رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۳۰

3.9
(12)

سمت سرویش اتاق قدم برمی دارد و حین رفتن می گوید

– حالا شب و خوش گذروندی تو بغل من؟

علی براق می شود

– تو تو بغل من بودی بچه… نه من.

به در می رسد و دستش را به چارچوب تکیه داده و سمت او می چرخد

– اوووو، خب چه فرقی داره؟ حالا خوش گذشته بهت یا نه؟

_ ندیدی منم خواب بودم؟ تو حالت خواب هم مگه آدم می تونه خوشگذرونی کنه؟

دخترک این بار بلندتر و بی پرواتر می خندد…
سرش را به عقب پرتاب کرده و قهقهه می زند…

– من چه بدونم… اصلا از کجا معلوم خواب بودی؟! شاید وقتی من داشتم خواب مرد رویاهام رو می دیدم، تو بیدار بودی و داشتی من و انگولکم می کردی. هوم؟!

اخم علی کورتر می شود.
چیزی توی گردنش متورم می شود و می جوشد

– مرد رویاهات؟! کی هست؟!

دخترک چشمانش برق می زند….
شب قبل و تمام اتفاقات ریز و درشتش را مانند همیشه توی گوشه کنار ذهنش پرت می کند. قیافه ای متفکرانه به خود می گیرد و لب هایش را جمع می کند

– هوم! نمی دونم که…. به نظر تو کی می تونه باشه؟

علی با چند قدم بلند خودش را به دخترک می رساند و دستش را کنار سرش به چارچوب در تکیه می دهد.

– می خوام خودت بگی…

ماهک دست بلند کرده و دستانش را روی شانه های علی می گذارد…
گرمایی که بینشان جاریست را دوست دارد…
ضربان های قلب هایشان، می تواند صدای هر دو قلب را بشنود.

#

_ مرد رویاهای من کی می تونه باشه جز تو؟!

نگاهش ناگهان پایین تر از چشمان علی سر می خورد…
درست روی گلویش، که سیبکش به محض گفتن جمله اش تکان سختی خورده بود….

آن تکان کوچکی که هیجان درونی علی را لو می داد را دوست داشت…

علی که می خواهد عقب بکشد، دخترک دستانش را دور گردنش می پیچد و مانع فاصله گرفتنش می شود.

– حالا تو بگو…

تنش را بالاتر می‌کشد تا اختلاف قدیشان را کم کند. علی نگاهش می‌کند و دختر مقابلش با آن دخترک مظلومی که دیشب، توی آغوشش، بغض کرده بود فرسنگ‌ها تفاوت داشت.

– از این که مرد رویاهای یه دختری خوشت میاد؟!

لبخند که روی لب‌های علی می‌نشیند، بیشتر ذوق می‌کند…
خوشش آمده بود!

– آماده شو بریم بیرون.

همان لبخند هم برای قلب عاشقش کافی بود…
همان لبخند کوچک اما پر از امید…
دستانش را از دور گردن مرد باز می‌کند اما قبل از اینکه فاصله بگیرد، روی پنجه می‌ایستد و گونه‌اش را می‌بوسد.

– چشم…

علی به حرکت کودکانه‌ی نو عروسش کوتاه می‌خندد و فاصله می‌گیرد تا دخترک وارد سرویس بهداشتی شود.

دستانش را توی جیب های شلوارش فرو می‌کند و بعد از بالا گرفتن سرش، نفسش را با حس و حالی عجیب بیرون می‌فرستد.

#زهــرچشـــم
#پارت477
**
دخترک مقابل نگاهش چرخ می‌خورد، لبه‌های مانتوی آجری رنگش را می‌گیرد و نگاهش را به علی می‌دوزد

– چطورم؟!

لبخند می‌زند…
به چهره‌ی دلنشین و زیبای عروسش که با رنگ آجری مانتو و سفید و نارنجی شالش، طور دیگری می‌درخشد نگاه می‌کند و سرش را تکان می‌دهد

– بهت میاد.

ماهک می‌چرخد و بار دیگر خودش را توی آینه‌ی قدی می‌نگرد…

– من تا حالا لباس نارنجی نپوشیدم… اینا رو چون تو انتخاب کردی برمی‌دارم سید.

علی سرش را به طرفین تکان می‌دهد و سمت مغازه‌دار می‌رود. کارت بانکی‌اش را به زن جوان می‌دهد و دوباره سمت ماهک می‌چرخد.

دهان باز می‌کند دوباره بگوید رنگ سفید و نارنجی عجیب به چهره‌اش می‌آید که صدای زن جوان مانع می‌شود

– رمزتون؟!

نفسش را کلافه بیرون پرت می‌کند، ماهک را تا داخل شدنش به اتاق پرو دنبال می‌کند و سپس رمز کارت بانکی اش را به زن می‌گوید.

ماهک که با لباس‌های خودش بر تنش بیرون می‌آید دستش را پشت گردنش می‌کشد؛ علت کلافگی‌اش را نمی‌فهمد.

– چیزی شده که باز اون ابروهات به هم گره خوردن؟!

سرش را به چپ و راست تکان می دهد و کارت بانکی اش را از دست فروشنده ی زن می گیرد و همراه ماهک از مغازه بیرون می روند.
ماهک مقابل او به پشت قدم برمی دارد و او با نگرانی بازویش را می چسبد

– میوفتی!

– بگو چرا اخمات تو همه سید…

– چیزی نیست ماهک… درست راهه برو…

دخترک بی توجه به اخطار او، شانه بالا می اندازد و بازویش را از میان انگشتان علی بیرون می کشد…

– اما قیافه ت رفت تو هم… لباسم بهم نمیومد؟ یا باز بود؟ خوشت نیومد؟

– اینطور نیست ماهک… لباست خیلی هم خوب…

اجازه نمی دهد علی جملهه اش را تمام کند…
با پرخاش می ایستد و می گوید

– پس چته؟! چی شد یهو همه چی عوض شد؟

معترض اسم دخترک را زیر لب نجوا می کند و ماهک با طلبکاری می گوید

– چی هی ماهک ماهک؟! خودت می گی بریم بیرون برگردیم و خرید کنیم بعد یهو اونقدر اخمات تو هم گره می خوره که با یه من عسلم نمی شه خوردت…

تنها نفسش را کلافه بیرون می دهد و ماهک را بی جواب می گذارد…
نگاهش را توی پاساژ می گرداند و ناگهانی می گوید

– نمی خوای سوغاتی بگیری؟!

ماهک کودکانه سرش را بالا پرتاب می کند و دیگر اصراری برای حرف زدن علی نمی کند…
دست دراز می کند و دست ظریف دخترک را میان دستش می گیرد

– الان مثلا قهر کردی بلای جون؟

– بهم نگو بلای جون…

کوتاه می خندد و دخترک را سمت مغازه ی بدلیجات هدایت می کند

– چی بهت بگم عزیز دلم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا