رمان زهرچشم پارت ۳۵
مسیر را نمیداند چطور طی میکند…
بالاخره به آن روستای دورافتاده میرسد بلاتکلیف نگاهش را بدون اینکه از ماشین پیاده شود در اطراف میچرخاند.
چگونه قرار بود بین سوت و کوری روستا پیدایشان کند؟!
گوشیاش را از روی صندلی شاگرد برمیدارد تا با سینا تماس بگیرد و اما با نبود آنتن مواجه میشود.
گوشی را توی جیب بغل کتش میگذارد و پیاده میشود.
به دنبال ردی از سینا یا ماهک نگاه میگرداند و جز بناهای قدیمی چیزی به چشمش نمیخورد.
جلوتر میرود…
تا جایی که بین خانهها میرسد و دور خودش میچرخد.
صدای شلیک گلوله از جایی نزدیک باعث میشود قدمهایش را به سمت صدا بردارد و طولی نمیکشد که به ماشین مشکی رنگی میرسد.
نگاه میچرخاند و اینبار صدای بلند سینا را میشنود…
– پلیسها دارن میان عامر… بیا بیرون…
نگاه میگرداند و با دیدن چوبی قطور، آن را از روی زمین برمیدارد و سمت صدا قدم برمیدارد.
– اینجا آخر خطه… بیا بیرون و تسلیم شو…
به در چوبی سبز رنگی که باز است میرسد و سرک میکشد. صدای بلند سینا اما دوباره توی گوشش میپیچد.
– اگه اتفاقی برای اون دختری که همراهته بیوفته روزگارت رو سیاهتر از اینی که هست میکنم عامر…
داخل میشود و به محض ورود دوباره صدای شلیک میشنود…
– نذار من بیام تو عامر… میدونم هیچ سلاحی دستت نیست.
– داری ادای پلیسا رو در میاری سرگرد سابق؟! انگار یادت رفته درجاتت رو از دستت گرفتن و انداختنت بیرون از اداره؟!
علی گیج و پرت نگاه بالا میکشد و روی پشت بام عامری را می بیند که جسمی نحیف و بیجان کنارش قرار دارد…
شقیقه هایش نبض میزند و صدایی آشنا توی گوشش میپیچد…
«خدانگهدار سید…»
ان شب، توی آن مهمانی، و حسرت آن خدانگهدار را حس نکرده بود…
لبهایش را با نگرانی تر میکند…
چرا هیچگونه علائم حیاتی از خودش نشان نمیدهد روی آن پشت بام لعنتی؟!
– تا چند دقیقه دیگه پلیس ها میرسن عامر… بیا پایین و تسلیم شو…
بی تفاوت به مکالمه سینا و عامر، قدم سمت ساختمان برمیدارد…
– واسه خاطر این دختر اومدی؟
صدای بلند خنده عامر توی فضای آزاد میپیچد و چرا توی این جهنم کسی سراغ صدای اسلحه و بحث و جدل را نمیگیرد؟!
– اگه واسه این اومدی که باید بگم زدی به کاهدون سرگرد… این دختره اگه زنده بمونه دیگه حتی تیمارستان هم قبولش نمیکنه.
نفسش سخت تر بالا میآید…
قدمهایش را تندتر برمیدارد و خودش را به نردبان میرساند.
در مورد آن دخترک شیطان و بیپروا که صحبت نمیکند!
سینا فریاد بلندی میکشد…
فریادی که توی سکوت روستا پژواک میشود…
– میکشمت عامر… به خدا تموم تیرهای باقی مونده رو حروم مغز کثیفت میکنم.
از نردبان بالا میرود…
عامر را لبهی بام، پشت به خود میبیند و نگاهش توی تاریکی روی جسم مچاله شدهی کنارش سر میخورد.
انگشتانش را محکمتر دور تکه چوب میپیچد و از حرف زدن عامر استفاده میکند تا خود را به آنها برساند.
صدای آژیر پلیس هم توی روستا میپیچد…
– احمق نشو سرگرد… به خاطر یه دختر بی کس و کار دوباره میخوای با استوار دربیوفتی؟! نکن سینا… یادت که نرفته دفعهی قبل چه تلفاتی دادی با درگیر شدن با من؟
چوب را بلند میکند و عامر اضافه میکند
– تا پلیسها نرسیدن عاقل شو سرگرد….
چوب را محکم به کتف عامر میکوبد و او بخاطر ناغافل بودن ضربه، تعادلش به هم میخورد.
نمیتواند تعادلش را حفظ کند و از بام به پایین میافتد.
علی خم میشود و میبیند اویی را که به خاطر ارتفاع کم ساختمان، صدمهای جدی نمیبیند و خیلی سریع میایستد…
– قبلاً دورو نبودی سینا! آدم آوردی با خودت جوجه؟!
به تفاوت به آنها کنار جسم بیجان دخترک مینشیند و با دیدن چهرهی غرق در خونش، اخم کوری بین ابروهایش مینشیند…
– ماهک؟!
دستش را چندین بار جلو میبرد و میان راه اما عقب میکشد. در انتها اما با دندانهایی قفل شده دست پشت کتفهای دخترک بند کرده و تنش را بالا میکشد
– هی؟! ماهک؟!
دخترک اما نه پلک باز میکند، نه جوابی به صدای خشدارش میدهد.
دو انگشتش را روی مچ دست خونی دخترک بند میکند و با حس نبض ضعیفش، نفسش را سخت بیرون میدهد.
دست دیگرش را پشت زانوهایش میبرد و تن نیمهجان دخترک را به آغوش میکشد.