رمان زهرچشم پارت ۴۹
تماس را قطع میکند و دستانش را پشت گردنش، به هم قفل میکند.
جملهی حاج محمد توی ذهنش چرخ میخورد…
«- نگاهش پر بود از حسرت و ناامیدی… آدمهایی که ناامیدن از همه کس و همه چیز دل سردن، حتی از رحمت خدا. باید اونها رو به خدا نزدیکتر کنیم.»
یکی دیگر اما بیخ گوشش نجوا میکند
« چرا باید به یک دختر که حتی به خدا و گفتههایش اعتقاد ندارد کمک کند؟!»
دور خودش میچرخد و اما صدای رها توجهش را جلب میکند
– داداش علی؟!
برمیگردد و بدون حرف نگاهش میکند…
رها تنش را بیشتر از پنجره بیرون میدهد و صدایش را پایینتر میآورد.
– بیا غذا حاظره…
سرش را بالا و پایین میکند و به محض داخل شدن رها، پیامی برای عماد میفرستد.
– آدرس مسافرخونه رو بفرست.
وارد خانه میشود و حین برداشتن کتش در جواب نگاههای منتظر خانوادهاش میگوید.
– یکی به کمکم نیاز داره، باید برم من حاج عمو…
حاج محمد چیزی نمیگوید و اما رها میپرسد
– کی داداش؟
علی کتش را میپوشد و نگاهش روی سفرهی رنگین شام ثابت میماند.
آن دخترک شامش را خورده بود؟
– مامان اگه غذا اضافه هست میشه برای دو نفر بذارین برام؟!
حاج خانم خیلی سریع از پای سفره بلند میشود
– البته که هست مادر… الآن برات میکشم.
نگاهش را به پیام کوتاه عماد سر میدهد و شمارهی اتاق را چک میکند.
ظرف غذا را بین دستانش جابهجا میکند و گوشی را توی جیب شلوارش میفرستد و در میزند.
طولی نمیکشد که در باز میشود و دخترک با چشمان سرخ و لباسهایی نامناسب در را باز میکند.
انگشتانش محکم دور بند ظرف غذا میپیچد و دندانهایش محکم روی هم چفت میشود. خشم مانند موریانه به جان مغزش میافتد و نگاهش با همان خشونت در اطراف میچرخد.
– اینجا چیکار میکنی سید؟!
دستش را به چارچوب در تکیه میدهد و از بین همان دندانهای کلید شدهاش میغرد
– شما هر دفعه، بدون اینکه بفهمی پشت در کیه اینطوری در رو باز میکنی؟!
دخترک به جای اینکه خجالت بکشد، چشمکی میزند و خودش را تاب میدهد…
حال چشمان سرخ و ملتهبش اصلاً با نگاه پر شیطنت و عشوه هایش متفاوت است.
– غیرتی میشی سید؟
عصبی دستی به صورتش میکشد و نفسش را بیرون پرت میکند
– لباس درست و حسابی بپوش باید حرف بزنیم.
نگاه پر شیطنت دخترک روی ظرف غذای بقچه پیچ شده میخزد و سرش را با دلبری کج میکند…
– برام غذا آوردی؟!
نمیتواند حریف پرروییها و شیطنت دخترک شود و با زیر پا گذاشتن قواعد خودش، بیتفاوت به پوشش ناقص ماهک وارد اتاق میشود.
ماهک با لبخندی که به زور جمعش میکند، در را میبندد و دست سمت موهای دم اسبی بسته شدهاش میبرد.
خب سید! اینجا چیکار داری؟ اومدی شب رو با من بگذرونی؟
انتهای موهایش را با دلبری به بازی میگیرد و علی، بدون اینکه نگاهش کند، ظرف غذا را روی میز کوچک دایرهی اتاق میگذارد.
– اینجا برای یه دختر جوون امن نیست.
ماهک لبش را با شیطنت و دلبری میگزد، دلش برای حرص دادن مرد روبرویش میسُرَد و میسُرَد…
– خب اگه تو بمونی امن میشه سید.
علی با عصبانیت نگاه سرخش را بند چشمان سیاه و درشت دخترک میکند.
ابروهای پرپشتش زیر چتریهای مشکی رنگش پنهان شده…
– بس کن مسخره بازی رو… فهمیدم که از خونهت بیرونت انداختن و اومدم کمکت کنم، من و پشیمون نکن.
شانه بالا میاندازد و بدون اینکه نگاه از چشمان عصبی علی بگیرد، روی تخت مینشیند و پا روی پا میاندازد.
سفیدی و خوشتراشی ساق پایش از چاک ربدوشامبر خواب بلندش بیرون میزند و علی با زمزمهی ذکری، زیر لب نگاه میگیرد.
– با آوردن غذا اومدی کمکم کنی؟! یا قراره اینجا با من بمونی تا تنها نمونم.
– اومدم ببرمت خونهی خودم.
ماهک شوکه و متعجب میخندد، با دلبری تابی به موهایش میدهد و نگاهش را گرد میکند
– داری دعوتم میکنی خونهی خالی سید؟! من باشم و تو؟! تنهایی!
چهرهی علی که سرخ میشود، کیفور از روی تخت بلند میشود، نگاه سیاهش با آن چتریهای لعنتی بیشتر علی را عصبی میکند.
– اسلامت به خطر نمیافته اگه یه دختر قرتی و به قول خودت عیاش رو ببری تو خونهت؟!
عصبیتر از قبل خم میشود و از پشت صندلی، مانتو و شال دخترک را برمیدارد و سمتش میگیرد…
با اخم و خشونت، امر میکند
– بپوش، باید بریم.