رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۶۲

4.1
(9)

مکثی که می‌کنم، باعث می‌شود با عصبانیت داخل واحد شود و در را به هم بکوبد

– چیکار کردی ماهک؟!

با بغض سرم را کج می‌کنم، اشتباه کرده بودم. اشتباهی که او را توی این موقعیت انداخته بود.

موقعیتی که داشت آزارش می‌داد.

– من فکر کردم تویی، خواستم اذیتت کنم با حوله اومدم بیرون.

بدون اینکه نگاهش کنم می‌گویم و پلک می‌بندم؛ اما می‌توانم چهره‌ی عصبی و کبودش را تصور کنم و بیشتر توی خودم جمع شوم.

– یعنی چی؟!

تکان شدیدی می‌خورم…
برای اولین بار است صدایش را بلند می‌کند…
برای اولین بار است عربده می‌کشد و من با همان پلک‌های بسته گریه می‌کنم.

– یعنی چی فکر کردی منم؟

بازویم را چنگ می‌زند…
بی‌تفاوت به تمام خط قرمز‌هایش…
بی‌تفاوت به عقایدش…
تنم را سمت خود می‌کشد و صدایش بالا می‌رود

– اگه من بودم لخت میومدی بیرون؟! خجالت نمی‌کشی داری خودت با زبون خودت اینا رو می‌گی؟

فشار محکمی به بازویم می‌دهد و فریاد می‌کشد

– نگاهم کن ببینم لعنتی…

نگاه پر اشک و شرم‌زده‌ام را تا نگاه خشمگینش بالا می‌کشم و لب‌هایم می‌لرزد.

– به مامانم هم همین و گفتی؟! که فکر کردی منم و لخت از حموم اومدی بیرون؟

چیزی برای گفتن ندارم…
دلم انگار قرار است توی سینه‌ام منفجر شود و بغض‌هایم انگار هر لحظه تولید مثل می‌کنند.

تکانم می‌دهد
– با توأم ماهک…!

از بین لب‌های لرزانم آوایی لرزانتر شبیه صدای خودم بیرون می‌دهم.

– من معذرت می‌خوام. هر چی خواستم توضیح بدم منتظر نموند.

محکم رهایم می‌کند…
قدمی به عقب برمی‌دارد و دستش را پشت گردنش می‌برد.

بوی چوب هم همراه او از من دور می‌شود و سرمایی عظیم به جان دلم می‌افتد.

– علی…

صدایش می‌کنم و او اما حتی نگاهم نمی‌کند…
در را باز می‌کند و بدون اینکه ببندد، می‌رود و دوباره من می‌مانم و بغض‌های توی گلویم…

گند زده بودم و حتی راه تمیز کردنش را هم بلد نبودم.
قرار بود چگونه تمیزش کنم؟!

ساعت‌ها روی مبل تک‌نفره‌ی سالن خانه‌ی او می‌نشینم و منتظر می‌مانم.
منتظر خبری می‌مانم و اما با گذشتن هر لحظه بیشتر درماندگی یقه‌ام را می‌چسبد.

نه جرأت زنگ زدن به رها را دارم، نه جرأت بیرون رفتن از این خانه را…

خانه که توی تاریکی فرو می‌رود متوجه گذر زمان می‌شوم و بیشتر از دوازده ساعت، روی کاناپه نشسته و با بغض به در و دیوار چشم دوخته بودم.

دستی به گونه‌های یخ‌زده‌ام می‌کشم و گوشی‌ام را بین انگشتان لرزانم می‌گیرم.

با سینا تماس می‌گیرم و به محض برقراری تماس بغضم بیشتر می‌شود…

– بله؟!

آب گلویم را سخت پایین می‌فرستم و اما کنترل لرزش صدایم، کار سخت‌تریست.

– سینا می‌شه به رها زنگ بزنی؟!

– چیزی شده ماهی؟ چرا صدات گرفته؟

یادم می‌آید حرف‌هایش وقتی می‌گفت بازیگر قهاری هستم و می‌توانم احساسات بدم را پشت نقابی از شیطنت پنهان کنم.

در انتظار جوابش مکث می‌کند و اما بی طاقت دوباره می‌پرسد

– چی شده ماهی؟! رها حالش خوبه؟

از روی مبل بلند می‌شوم…
کمرم به خاطر ساعت‌ها یک جا نشستن انگار خشک شده است.

