رمان زهرچشم پارت ۶۱
مقابل آینه میایستم و بعد از بیرون کشیدن چتریهایم از اسارت حولهی سر و ریختنشان روی پیشانیام از اتاقی که متعلق به من بود خارج میشوم.
– اینطوری هر روز غذای آماده میاری برام، من لوس میشما…
میخندم و با قلبی هیجان گرفته نیم نگاهی به پاهای خوشتراشم میاندازم…
با این حولهی کوتاه اگر مرا میدید چه کار میکرد؟!
میخندم و مقابل درگاه آشپزخانه میایستم و اما با دیدن چهرهی رنگ پریدهی حاج خانم انگار کسی از بلندی هلم میدهد…
خونم انگار توی رگهایم منجمد میشود و سر تا پایم را سرمایی عظیم در برمیگیرد…
لبهای سر شدهام را تکان میدهم و نگاه شوکه و مبهوت او روی سرشانههای خیس و لختم سر میخورد.
او که با درد پلک میبندد،تکان شدیدی میخورم و افکار توی ذهنش را انگار با بلندترین ولوم ممکن میشنوم.
قدم جلو برمیدارم و میخوام چیزی بگویم اما انگار زبانی برای حرف زدن ندارم.
انگار لالم کردهاند.
دیگر نگاهم نمیکند، دستانش میلرزد و حرفی هم نمیزند.
بالاخره صدای گم و گور شدهام را با ضرب و شتم پیدا کرده و آوایی نالان بیرون میدهم
– حاج خانم من…
میان کلامم، ظرف غذایی که نمیدانم چیست را روی کابینت آشپزخانه میکوبد و صدای او هم میلرزد…
– برای علی صبحونه آوردم.
میگوید و بیتفاوت به منی که در تلاشم برای توضیح دادن، از کنارم عبور کرده و از آشپزخانه خارج میشود…
چرا صدای بلند و گوش خراش افکارش هر بار مانند پتک بر صورتم کوببده میشود؟!
چگونه میتواند علی را توی آن افکار آزاردهنده شریک کند؟!
وقتی به دنبالش قدمی برمیدارم، بغضی نفسگیر گلویم را میخراشد
– حاج خانم صبر کنید… اونطور که شما فکر میکنید نیست.
در تلاش توضیح دادن چه چیزی بودم وقتی یک حولهی کوتاه دور تنم بود و برای دیدن علی از آن اتاق لعنتی خارج شده بودم؟!
من مسبب آن افکار زنندهای بودم که توی ذهن حاج خانم رشد کرده بود و علی هیچ تقصیری نداشت.
گریهام میگیرد و قبل از اینکه به در واحد برسد،با همان صدای لرزان میگویم.
– تقصیر منه، علی اصلا پا تو این خونه نمیذاره از وقتی من اینجام.
توجهی نمیکند…
در را باز میکند و میرود و در را هم میبندد…
بغض توی گلویم بیشتر میشود و جمجمهام را انگار کسی بین یک شیء سنگین میفشارد.
چرا چیزی نگفته بود؟!
چرا بازخواستم نکرده بود؟!
چرا مرا به خاطر تمام کارهایی که کرده بودم ملامت نکرده بود؟!
حس همان کسی را دارم که نمک خورده و با بیرحمی تمام نمکدان شکسته است….
دور خودم میچرخم…
موهای نمدارم را چنگ میزنم و اما آن حس عذاب درست توی مغزم است…
مانند یک غدهی سرطانی بدخیم…
بغض گلویم را میخراشد وقتی خودم را سمت گوشیام کشانده و انگشتان لرزانم اسم علی را لمس میکنند.
کوشی را به گوشم میچسبانم و لبهایم میلرزند.
برای اولین بار حس بیچارگی میکنم…
برای اولین بار حس درماندگی میکنم…
رد تماس که میزند، عصبی دوباره تماس میگیرم…
اینبار وصل میکند و اما جوابی نمیدهد، صدایی نمیآید جز صدایی ملایم که نشان دهندهی کارگاه بودنش است.
– علی؟!
– بله، بفرمایید.
دلم میخواهد بلند جیغ بکشم…
چگونه میتواند تا این حد خونسرد و بیتفاوت باشد وقتی من چیزی تا مرز سکته کردن ندارم؟
– مامانت اومد خونه، من… من و اینجا دید. فکرهای خوبی تو سرش نیومد.
تماس را بدون اینکه چیزی بگوید قطع میکند و من شوکه، نگاه به صفحهی گوشیام میکنم.
چرا قطع کرده بود؟
دلم میخواهد دوباره تماس بگیرم اما با عصبانیت گوشی را روی کاناپه پرتاب کرده و دور خودم میچرخم.
– بسیجی بیادب…
موهایم را از پشت چنگ میزنم و هر چه تلاش میکنم کمی افکار به هم ریختهام را نظم بدهم، نمیشود.
– آخه این چه گندی بود زدی ماهی؟!
لباس میپوشم…
بلاتکلیف میان خانه قدم رو میروم…
فکر میکنم و هر بار اما به بیراهه میخورم…
زنگ واحد باعث میشود سمت در خیز بردارم و با دیدن چهرهی علی شاسی آیفون را میفشارم.
چرا آنقدر احمق بودم که یادم رفته بود علی به هیچ وجه حاظر نمیشود بدون در زدن وارد خانهای شود که من حضور دارم؟!
در را باز کرده و منتظرش میمانم. طولی نمیکشد که از راه پلهها خودش را به بالا میرساند و نفس نفس میزند…
– چی شده؟! مامانم تو خونه هم نبود.
آشفتگیاش دلم را چنگ میزند و قفسهی سینهام سنگین میشود…
خیره توی لجنیهای عصبی و شوکهاش میمانم و او دستش را به چارچوب تکیه داده و کمی خم میشود.
– چی شده؟! مامانم کجاست؟
بغض توی گلویم بیشتر قد میکشد و تا آسمانها میرود…
آشفتگیاش چقدر برای قلب بیجنبهی من دردناک است و طاقتفرسا!
صدایم میلرزد
به خاطر موقعیتی که او را انداختهام بغض دارم.
– من فکر کردم تویی…
دست پشت گردنش میبرد و پلک میبندد…
من اما دلم زار زدن میخواهد برای او و درماندگیاش…
– چی شد ماهک؟!
هقی بدون اجازه از ته گلویم بیرون میپرد و کمی عقب میکشم…
آوایی که از بین دندانهایش بیرون فرستاده بود، مرا ترسانده بود.
– از حموم دراومده بودم.
اخیییش حالا حتما میگن بخاطر این موضوع علی و ماهک باید باهم ازدواج کنن😃😄