونهی برادرش را میبوسد و عقب میکشد
– قربونت داداش…
– چه عجب! از این ورا؟!
با هم سمت مبلمان میآیند و علی رو به من میگوید
– سلام خانوم…
موهایم را با ناز جمع کرده و روی شانهی چپم میریزم
– سلام، خسته نباشی…
آنها که روی مبل مینشینند، من به قصد آوردن چای راهی آشپزخانه میشوم و سنگینی نگاه علی باعث نشستن لبخند روی لبهایم میشود.
خواهر و برادر حرف میزنند و من بعد از پر کردن استکانهای چای، از آشپزخانه خارج میشوم.
#زهــرچشـــم
#پارت630
رها کمی دیگر مینشیند و سپس خرید را بهانه کرده و میرود و من میمانم و او…
نگاهی کوتاه سمتم انداخته و راهی سرویس بهداشتی میشود
– چرا چپ چپ نگاهم میکنی؟!
وارد سرویس شده و در را نمیبندد… دری که خودش شکسته و هنوز برای درست کردنش اقدامی نکرده است.
– خوشگل کردی؟!
خندهام را جمع کرده و تابی به موهایم میدهم…
او وضو میگیرد و من نیش میزنم
– عه؟! شما به ما نگاهم میکنی مگه؟!
جوابم را نمیدهد، با آرامش وضویش را میگیرد و من از روی مبل بلند شده و مقابل درب سرویس میایستم
– واقعا در عجبم با چه رویی نماز میخونی!
اخم میکند و مسح سرش را با ذکری زیر لب میکشد
– علی گوش کن من و…
روی پاهایش هم مسح میکشد و نگاهم میکند
– دارم گوش میدم…
– خب الآن به نظر خودت نمازت قبوله؟!
تای پیراهنش را آرام باز میکند…
– چرا نباید قبول باشه؟
– خب زنت ازت راضی نیست…
لبش انحنای زیبایی به خود میگیرد و من تابی به موهایم میدهم
– برای رضایت زنم چیکار باید بکنم؟
#زهــرچشـــم
#پارت631
سرم را کج کرده و انتهای موهایم را به بازی میگیرم.
او قدمی سمتم برداشته و صورتش خیس است و قطرههای آب از روی پیشانیاش سر خورده و تا چانهاش پایین میآیند
– من برای یه بار هم که شده تو رو چطوری بفهممت؟!
تنها نگاهش میکنم و نگاه او روی شانهی لختم که از یقهی شل پیراهنم بیرون زده سر میدهد
– از کجا بفهمم چی میخوای؟!
سینا هم قبلاً گفته بود من تعادل روانی ندارم، گفته بود نمیشود فهمید توی ذهن و قلبم چه میگذرد…
لبم را جمع میکنم… من چندین سال تنها بودم، توی یک اتاق سرد ماهها حبس بودم… بروز احساسات درونیام هیچ وقت چاره ساز نبود.
ترجیح داده بودم همیشه سر پا بمانم حتی اگر درونم متلاشی شده باشد.
من یاد گرفته بودم بروز ضعف و ناتوانی، شکست و ناراحتی تنها ضعیفترم میکند.
– میدونی من چی میخوام؟!
قدم دیگری نزدیکتر میشود…
سرش را سؤالی تکان میدهد و نگاه سبز رنگش در جای جای چهرهام میچرخد
– من میخوام آرامش داشته باشم.
نگاهش توی چشمانم متوقف میشود… من اما سعی میکنم بغض نکنم، لبخندم را حفظ کرده و شانههایم خمیده نشوند
– اعتماد میخوام
لبم را تر میکنم و تند تند بزاق دهانم را قورت میدهم