رمان زهرچشم پارت ۳۹
– درد داری؟!
درد؟!
چیزی که نفسم را بریده و قطرات عرق روی پوستم نشانده بود انگار اسمش درد بود.
– درد داشته باشم قراره چطوری آرومش کنی سید؟!
جملهام مثل قبل رسا و محکم نیست…
شکسته است و تکه تکه…
دلم نمیخواهد او مرا توی این حال وخیم و شکسته ببیند و انگار خیلی بیشتر از اینها دیده است…
دستش را پشت گردنش میبرد و من با دقت بیشتری نگاهش میکنم…
سفیدی چشمانش به سرخی میزند…
انگار روزها بیخوابی کشیده است…
– تو این حال هم دست از کارات برنمیداری؟!
دلم میخواهد بیشتر با وقت بگذرانم…
بیشتر حرف بزنیم و او بیشتر نگرانم شود اما ورود دکتر و پرستار به اتاق، باعث میشود خارج شود و دکتر بالای سرم بایستد…
دندانهایم را از هجوم درد به جانم روی هم فشار میدهم و دکتر سمتم خم میشود…
– چیکار کردن باهات دخترم؟!
چشمانم را کنکاش میکند و تنش را بالا میکشد
– یادت هست چه اتفاقی برات افتاده؟!
تصاویر واضحتر توی ذهنم جان میگیرند…
حرفهای عامر صد برابر بدتر از مشتهایش زخمیام کرده بود…
پرستار توی سرمم چیزی تز یق میکند و من بیتفاوت به سؤال دکتر، لبی تر میکنم.
– یه چیزی بهم بزنید که بخوابم.
دکتر با لبخند خم میشود، با لحن شوخی میپرسد
– میدونی چند روزه خوابیدی دختر؟! هنوز هم میخوای بخوابی؟!
بغض کرده، با صدای مرتعش و ضعیفی جوابش را میدهم…
– نمیخوام یادم بیاد چه اتفاقی افتاده.
نگاهش، نگاه یک مادر به یک کودک کارِ بیمادر بود…
مادری که دلش میخواهد برای آن کودک مادری کند و دست نوازش روی سرش بکشد.
انگار او هم میخواست توانایی حافظهی مرا داشته باشد و پاکش کند.
لبخند تلخی روی لب مینشاند و نفس عمیقی میکشد
– تو الآن هم یادته دخترم، فقط میخوای انکارش کنی…
لبهایم را با درد روی هم میفشارم و او نگاهش را میگیرد
– برات مسکن تزریق کردیم، دردی که داری کم کم آروم میشه. باید یه سری آزمایش و تست بدی و بعد منتقلت میکنیم بخش.
چیزی نمیگویم. حرفهای تکراری میزند. حرفهایی که انگار تمام دکترها حفظش کردهاند.
– میدونی خیلی دختر قوی و محکمی هستی… هیچ کدوم از ما امیدی به زنده موندنت نداشتیم.
قراری هم به زنده ماندنم نبود.
من مرگ را به جان خریده و سپس ذره ذره زندگیاش کرده بودم.
– خدا سلامتی بده دخترم، از این به بعد خیلی مراقب خودت باش.
باز هم چیزی نمیگویم و او با دیدن سکوتم پروندهام را انتهای تخت میگذارد
– به پرستار میگم بیاد آمادهت کنه، باید برای آزمایشات بری طبقهی بالا.
– می دونی چقدر نگرانت شدم بیشعور؟! چرا ما رو پیچوندی و نرفتی ترکیه؟
قفسه سینه ام میسوزد وقتی میخواهم لبخند بزنم و اما نمیشود…
غیر از آسیبهایی که به جسم وارد شده بود روحم بیشتر زخمی بود…
افکار و تصاویری آزار دهنده انگار قصد پاشیدن مغزم را دارد.
– خوبم رها…
در واقع خوب نیستنم…
این کار نه تنها من بلکه او هم میداند و بغض میکند.
دکتر گفته بود اینکه زندهام، معجزه محسوب میشود و من اما هیچ اعتقادی به معجزهها ندارم…
عامر نمیخواست مرا بکشد…
می خواست با ذره ذره وجودم درد و مرگ را تجربه کنم و موفق هم بود…
من مرگ واقعی را دیده و برگشته بودم…
مرگ واقعی ایستادن قلب یا توقف اندامهای حیاتی نبود…
مرگ واقعی زنده زنده، ذره ذره مردن و نمردن بود.
– بمیرم برات عزیز دلم… سینا داشت روانی میشد وقتی نمیتونست پیدات کنه.
لب خشکیدهام را با زبان تر میکنم…
– اینجا نیست؟ چرا نمیاد بهم سر بزنه؟
کوتاه میخندد و نگاهش را کوهی از عشق فرا میگیرد… با خودم نبود که گاهی به عشق او و سینا هم حسودی میکردم…
عشقی که هم توی نگاه سینا بود هم توی نگاه او…
– همینجاست.. فقط انگار باهات قهره به خاطر پیچوندنش.