رمان زهرچشم پارت ۱۱۵
سرم را به چپ و راست تکان م دهم و او با لبخند می گوید
– شن رو هر چی بیشتر محکم تو مشتت بگیری بیشتر از لای انگشت هات سر می خوره و می ریزه، آدما هم همین شکلین ماهک، نباید بهشون فشار بیاری، چون در غیر این صورت ازت دور می شن.
– من نمی خوتام از دستش بدم.
– اگه کسی بخواد بره، حتی اگه تموم راه های رفتنش رو هم از بین ببری، اون آدم راهی برای رفتن پیدا می کنه و میره. پس نخواه که جلوش رو بگیری تا نره، کاری بکن خودش موندن رو ترجیح بده.
لبم را با زبانم تر می کنم، این مرد هیچ وقت به من رابطه ی بیمار و دکتری را القا نکرده بود…
او برایم دوستی بود که پای همه ی دردهایم می نشست…
دوستی که حرف هایم را می شنید و هیچ وقت قضاوتم نمی کرد…
– یه چیز دیگه ماهک…
نگاهش می کنم و او اضافه می کند
– آدم ها عوض می شن… تو هم عوض شدی، بزرگ شدی، عاشق شدی… فقط نذار رنگ دلت عوض بشه ماهک… تو دختر خوبی هستی.
لبم را بین دندانم می گیرم و او با لبخند سرش را تکان می دهد.
نگاهش را کوتاه سمت ساعتش می کشد و با لبخند همیشگی اش می گوید
– باز هم زمان از دستمون در رفت….
– ممنون که هستی باربد.
تک خنده ای می کند و سرش را با تأسف تکان می دهد. بارها گفته بود به اسم صدایش نکنم و اما حرف من نمی شد.
– من سن بابات رو دارم دختر جون، لاقل بگو داداش باربد.
کیفم را برمی دارم و می ایستم
– قرص نمی نویسی؟
– نه، نیازی به قرص و دوا نداری. این ترس و نگرانیت طبیعیه و فقط با یکم مشاوره حل می شه.
– یعنی باز باید بیام اینجا؟
کوتاه می خندد و با دلخوری ظاهری میگوید
– دستت درد نکنه ماهک خانوم، یعنی اونقدر بَدیم که نمیخوای به چهل دقیقه اینجا پیشمون باشی؟
بند چرم مصنوعی کیفم را روی شانه میاندازم
– فضای اینجا رو دوست ندارم.
قدمی عقبگرد می کنم و اما درست وقتی که می خواهم خداحافظی کنم صدایم می کند
– ماهک؟
سمتش میچرخم و او با جدیت پچ می زند
– مشاورهی قبل از ازدواج نرفتین؟
با اخم جوابش را می دهم
– نه…
– بهتون نگفتن؟
– چیو؟
– اینکه قبل از ازدواج یکی دو جلسه همراه همسرت به مشاوره بری!
– سرم را به چپ و راست نکان می دهم و او قبل از اینکه لب باز کرده و جواب بدهم، از حرکت سرم متوجه جوابم می شود و نفس عمیقش را به بیرون پرتاب می کند
– باید می رفتیم؟
– ضروری و حتمی نیست، ولی برای شروع یه زندگی با یه شریک خیلی خوب و مفیده.
حرفی نمی زنم و او از روی صندلی بلند می شود، از کشوی میزش کارت یاسی رنگی بیرون می آورد و سمتم می گیرد.
– با همسرت حرف بزن، اگه موافق بودین می تونید از دوستم کمک بگیرید.
اسم دوستش را از روی کارت می خوانم
« لیلا معینی »
سرم را بالا و پایین می کنم و کارت را توی جیب کتم هل می دهم.
– باشه، ممنون ازت.
– خدا به همراهت.
از مطب که خارج می شوم نفس عمیقی می کشم.
شانه هایم انگار دیگر سنگین نیستند .
انگار حجم بزرگی از بار سنگین روی دوش هایم را توی اتاق باربد جا گذاشته ام.
گوشی ام را از توی کیفم بیرون می آورم و روشنش می کنم، چند ساعتی بود خاموشش کرده و از خانه بیرون زده بودن.
به محض روشن شدن گوشی، اعلان چند پیامک از طرف علی گوشه ی اسکرین گوشی نقش می بندد که بعضی پیامک تماس های ناموفقش است.
با شماره اش تماس می گیرم و خودم را از محل خط کشی شده ی خیابان به آن طرف خیابان می رسانم
– ماهک!
لبخندی به صدای سرزنش بارش می زنم و می گویم
– جونم سید؟!
– کجایی ماهک؟ می دونی چقدر نگرانت شدم؟
روی میز و صندلی های چیده شده توی پیاده رو می نشینم و دستم را برای پسر نوجوانی که کنار در کافه ایستاده دست بلند می کنم
– نگران چی سید؟ مگه من بچه ام؟
– از یه بچه ی چهار ساله بدتر ماهک…
بلند می خندم…
بی تفاوت به تمام افکاری که سعی می کنم پسشان بزنم.
پسرک نوجوان کنار میز پلاستیکی می ایستد و به چهره ی خندانم زل می زند و علی پشت خط پچ میزند
– بلای جون…
رو به پسرک می گویم
– یه هویچ بستنی مشتی بیار بزنیم دادا…
پسرک چشم بلند بالایی می گوید و داخل کافه می شود و علی می پرسد
– کجایی الان؟
نگاهم را اطراف مب چرخانم و در جوابش با خنده می گویم
– نمی دونم… اینجا تو پیاده رو میز و صندلی بود هوس بستنی کردم.
– منم سر پسر آخرم ویار بستنی می کردم.
متعجب برمی گردم و پیرزنی را با سبد خرید روی صندلی کناری می بینم و متعجب نگاهش می کنم که می خندد
– حامله ای مادر؟
خنده ی کوتاه علی از پشت خط باعث می شود شیطنت مانند خون توی رگ های پخش شود و رو به پیرزن که در اثر خستگی و حمل سبد سنگین عرق کرده است، بگویم
– نه مادرجان، متأسفانه هنوز نتونستیم راه حل حامگی از راه دور رو کشف کنیم.
علی با صدایی که خنده اش را کاملا آشکار می کند، معترض صدایم می کند و پیرزن با اخم می گوید
– چی چی؟؟؟
قبل از اینکه جواب پیرزن را بدهم پسرک هویچ بستنی ام را می آورد و قبل از اینکه اما برود از او می خواهم برای پیرزن هم یک بستنی بیاورد.
پسرک با خنده اطاعت می کند و پیرزن زیر لب دعایم می کند، لبم را به دهانه ی گوشی می چسبانم و آرام می گویم
– تو داشتی چی می گفتی سید؟
– پرسیدم کجایی تا بیام دنبالت…
نگاهم را در اطراف می چرخانم
– برات لوکیشن می فرستم. بیا اینجا دوتایی بستنی بخوریم.
_ باشه، مراقب خودت باش عزیزم.
بی اراده لب هایم کش می آیند…
با انگشت اشاره ی دست دیگرم، به گوشی میان انگشتانم اشاره می کنم و می گویم
– عزیزشم…
پیرزن می خندد و علی پشت گوشی ذکر می گوید…
حق با باربد بود…
من با خودم، هر چند نمایشی ولی حالم خوب بود
علی خداحافظی می کند و به محض قطع شدن تماس، پیرزن می گوید
– امان از دست شما جوونا… زمون ما مگه این عزیزم مزیزما بود؟!
بدون اینکه بستنی ام را بخورم، خم می شوم و به پیرزن چشمک می زنم
– یعنی هیچ برا حاجیتون شیطونی نکردین؟
پیرزن خجل لب به دندان می گیرد و گونه اش را بین دو انگشتش می گیرد
– این چه حرفیه دختر؟
با خنده شانه بالا می اندازم
– حرف عادی، من که شما رو نمی شناسم، می تونین بهم یه نمه از شیطنت های دوران تازه عروسیتون بگید تا منم آباد بشم و واسه شوهرم…
با آمدن پسرک نوجوان کلامم را قطع می کنم و لیوان نوشیدنی ام را بین دستم می گیرم.
– بفرمایید حاج خانم.
پیرزن برایش دعای خیر می کند و وقتی او از میزمان دور شده و وارد مغازه می شود سرم را به چپ و راست تکان می دهم و چشم باریک می کنم تا چیزی بگوید.
حتی اگر آخرای این رمان هم بگن این۲ (ماهک و علی••] بدجور عاشق شیدای هم شدن
مثل، خسروشیرین و فرهاد• لیلی مجنون• رمئووژولیت• و با خوشبختی زندگی کردن پایان•••••••
باز هم من نه قراره در آینده از رابطه اینا خوشم بیاد مدتی پیش هم این علی رفت روی اعصاب (فکرکنم پارت ۱۰۴تا۱۰۷ بود)
پس من تا آخر داستان رمان سیناوعماد رو به علی ترجیح میدم چقدر سینا و برادرانه هاش با ماهک قشنگ 😘😍💓😇💗
و اینکه فارق از هرچیزی (دشمنی بچگانه ماهک با بهار) چقدر دلم میخواد از بهار مرموز اسرارآمیز بدونم که کی بود چی بود و خانوادش کی بودن رابطش با علی•••• چطوری بود چراا اصلن نامزدیش با علی بهم خورد آیا مانند یسری ها اذیتش کردن جسمی یا روحی که نامزدیش رو بهم زد یا چی•••••••💔
مرسی نور جونم.امروز از صبح منتظر بودم.🤗چند بار سایت رو چک کردم.