– من یه اشتباهی کردم، جرأت ندارم زنگ بزنم به رها. تو می‌تونی زنگ بزنی بهش ببینی چیزی می‌دونه یا نه؟

– چی شده ماهک؟ چیکار کردی مگه؟ چرا شما دخترا تا لب باز کنین جد و آباد ارواح آدمو میارین جلوی چشم‌هاش آخه؟

میان سالن، توی تاریکی دور خودم می‌چرخم و چانه‌ام می‌لرزد…

– نپرس سینا… فقط زنگ بزن رها ببین چیزی می‌دونه یا نه.

می‌گویم و تماس را قطع می‌کنم بدون اینکه منتظر جمله‌ای از جانب او باشم.

گوشی را دوباره روی مبل پرت می‌کنم و انگشتانم را پر از حال بد در هم می‌پیچم.
معده‌ام به خاطر گرسنگی و ساعت‌ها خالی ماندن از خود صدا می‌دهد اما من میلی به رفتن به آشپزخانه و خوردن چیزی ندارم.

دقایقی که در انتظار تماس سینا می‌گذرد سخت‌تر است؛ اما بالاخره تمام می‌شود و زنگخور گوشی روی مبل به صدا درمی‌آید.

خیلی سریع تماس را وصل کرده و بدون آنکه مهلتی به او بدهم، می‌پرسم

– چی شد سینا؟!

– چیزی نشد ماهی… سراغ تو رو گرفتم، گفت از دیشب ندیدتت، خیلی هم عادی حرف می‌زد. می‌گی چی شده یا قراره عصبی‌تر از اینی که هستم بکنی من و؟

لبم را توی دهانم می‌فرستم و با اینکه اصلاً دلم نمی‌خواهد در موردش حرف بزنم، پچ می‌زنم.

– مادرش فکر می‌کنه چیزی بین من و علیه…

بلافاصله می‌پرسد

– هست؟!

با کلافگی و عصبی اسمش را می‌گویم که شاکی جواب می‌دهد

– باشه بابا… فکر کردم چی شده…

آنقدر عصبی و ناراحت هستم که تماس سینا را بدون هیچ حرف اضافه‌ای قطع کنم و گوشی را روی کاناپه پرت کنم.

دور خودم می‌چرخم و اما درست وقتی که قصد رفتن به اتاق و پوشیدن لباس بیرون می‌کنم، صدای چرخش کلید توی قفل مانعم می‌شود.

با ضربان قلبی تند و سرسام آور، نگاه توی تاریکی می‌چرخانم و اما قامت بلندش را تشخیص می‌دهم.

بدون اینکه روشنایی واحد را بزند و توجهی به اطرافش داشته باشد، قدم سمت اتاقش برمی‌دارد که با صدایی لرزان و آرام صدایش می‌کنم.

– علی؟

تکان سختی می‌خورد و نگاهش سمت منی که بلاتکلیف میان سالن ایستاده‌ام می‌چرخاند و من پر از حالی بد، موهایم را پشت گوش می‌زنم.

– چرا تو تاریکی نشستی؟ فکر کردی نیستی!

قدم جلو برمی‌دارم…
صدای خش‌دارش تمام قلبم را خراش داده است…

– منتظر خبری از تو بودم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. اگردقیق بشیم روی شخصیتهای قصه؛داستان• بعضی بچه ها دوستان خییلی ذوق دارن که این ماهک و علی عاشق هم بشن•••• یا هرجورکه شده:به هرطریقی، عاشق هم بکننشون😐😕😟🤒🤕😔😳😵😨 اما خوب میشه گفت سلیقه ای من به شخصه گفتم که همچین چیزی رو اصلن نمیپسندم•••••••

  2. درود* این رمان از یک داستان قصه م•ا•ف•ی•ا•ی•ی یجورایی جذاب مانند فیلم؛ پدرخوانده معروف؛مشحور یا سریالای ایتالیایی و ترکی تو همین موضوع(ژانر) یکدفعه یجورایی ناگهانی تبدیل شد به فیلم ایرانی دلشکسته با بازی شهاب حسینی 😐😕🤒🤕😔😳😵 کاش حداقل میخواست موضوعش رو عوض کنه؛تغییربده میرفت مثلن تو موضوع کارآگاهی؛جنایی••

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا