رمان زهرچشم پارت ۴۶
دانشگاه را میانِ ترم رها کرده و روزهای خسته کنندهام را توی خانه میگذرانم، زمانی که انگار متوقف شده است.
مراقبتهای ریز و درشت رها و کشیک دادنهای سینا تا روزها ادامه داشت.
غیر از روزی که عماد به خانهام آمده و بدون حرف، مقابل نگاه متعجبم دوباره برگشته بود، روزهای آرام و بی دغدغهای گذرانده بودم.
نگاهم روی ساق دستم که پوستش زیر گچ چروک شده میاندازم و دکتر روی صندلی چرخانش مینشیند.
– همه چی خیلی خوبه، فقط نباید یه مدت از دستت زیاد کار بکشی دخترم.
دستم را مشت میکنم…
مشتی که محکم نیست…
– از این دست بخوام هم نمیتونم کار بکشم… کی کامل خوب میشه؟
دکتر به جملهام آرام میخندد…
از پوست چروکیده و شیو نشدهی ساق دستم بدم میآید.
– اگه به دستت زیاد فشار نیاری زود خوب میشه… مشکل دیگهای که نداری؟
– مشکل که زیاد دارم دکتر، ولی متأسفانه از عهدهی ویزیت شما خارجه...
به جملهام میخندد و ما انسانها چه قدر راحت به مشکلات میخندیدیم و به سخرهشان میگرفتیم.
شاید هم از بچگی توی گوشمان خوانده بودند مشکلات را جدی نگیرید… بخندید و بگذرید.
– مشکل رو که همه دارن دخترم… تو یه آدم بدون مشکل بیار من شغل و حرفهام رو میبوسم میذارم کنار.
حرفی نمیزنم…
دلم بحث کردن سر اینکه مشکلات من بزرگتر از سن و قدم است را ندارد.
سینا مقابل ساختمان پیادهام میکند و میرود و اما من قصد رفتن به آن خانهی سرد را ندارم.
قدم برمیدارم و کولهام روی زمین کشیده میشود…
چقدر خسته کننده بود روزهایم…
بدون هدف…
بدون هیچ دلخوشی زندگی کرد مانند زهرمار نوشیدن بود.
وارد ساختمان میشوم و از پلهها برای رساندن خودم به واحدم استفاده میکنم و اما با دیدن آقای صفایی با چهرهای کبود، مقابل در واحد لبم را تر میکنم.
– سلام آقای صفایی…
با عصبانیت قدمی سمتم برمیدارد
– چه سلامی دختر؟! چند بار باید یه چیزی رو برات تکرار کنم؟ مگه قرار نبود هفتهی قبل خالی کنی؟
لبم را تر میکنم و نگاهم سمت مرد کناریاش که جعبهی ابزاری توی دستش دارد، کشیده میشود.
– دارم دنبالش میگردم آقای صفایی، میدونید که این وقت سال سخته پیدا کردن خونه…
گردن کلفتانه حرف خودش را میزند بیتفاوت به اینکه توجهی به جملههای من داشته باشد.
– تاریخ تخلیه واسه یک و نیم ماه پیش بود، منم بهت گفتم مشتری جور کردم دارم میفروشمش… چرا اذیت میکنی آخه؟ تو این سن هم باید حرص بخورم از دست شما؟
– باشه من فردا…
میان کلامم میپرد…
– همین امروز تخلیه کن دخترم… منم به خدا کم بدبختی ندارم… خونه رو فروختم راحت شم شده بلای جونم. وسایل که واسه خود خونهس، وسایل خودت رو جمع کن امشب و فردا رو هم پیش اون دوستایی بمون که همیشه اینجا پلاسن.
عصبی میخندم و قدمی به سمتش برمیدارم
– یعنی چی آقای صفایی؟! شما حق این و ندارید که من و این وقت سال از خونهم بندازید بیرون.
صدایش را بالاتر میبرد
– خونهی تو کدومه دختر؟ یه سال پیش که اومدی ازم خونه خواستی گفتی سر یه سال خالی میکنی، منم به هوای همون قرارداد خونهم رو فروختم و حالا مشتری میخواد تخلیه بشه… پونزده روز هم بهت مهلت دادم و سر مشتری رو گرم کردم ولی دیگه تمومه… من چرا باید بکشم؟! جمع کن همین امروز، شب نباش تو این خونه.
از بین دندانهایی که روی هم میسابم، غرش میکنم
– د آخه مرد حسابی، من این وقت سال کجا بمونم شب و؟!
– پیش همون دوستای قر و فر دارت بمون، برو مسافرخونهای، هتلی، چیزی… من که وکیلت نیستم، ای بابا…
کاپشن قهوهای رنگش را میپوشد و برایم پشت چشم نازک میکند
– دو ساعت دیگه میام کلید خونه رو عوض کنم، تا اون موقع جمع کن وسایل خودت رو…
میگوید و قصد رفتن میکند که با خشونت و عصبانیت، کولهام را روی زمین پرتاب میکنم و صدایم را بالا میبرم.
وقتی قرار نیست احترام و شخصیت حالیاش شود، چرا باید خرجش کنم؟!
– میدونی چیه اصلاً مرتیکهی شاسکول، مرده شور تو و خونهت و دار و ندارت رو ببرن که یه جو معرفت نداری…
بیتفاوت به جملهی من، همراه مردی که حین گفت و گوی من و صفایی هیچ صدایی درنیاورده بود، از پلهها پایین میرود و من هم صدایم را بالاتر میبرم.
– من یه سگ تو خونه دارم ارزش و معرفتش از تو بیشتره بیچاره…
او که میرود، با عصبانیت و بغض در واحد را باز میکنم و وارد خانهای میشوم که هر بار با دیوارهایش سمتم هجوم آورده بود… تنهایی را به رخم کشیده بود و اما تنها سرپناهم بود….
کولهام را گوشهای پرت میکنم و بیتفاوت به مکسی که دور پاهایم میچرخد و برای جلب توجه هر کاری میکند، خودم را به اتاقم میرسانم…
– مرتیکهی خود درگیر عوضی… همین امثال تو ریدین به مملکت دیگه…
بد و بیراه میگویم و لباسهایم را توی چمدان بزرگ پرت میکنم…
بغض گلویم را میخراشد و من اما با سرسختی میجنگم و با همان دستی که قرار بود به محض رسیدن به این خانه شیواَش کنم، توی کشوهای پاتختی و سرویس و حمام نمیگذارم چیزی متعلق به خودم بماند.
تمام لوازمم توی خانه یک چمدان بزرگ میشود که وقتی پا توی این خانه میگذاشتم، حتی اینها را هم نداشتم.
مکس را به آغوش میکشم و شمارهی رها را میگیرم…
بوقهای متوالی که طولانی میشود بیشتر بغض گلویم را چنگ میزند و بار دیگر تماس میگیرم.
این بار تماس وصل میشود و اما به جای صدای رها، صدای خشدار برادرش نفس را توی سینهام سنگین میکند.
– بله؟!
دلم توی سینهام میلرزد و نفسم تنگ و سخت بالا میآید…
جان میکنم تا ماهک قبل باشم و باختنم را بروز ندهم.
– عه! سید از کی جواب تلفنهای رها رو شما میدی؟