رمان زهرچشم پارت ۱۱۸
ضربان قلبم بالا می رود و من برای پنهان احساس متفاوتی که دارم، با خنده می پرسم
– این الآن تعریف بود یا چی؟
– همون چیزی بود که گفتم. اون جا که احساس تنهایی نمی کنی؟
بحث را آشکار عوض کرده بود و من هم اصراری به دوباره برگشتن به موضوع نمی کنم.
– نه، فقط این رها به نظرم تازگیا خیلی خوشمزه می زنه…
این بار سعی در پنهان کردن صدای خنده اش نمی کند و با خنده می پرسد
– خوشمزه؟؟
– آره زیاد مزه می پرونه و تو فاز خواهر شوهریه… فک می کنه می تونه حریف من بشه.
– رها تو رو دوست داره…
تقه ای به در می خورد و سپس صدای رها می آید که صدایم می کند…
– نه بیشتر از تو…
دوباره که رها صدایم می کند، با حرص گوشی را به سینه می چسبانم و از بین دندان هایم می غرم
– دقیقا چه مرگته رها؟!
در را باز می کند و سرش را از لای در پایین می فرستد
– بیا دیگه دو ساعته چپیدی تو اتاق…
– خیلی بیشعور شدی رها…
با خنده شانه بالا می اندازد و چشمک می زند
– بیا بیرون دخترم، همه منتظر توییم.
******
– دستت چی شده؟
سرم را روی متکا جا به جا می کنم و نگاهی به دستم می کنم. با اینکه باندش را همان روزهای اول باز کرده بودم، اما زخمش مشخص بود.
– شیشه بریده…
– شیشه همینطوری، بیخودی دست تو رو بریده؟ تو قصد داری من و رنگ کنی عروس؟
رو به سقف دراز می کشم و با چهره ای جمع شده می گویم
– رها می شه از این فاز خواهرشوهری بیای بیرون و رهای همیشگی بشی؟
ریز می خندد و خودش را سمت من می کشد
– باشه بابا توأم… بی ذوق. بگو ببینم چی شد دستت رو بریدی؟ به خاطر دعوای اون روزت با بهار بود؟
اخم غلیظی بین ابروهایم می نشیند و نگاهم روی ابزار گچی دور لامپ اتاق می چرخد
– داداشم وقتی فهمید با بهار دعوا کردی چشماش داشت از کاسه می زد بیرون، با داداشم بحثت شد؟
طوری سمتش می چرخم که رها ترسیده سرش را عقب می کشد و زیر لب پچ می زند
– چخه….
بی تفاوت به کلمه ی نامربوطش پچ پچ کنان می پرسم
– تو به علی گفتی من با اون زنیکه ی دراز دعوا کردم؟
با تردید میپرسد
– نباید می گفتم؟!
اگر علی می دانست چرا بروزش نمی داد؟! چرا حساب نمی پرسید؟
من آن شب، شب عروسی ام آبروریزی کرده بودم و چرا علی حسابش را از من نپرسیده بود؟
– البته که نباید می گفتی…
گیج نگاهم می کند و من بی تفاوت به نگاه گیج و متعجبش، پشت چشمی برایش نازک می کنم
– رها خیلی از این اداهای خواهرشوهریت بدم میاد.
– به من چه؟! من فکر کردم می دونه.
– از کجا باید می دونست؟! من بهش می گفتم با عشق سابقت، اونم تو روز عروسیم دعوام شد و کتکش زدم؟
به جای اینکه چیزی بگوید، دستش را مقابل دهانش می گذارد و ریز می خندد
– یاد اون شب مامان که میوفتم پاره می شم ماهی… تو که ندیدی کم مونده بود شاخ دربیاره… فکرش هم نمی کرد عروسش یه پا خروس جنگی باشه بنده خدا…
می گوید و دوباره خود به جمله اش ریز می خندد و خودش را سمتم می کشد
– خب اینا رو بی خیال… راستش رو بگو ببینم با دستت چیکار کردی؟
نفس عمیقی می کشم و دلم نمی خواهد راستش را بگویم
– گفتم که.. شیشه برید. تو نمی خوای بذاری یکم بخوابیم رها؟
با پایش ضربه ی محکمی به پایم می کوبد و پر حرص می گوید
– بعد چند روز تازه تاری دوستت رو می بینی، یکم باهاش حرف بزنی چی ازت کم می شه؟!
