رمان زهرچشم پارت ۵۳
در ساختمان را هل میدهد و با کلهپاچهای که بویش توی راهروی ساختمان هم میپیچد، وارد آسانسور میشود.
با تمام تلاشی که سعی دارد افکار منفی را پس بزند، نمیتواند و صدای پر شیطنت دخترک گویای جنگ اعصابی بود که به زودی یقهاش را میگرفت.
از آسانسور خارج میشود، با دیدن در نیمه باز واحد چند تقه به در میکوبد و یاالله گویان وارد میشود.
در را میبندد و اما وقتی برمیگردد و ماهک را با پیراهن سفید رنگ خودش، میبیند کف پاهایش به زمین میچسبد و مغزش گر میگیرد.
دخترک با خنده و دلبری جلو میآید و دو دکمهی باز ابتدایی پیراهن، استخوان زیبای ترقوهاش را به نمایش گذاشته است.
– کلهپاچه خریدی؟!
نگاه میگیرد و زیر لب، چندین بار به شیطان رجیم لعنت میفرستد و خود دخترک گویا دست پروردهی همان شیطان بود.
– هوووم! عجب بویی داره، از الآن دلم ضعف رفت….
با خشونت دندان روی هم میساید و از بین دندانهایش غرش میکند
– لباس من چرا تو تنته؟!
دخترک با دلبری میخندد و سرش را تاب میدهد. قصد دیوانه کردن او را داشت؟!
– خب انتظار که نداری توی خونه چادر چاقور کنم؟! نیم تنه تنم بود که گفتم باز سرخ و سفید میشی لباس تو رو از روش پوشیدم.
داشت دروغ میگفت…
زیر آن پیراهن مردانهی سفید رنگ چیزی جز لباسریز تنش نبود و پوشیدنش تنها یک دلیل داشت.
روی مخ علی رفتن بود قصدش…
با عصبانیت صدایش را بالا میبرد…
– تو اتاق من رفتی؟!
دخترک ریز میخندد و دستانش را پشت کمرش میبرد و روی پنجهی پاهایش تاب میخورد
– نه، خودم نرفتم، به مکس گفتم بره… اما چون اون به جای کمد، از توی کشوی کنار پاتختیت لباس ریزت رو آورده بود مجبور شدم خودم چشمهام رو ببندم و برم یه چیزی بردارم.
مغزش در حال متلاشی شدن است…
انگار یک بمب ساعتی توی سرش کار شده و هر لحظه امکان دارد بترکد…
صدایش بالاتر میرود…
خشمگینتر فریاد میکشد
– خودت لباس نداری بپوشی که بدون اجازه دست به وسایل من میزنی؟!
دخترک اما نه از تن صدای بلند او میترسد، نه از خشم توی نگاهش…
بیشتر کیفور میشود از حرص خوردن مرد روبرویش و دکترش باید به جای قرصهای آرام بخش، برایش هر هشت ساعت کمی شیطنت مقابل این مرد را تجویز میکرد.
– فانتزی داشتم یه روز بدون شلوار پیراهن مردونه بپوشم، تو برو شکر کن شلوار پامه.
دستش عجیب درد میکند برای بالا رفتن و روی آن گونهی سفید فرود آمدن…
دستش را برای پس زدن فکرش مشت میکند و از بین دندانهایش غرش میکند.
– دیگه لباس من و نپوش…
دخترک سرش را با مظلومیت ساختگی بالا و پایین میکند و آرام میپرسد
– همین الآن درش بیارم؟!
با عصبانیت برای چند لحظه پلک میبندد و ماهک ریز و دلبرانه میخندد.
علی بعد از چند بار نفس عمیق که برای آرام شدن میکشد و اما تمام تلاشش بیهوده است، کله پاچه را سمتش میگیرد.
– بگیر بخور…
نگاه توی عنبیههای مشکی رنگ دخترک بند میکند و با خشونت، از بین دندانهایش میغرد
– دیگه هم تو خونهی من لخت، یا نیمه لخت نگرد که مجبور بشی بعدش لباس من رو بپوشی…
ماهک چشمک دلفریبی میزند و ظرف کلهپاچه را از دست علی میگیرد.
– باشه، فقط شیر حموم توی راهرو هم خراب بود مجبور شدم از حموم اتاق تو استفاده کنم.
مغز علی بیشتر گر میگیرد و ماهک چشمک دیگری میزند.
– به وسایل خصوصیت دست نزدم، قسم میخورم.
عقبگرد میکند تا برود و اما ماهک با صدای کشیدهاش مانع میشود.
– تا حالا هیچ دختری نیومده توی خونهت… درسته؟!
قدم جلو برمیدارد و با هر قدمش، تمام تنش انگار تاب میخورد…
دخترک عشوه ریختن و ناز کردن را خیلی خوب میداند…
– اصلاً به یه زن نیاز نداشتی تو زندگیت؟! حتی برای چند ساعت؟!
دندانهایش را روی هم کلید میکند و بیتفاوت به همه چیز، انگشتان محکمش دور بازوی نحیف دخترک میپیچد.
– داری پشیمونم میکنی ماهک…