رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۳۹

3.7
(12)

– درد داری؟!

درد؟!
چیزی که نفسم را بریده و قطرات عرق روی پوستم نشانده بود انگار اسمش درد بود.

– درد داشته باشم قراره چطوری آرومش کنی سید؟!

جمله‌ام مثل قبل رسا و محکم نیست…
شکسته است و تکه تکه…
دلم نمی‌خواهد او مرا توی این حال وخیم و شکسته ببیند و انگار خیلی بیشتر از این‌ها دیده است…

دستش را پشت گردنش می‌برد و من با دقت بیشتری نگاهش می‌کنم…
سفیدی چشمانش به سرخی می‌زند…
انگار روز‌ها بی‌خوابی کشیده است…

– تو این حال هم دست از کارات برنمی‌داری؟!

دلم می‌خواهد بیشتر با وقت بگذرانم…
بیشتر حرف بزنیم و او بیشتر نگرانم شود اما ورود دکتر و پرستار به اتاق، باعث می‌شود خارج شود و دکتر بالای سرم بایستد…

دندان‌هایم را از هجوم درد به جانم روی هم فشار می‌دهم و دکتر سمتم خم می‌شود…

– چیکار کردن باهات دخترم؟!

چشمانم را کنکاش می‌کند و تنش را بالا می‌کشد

– یادت هست چه اتفاقی برات افتاده؟!

تصاویر واضح‌تر توی ذهنم جان می‌گیرند…
حرف‌های عامر صد برابر بدتر از مشت‌هایش زخمی‌ام کرده بود…

پرستار توی سرمم چیزی تز یق می‌کند و من بی‌تفاوت به سؤال دکتر، لبی تر می‌کنم.

– یه چیزی بهم بزنید که بخوابم.

دکتر با لبخند خم می‌شود، با لحن شوخی می‌پرسد

– می‌دونی چند روزه خوابیدی دختر؟! هنوز هم می‌خوای بخوابی؟!

بغض کرده، با صدای مرتعش و ضعیفی جوابش را می‌دهم…

– نمی‌خوام یادم بیاد چه اتفاقی افتاده.

نگاهش، نگاه یک مادر به یک کودک کار‍ِ بی‌مادر بود…
مادری که دلش می‌خواهد برای آن کودک مادری کند و دست نوازش روی سرش بکشد.
انگار او هم می‌خواست توانایی حافظه‌ی مرا داشته باشد و پاکش کند.

لبخند تلخی روی لب می‌نشاند و نفس عمیقی می‌کشد

– تو الآن هم یادته دخترم، فقط می‌خوای انکارش کنی…

لب‌هایم را با درد روی هم می‌فشارم و او نگاهش را می‌گیرد

– برات مسکن تزریق کردیم، دردی که داری کم کم آروم می‌شه. باید یه سری آزمایش و تست بدی و بعد منتقلت می‌کنیم بخش.

چیزی نمی‌گویم. حرف‌های تکراری می‌زند. حرف‌هایی که انگار تمام دکترها حفظش کرده‌اند.

– می‌دونی خیلی دختر قوی و محکمی هستی… هیچ کدوم از ما امیدی به زنده موندنت نداشتیم.

قراری هم به زنده ماندنم نبود.
من مرگ را به جان خریده و سپس ذره ذره زندگی‌اش کرده بودم.

– خدا سلامتی بده دخترم، از این به بعد خیلی مراقب خودت باش.

باز هم چیزی نمی‌گویم و او با دیدن سکوتم پرونده‌ام را انتهای تخت می‌گذارد

– به پرستار می‌گم بیاد آماده‌ت کنه، باید برای آزمایشات بری طبقه‌ی بالا.

– می ‌دونی چقدر نگرانت شدم بیشعور؟! چرا ما رو پیچوندی و نرفتی ترکیه؟

قفسه سینه ام می‌سوزد وقتی می‌خواهم لبخند بزنم و اما نمی‌شود…
غیر از آسیب‌هایی که به جسم وارد شده بود روحم بیشتر زخمی بود…

افکار و تصاویری آزار دهنده انگار قصد پاشیدن مغزم را دارد.

– خوبم رها…

در واقع خوب نیستنم…
این کار نه تنها من بلکه او هم می‌داند و بغض می‌کند.
دکتر گفته بود اینکه زنده‌ام، معجزه محسوب می‌شود و من اما هیچ اعتقادی به معجزه‌ها ندارم…

عامر نمی‌خواست مرا بکشد…
می خواست با ذره ذره وجودم درد و مرگ را تجربه کنم و موفق هم بود…

من مرگ واقعی را دیده و برگشته بودم…

مرگ واقعی ایستادن قلب یا توقف اندام‌های حیاتی نبود…
مرگ واقعی زنده زنده، ذره ذره مردن و نمردن بود.

– بمیرم برات عزیز دلم… سینا داشت روانی می‌شد وقتی نمی‌تونست پیدات کنه.

لب خشکیده‌ام را با زبان تر می‌کنم…

– اینجا نیست؟ چرا نمیاد بهم سر بزنه؟

کوتاه می‌خندد و نگاهش را کوهی از عشق فرا می‌گیرد… با خودم نبود که گاهی به عشق او و سینا هم حسودی می‌کردم…

عشقی که هم توی نگاه سینا بود هم توی نگاه او…

– همینجاست.. فقط انگار باهات قهره به خاطر پیچوندنش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا