رمان زهرچشم پارت ۳۸
گلویم میسوزد…
تنم را انگار میان یک دریاچهی یخ زده فرو کردهاند…
از سرمای بیش از حد، سلول به سلول تنم انگار کنده میشوند.
هیچ آبی انگار توی تنم نیست و گلویم به خاطر بی آبی خشک شده…
بالاخره بعد از کمی تلاش و جان کندن نالهای می کنم که زیر حجم و بزرگی که بینی و لبها و چانهام را گرفته، خفه میشود.
کسی حرف میزند یا شاید هم طبق معمول خیالات است و وهم…
صدا را میشنوم، از جایی نزدیکتر، ولی درد و سوزش حتی از من قدرت فهم و درک را هم گرفته است.
میخواهم پلکهایم را باز کنم، اما انگار دستانی قوی روی پلکهایم فشار وارد میکند و اجازهی تکان خوردن به آنها را نمیدهد.
نمیتوانم حرفها را بفهمم…
پوست دستم میسوزد و طولی نمیکشد که دوباره میان دردها، بیخبری و بیهوشی، مرا سمت خود میکشاند.
بار دیگر که هوشیار میشوم سخت با پلک هایم میجنگم و بلاخره از هم باز شان میکنم.
این بار جستجو صدای قطرههای آب چیزی نمیشنوم…
و طول میکشد تا چشمانم، که سیاهی میروند، به محیط شبیه بیمارستان عادت کنند.
تک تک اعضای داخلی و بیرونی تنم میسوزند و انگار کنده میشوند…
دست چپم سنگین است و بالا نمی آید برای کنار کشیدن ماسک اکسیژنی که انگار به جای اکسیژن، سم وارد ریههایم میکند.
قطره اشک بدون اینکه بخواهم از گوشه چشمانم میلغزد و بین موهایم گم میشود…
تنها چیزی که حس میکنم درد است…
درد…
درد…
و درد…
دلم میخواهد صدایم را بالا برده و کسی را صدا کنم…
کسی که بیاید این درد لعنتی را از تنم بگیرد…
اما قدرتی برای باز کردن هم ندارم….
لب هایم میسوزند و تصاویری گنگ و گیج کننده از ذهنم عبور میکنند…
تصاویری که درد را انگار توی تنم دوچندان میکند و قفسه سینه ام میسوزد…
کاش کسی بیاید…
بیاید و دوباره مرا توی همان خواب عمیق و بدون درد فرو ببرد…
خوابی بدون کابوس…
کابوس هایی که خودم میدانم حقیقت هستند و قابل لمس…
دست راستم را با زحمت بالا میبرم…
آن ماسک لعنتی را پایین سر میدهم صدای خش دار و ضعیف از ته گلویم بیرون میآید…
کاش کسی بیاید و آن تصاویر گیج کننده و گنگ و عذاب آور را از توی ذهنم بیرون بکشد….
– کسی… نیست؟!
صدایم آنقدر ضعیف و درمانده است که به گوش خودم هم نمی رسد چه برسد به بیرون از این اتاق لعنتی و سرد….
زیادی شبیه آن اتاقهای تیمارستان نیست؟!
با بغضی نفسگیر نگاه میگردانم و با دیدن تنک آب روی میز بغل تخت، دست لرزانم را به آن سمت دراز میکنم.
به زور انگشتان سر شده ام را به تنگ میرسانم و آنجا با کمی تلاش روی زمین پرت میکنم..
همان تکان کوچک، از من نیرویی چشمگیری میگیرد…
قفسه سینم به خس خس می افتد و نفس هایم سخت بالا می آیند…
طولی نمیکشد که در با شتاب باز میشود و نگاه تار و اشکی من، با درد به آن سمت سر میخورد…
چیزی که میبینم را باور ندارم…
شاید رویایی دوستداشتنی بین کابوسهای عذابآورم ظاهر شده…
شاید هم…
سرابی بیش نیست….
پلک میزنم و همان یک تکان کوچک به پلکهایم، نگاهم را واضح تر میکند…
با دیدن چشمان بازم تند و سریع خودش را به من میرساند…
– حالت خوبه؟!
گلویم بیشتر میسوزد…
دستم بیشتر تیر میکشد…
سلول به سلول تنم بیشتر درد میکند…
و من حالم اما خوب است….
خوب است وقتی او با آن نگاه لجنی رنگش توی چشمانم خیره شده و حالم را میپرسد….
خوب است وقتی توی جهنمی ترین لحظات عمرم پلک باز کرده و او را میبینم…
نگاهش در صورتم می چرخد…
برای اولین بار است که با تمام اعتقادهایش چهرهام را کنکاش میکند و دوباره میپرسد
– خوبی؟!
دستش را سمت بالای تختم دراز میکند و دکمهای که آن بالا نصب شده را میفشارد…
– الان دکتر میاد.
بلاخره لب های به هم چسبیدهام را از هم باز میکنم…
نه وهم است و نه خیال…
رویا هم نیست…
خود اوست که کنارم ایستاده و نگاه پر از نگرانیاش در چهرهام میچرخد.