رمان زهرچشم پارت ۵۸
رها هم بعد از ریختن چای آشپزخانه را ترک میکند و من میمانم و گوشهایی که برای شنیدن صداها تیز شده است.
تفاوت بین خانوادهها و فرهنگهایشان حتی از حرفهایشان هم مشخص است…
شغلهایشان، کسب و کارشان، طرز فکرشان…
همه با هم متفاوت است و همین تفاوت رها و سینا را میترساند.
بالاخره حرفهایشان از کسب و کار و آب و هوا، به بحث اصلی کشیده میشود.
لبهایم کش میآیند و چقدر هر دو منتظر این لحظه و این موقعیت بودند…!
سینا بی بند و باری را با حضور رها توی زندگیاش کنار گذاشته بود و همین خود یک پیشرفت بزرگ محسوب میشد.
مراسم خواستگاری اصلاً به شکلی که من انتظار دارم برگذار نمیشود.
نه مثل فیلمها عروس و داماد توی اتاق جداگانه حرفهایشان را میزنند، نه جوابی به خانوادهی سینا داده میشود.
سرهنگ و خانوادهاش با جملهی حاج محمد که میگوید تا هفتهی دیگر جوابشان را اطلاع خواهند داد، از آنجا میروند و رها با چهرهای از خجالت سرخ شده، دوباره نزد من میآید….
با دیدنش توی آن حال خندهام میگیرد و او ضربهای به شانهام میکوبد
– زهر مار… حس میکنم امشب تموم چربیهای من آب شد از خجالت…
روی صندلی آشپزخانه لم داده و با لبخند نگاهش میکنم. چادرش را روی شانه میاندازد و با استرس لبش را گاز میگیرد.
– باباش خیلی جدی و اخمو بود… باور میکنی ابروهاش رو انگار به هم دوختن که یه ذره هم از هم باز نمیشن.
با خنده ابرو بالا میاندازم
– خیلی خواستگاری خوبی بود…
پشت چشمی برایم نازک میکند و من با خنده و صدایی آرام لب میزنم
– اصلاً حال کردم وقتی این سینای چشم چرون نتونست تو اتاق خفتت کنه.
او هم با خجالت میخندد و سر پایین میاندازد، نگاه کوتاهی به ساعت گوشیام میاندازم و میایستم
– با اینکه افتخار فهمیدن علت حضور بسیار مهمم تو این مهمونی رو نفهمیدم، ولی پیگه باس برم.
دهان باز میکند چیزی بگوید که مانع میشوم
– فقط سر جدت نگو که شبم اینجا بمون که والهی چتر میشم تو خونهتون باس با لگد پرتم کنین بیرون.
ریز میخندد و با همان چادر سفید رنگی که عجیب به او میآید، خودش را سمتم میکشد.
– حالا چی میشه مگه اگه بمونی!
با خنده چتریهایم را روی پیشانیام مرتب میکنم.
– همین و میخوای داشِت تو خواب بکشتم؟! همین الآنش هم به خاطر منحرف کردن جنابعالی به راه خلاف ازم شکاره.
گوشیام را توی کیفم فرو میکنم و با یاد او و چهرهی سرخ شدهاش از عصبانیت، خندهام میگیرد
– بیچاره کسی که قراره زنش بشه! هم باس با اخلاق قشنگش کنار بیاد، هم با خواجه بودنش.
هین بلندی میکشد و لبش را میگزد که چشمکی میزنم
– گفتم که بهت خواهر… تو مملکت ما به مردایی که سی رو رد کنن میگن خواجه.
علی دوباره به اصرار حاج محمد مسئولیت رساندن من به خانه را قبول میکند و به محض حرکت ماشین، بدون اینکه نگاهم کند، میپرسد
– خونه پیدا کردی؟!
به نیمرخ مردانهاش نگاه میکنم و مظلومانه میپرسم
– به این زودی ازم خسته شدی؟! من که کاری به تو ندارم… فقط یکی از اتاقهای خونهت رو اشغال کردم و اگه بخوای برگردی هم مشکلی باهاش ندارم.
زیر لب چیزی میگوید که به گوش من نمیرسد…
– اگه مزاحمتم من و برسون مسافرخونه.
با عصبانیت کوتاه نگاهم میکند
– مزاحمی… نه تنها توی خونهم، بلکه حضورت توی زندگی من و خواهرم کلاً مزاحمته.
– از خدات هم باشه یه دختر لوند و هات توی خونته… این قدر هم بی شخصیت نباش، یکم مؤدب بودن از سید علی کاشف بعید نیست که…
لاالهالاالله بلندی میگوید که خندهام میگیرد. تحمل پررویی و زبان درازیام برایش دشوار است.
– خدایا بهم صبر بده…
– از اینکه یه جورایی به خواهرت گفتم ممکنه مشکل جنسی داشته باشی ازم شکاری؟
از بین دندانهای کلید شدهاش غرش میکند
– ساکت شو… حرف نزن.
من اما بیتفاوت به هشدارش حرف خودم را میزنم…
– خب با توجه به اینکه یه دختر دلبر و ماه توی خونته و تو اصلا دلت نمیخواد خفتش کنی، ممکنه حرفهام حقیقت داشته باشه…
با خندهای که به زور قورتش میدهم، سمتش خم میشوم و مظلومانه میپرسم
– راست راستکی خواجهای؟!