– دوست من رها انگار رفته جاش یه خواهر شوهر بدجنس و مشنگ اومده که انگار با نگاهش می گه بیا منم مثل اون دختره ی دراز چپ و راست کن.
این بار بلندتر می خندد و من با چشمانی گرد شده سمتش می چرخم
– زهرمار… آروم تر روانی مامان بابات مگه خواب نیستن؟!
دستش را مقابل دهانش می گذارد و صدایش را خفه می کند، اما شانه هایش همچنان از خنده تکان می خورند.
*********************
– به نظر خودت این نمازها و ذکر و تکبیر ها مورد قبول خداست؟
الله و اکبر بلندی می گوید و قنوت می بندد… من هم از قصد تیشرت خانگی ام را از توی کمد برداشته و تخت را دور می زنم تا درست مقابل او و نگاهش باشم.
– شنیده بودم راضی نگه داشتن زن از زندگی مهم تر از نماز و روزه و عبادته… اینطور نبود مگه؟
ربنا، آتنایش را بلندتر می گوید تا دست از سرش بردارم و من اما با شیطنت، تونیک گلبهی رنگم را ناگهانی از تنم درآورده و روی تخت پرتاب می کنم
– من ازت راضی نیستم سید…
با همان نیم تنه ی کوتاه دست به کمر نگاهش می کنم که به رکوع می رود.
اصلا مرا می تواند ببیند؟ یا جز جانماز مخمل طلایی رنگش، چیز دیگری نمی بیند؟!
– من و تنها ول می کنی تو این اتاق خودت می ری تو سالن می خوابی نمی گی این دختر تازه عروسه، ممکنه غریبی کنه، اصلا شاید از تنهایی می ترسه.
در واقع نه احساس غریبی می کردم، نه از تنهایی می ترسیدم.
من تنها از، از دست دادن او می ترسیدم.
– می گی بریم مهمونی، منو می بری خونه ی بابات و خودت می ری، آخر شبم از خواهرت پیام می فرستی که شب رو اون جا بمونم چون قرار نیست بیای.
الله اکبر بلندی می گوید و به سجده می رود و من پر حرص خم شده و تیشرتم را از روی تخت برمی دارم و تن می کنم
– من و شاکی بودنام و حرص خوردنامم به چپت حساب نمی کنی. بعد انتظار داری نمازات مورد قبول درگاه الهی هم باشه سید؟
چهار زانو برای تشهد و سلامش که می نشیند، درست مقابلش نشسته و دستانم را روی جانمازش می گذارم و خم می شوم تا درست در تیررس نگاهش باشم
– اصلا می شنوی چی می گم؟
– می ذاری نمازم رو بخونم ماهک؟
ابرو بالا می دهم و ننمازش را شکسته بود؟!
آن هم در رکعت آخر؟
خجل عقب می کشم و قصدم تنها اذیت کردنش بود، نه شکستن نمازش.
– می گم نمازت قبول نیست.
کلافه استغفراللهی زیر لب می گوید و می ایستد…
دوباره قامت می بندد تا نمازش را از اول بخواند که من هم ایستاده و بازویش را می گیرم.
– علی؟!
سمتم چرخیده و با صدای نسبتا بلندی می گوید
– بله ماهک؟! بله؟!
– به نظر خودت قبوله؟ اینکه من و اذیت می کنی مگه گناه نیست؟
– من کی اذیتت کردم آخه دختر؟
لب برمی چینم و نگاه او برای چند لحظه سمت لب هایم سر می خورد
– وقتی اونشب نیومدی و توی خونه ی حاجی تنهام گذاشتی من اذیت شدم.
– من که معذرت خواستم!
– آره معذرت خواهی کردی ولی…
میان کلامم بازویم را می گیرد و با آرامش توی صورتم می گوید
– بذار نمازم رو بخونم، میام در موردش حرف می زنیم و از دلت درمیارم. باشه؟
هر دو دستم را روثی شانه اش می گذارم و در واقع از شاانه اش آویزان شده و خودم را تاب می دهم
– مثلا چطوری قراره از دلم دربیاری؟
– هر طور تو بخوای…
لبخند بزرگی که می خواهد روی لب هایم بنشیند را قورت می دهم و دست هایم را از روی شانه هایش برمی دارم
– باشه پس… من می رم شام رو آماده کنم.
جای بدی تمومش کردی نور جونم.👀ولی تشکر ویژه داره به خاطر پارت گزاری منظم و رمان قشنگت.🤗😊